عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 111
:: باردید دیروز : 258
:: بازدید هفته : 369
:: بازدید ماه : 1408
:: بازدید سال : 8018
:: بازدید کلی : 247133

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

شنبه 13 تير 1394 ساعت 17:54 | بازدید : 341 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )


سالن فرودگاه به نسبت خلوت بود و به نظر می رسید در این ساعت روز هواپیماها هم خیلی پرواز نمی کنند.
 گرمای ظهر، یوتا را حسابی خسته کرده بود و توان ایستادن نداشت
. یک لیوان لیموناد خنک گرفت و روی اولین صندلی نشست.
 اینقدر خسته بود که حتی توان نداشت چشم هایش را باز نگه دارد.
چند دقیقه ای چشم هایش را بست. وقتی سوزش چشم هایش کمی بهتر شد
، لیموناد را تا آخرین قطره اش سرکشید گرمای هوا او را اذیت می کرد، اما چاره ای نبود
هواپیمای فردریک تا چند دقیقه دیگر می نشست و او تنها کسی بود که به استقبال شوهرش می آمد.
فردریک هم نمی دانست او به فرودگاه آمده تا از او استقبال کند.
فکرش را هم نمی کرد، اما یوتا می خواست همسرش را خوشحال کند و برای همین بی خبر به فرودگاه آمده بود.
 دسته گل بزرگی هم خریده و منتظر همسرش نشسته بود تا به او ثابت کند چقدر دوستش دارد. کمی که در سالن خنک فرودگاه نشست و حالش بهتر شد، کیف دستی اش را برداشت و به سمت سالن پروازهای ورودی رفت.
آنجا به خلوتی سالن قبلی نبود، اما خیلی هم شلوغ نبود. همان طور که داشت تابلوی اطلاعات پروازهای ورودی و خروجی را می خواند، مادر و دختری را دید که یک شاخه گل رز قرمز خریده و گوشه ای از سالن منتظر

بودند. با این که خیلی ها به استقبال مسافران شان می آیند و این موضوع خیلی عجیب نیست، اما ظاهر آن دو نفر و همین طور نحوه برخوردشان با بقیه فرق داشت. آنها مثل دیگران نبودند؛ تنها، ساکت، آرام ولی خندان و بسیار شاد ایستاده بودند و با هم حرف می زدند.
آنطور که تابلوی اطلاعات پرواز نشان می داد، هواپیمای فردریک تاخیر داشت و تا 30 دقیقه دیگر هم نمی رسید. برای همین یوتا به طرف مادر و دختر رفت و سعی کرد با آنها صحبت کند تا زمان هم زودتر بگذرد.
ـ "سلام، مسافر شما هم با پرواز شماره 253 می آید؟"
ـ "سلام. ما منتظر مسافری نیستیم".



یوتا بیشتر تعجب کرد. او متوجه شده بود رفتار و ظاهر آنها شبیه کسانی نیست که منتظر مسافرشان باشند، اما نمی توانست باور کند بی دلیل آنجا ایستاده باشند. نگاهی به دسته گل خودش انداخت و بعد شاخه گل رز آنها را برانداز کرد. گل پژمرده و پلاسیده بود. یوتا کمی صبر کرد و به اطراف نگاهی انداخت. انگار دوست داشت بداند آنها چرا در سالن انتظار فرودگاه ایستاده اند، اما خجالت می کشید از آنها بپرسد.
دخترک که حدود شش یا شاید هم هفت سالش بود، با عجله به سمت مادرش دوید و دست های او را محکم گرفت. بعد به یوتا نگاه کرد و بی تفاوت دوباره به سمت مادرش برگشت.
ـ "مامان بیا. بابا امروز زودتر اومد."
دخترک این جمله را گفت و به سرعت از مادرش دور شد. زن جوان هم شاخه گل را با دست کمی مرتب کرد و گلبرگ های پلاسیده اش را دور ریخت. موهایش را هم صاف کرد و با لبخند دور شد. یوتا همان جا ایستاده بود تا ببیند آنها چه کار می کنند. دخترک از روی نرده های سالن پرید و به طرف مردی رفت که داشت راهروی کنار سالن را جارو می کرد.

زن جوان هم همان طور که لبخند می زد، منتظر ایستاد تا مرد و دخترک به سمت او بیایند. سه نفری یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند و بعد از چند دقیقه به سمت حیاط فرودگاه رفتند تا با هم ناهارشان را بخورند. زن، سبد غذایی را از زیر صندلی برداشت و ساندویچ های کوچکی را که برای ناهار درست کرده بود از داخلش بیرون آورد.
زن و مرد ساندویچ های شان را به دخترک دادند و خودشان دست در دست هم نشستند و غذا خوردن دختر کوچولو را نگاه کردند. دخترک چنان به ساندویچ ها گاز می زد که هر کسی او را می دید، هوس می کرد چند لقمه ای از غذای آنها بخورد. یوتا هم گرسنه اش شده بود، ولی احساس می کرد غذایی که آنها می خورند خیلی لذیذتر از غذاهای رستوران فرودگاه است و برای همین دوست نداشت از رستوران چیزی بگیرد.
یوتا به آنها نگاه می کرد و همین نگاه طولانی باعث شد مرد متوجه حضور او شود. لبخند زد و او را به همسرش نشان داد. زن جوان به طرف یوتا آمد و سبد غذا را هم همراهش آورد. سبد را به طرف او گرفت و تعارف کرد. بعد با صدایی آهسته گفت: "اگر دوست دارید بفرمایید. یک ساندویچ دیگه هم داریم."

ساندویچ خیلی کوچک بود. یوتا آن را برداشت و تشکر کرد. زن جوان ادامه داد: "گفتم که ما مسافر نداریم. همسر من در بخش خدمات فرودگاه کار می کند و هیچ روزی ناهار پیش ما نیست. برای همین، سه روز در هفته من و دخترم می آییم اینجا تا ناهارمان را با هم بخوریم."
زن رفت و یوتا به ساندویچ کوچکی که از او گرفته بود، گاز زد. هیچ چیز داخلش نبود. فقط نان بود؛ نان خالی، اما دختر کوچولو طوری آن را می خورد که انگار لذیذترین ساندویچ دنیا را می خورد. او از طعم نان لذت می برد، چون در خانواده ای زندگی می کرد که همه اعضای خانواده عاشق یکدیگر بودند . . .


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 13 تير 1394 ساعت 17:53 | بازدید : 368 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

رویا میگه : برای خیلی از ما پیش اومده

 

عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند

 

   هردو از احساس نفرت پر شدند....

 

    دل به چشمان کسی وابسته بود

 

  عقل از این بچه بازی خسته بود....

 

 حرف حق با عقل بود اما چه سود

 

    پیش دل حقانیت مطرح نبود....

 

       دل به فکر چشم مشکی فام بود

 

 عقل آگاه از خیال خام بود....

 

       عقل با او منطقی رفتار کرد

 

         هرچه دل اصرار,عقل انکار کرد....

                  
          کشمکش ها بینشان شد بیشتر

 

         اختلافی بیشتر از پیشتر....

 

       عاقبت عقل از سر عاشق پرید

 

بعد از آن چشمان مشکی را ندید....

 

تا به خود آ مد بیابان گرد بود

 

خنده بر لب از غم این درد بود.....!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شنبه 13 تير 1394 ساعت 17:50 | بازدید : 389 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

شریعتی میگفت:
«چه حقیرند مردمی که نه جرأت دوست داشتن دارند
و نه اراده‌ی دوست نداشتن
نه لیاقت دوست داشته شدن
و نه متانت دوست داشته نشدن
و مدام شعر عاشقانه می‌خوانند»
من می خواهم بگویم
گاهی احساس ها هم حقیرند
وقتی تصویری درست
از دیالکتیکی مبهم
میان دوروح نمی یابند!
مخالفم که هر احساسی باید به عشق ختم شود
می شود دوست داشت و دوست داشته شد
حتی فراتر از عشقبازی های مفرط زمینی!
بی سودا و طمع!
و یک حس جدید را تجربه کرد
گاهی بودن بعضی ها کنارت مهم است
و دلت به آن ها گرم!
نمیدانی اسم این حس را چه باید گذاشت
با خودت صادقی
ولی ظن ها آزارت میدهد!
گاهی در لحظه
احساسی متولد می شود
که برایت غریبه است
اما خوب می شناسی اش!
در صداقت و تقدسش شک نداری
پس
برای دوست داشتنش هم
نباید شک کنی!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 12 تير 1394 ساعت 18:58 | بازدید : 369 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

این منم در حیاط خلوتم بی تو

چه قدر مظلومانه تنها
بی ستاره ترین ام در این شب ها
عبور سایه ات از دیوار حیاط خلوتم
افسوس که تکرار نخواهد شد
درخت هست،سیب هم
همان درخت سیب سرخ رو به پنجره
ولی باز افسوس که به دستت سیبی
جدا از بند شاخه نخواهد شد !
چه به چشم به هم زدنی رفتی
که من بمانم و سکوت سرد و دلگیری عصر هر روز
من و چوبه ی دار
که خاطراتت را به جرم نبودنت قصاص کنم !
نمکی در کوچه می زند داد:
میخرم دار و ندار.....
بفروشم یا نه؟
خاطراتت را چند بفروشم؟!
به قیمت تباهیه احساسم در بی تو بودنم ؟!
یا به قیمت تنها یک لحظه با تو بودنم ؟!
بکنم دل ز حیاط و بکنم دل ز حیات ؟!
در دو راهی ماندم...
سر سپارم به کدامین راه نجات ؟
نمکی رد شد و رفت
نه فروختم چیزی !
نه به دار آویختم خرمنی از خاطره را !
شکستم تنها تا مرگ فرسخی از فاصله را  !
بین من و تو
تنها یک نفس فاصله است
نفسی که دمش درد و
باز دمش باز درد است
نفسی که علت جریان حیات
در رگ های تن تب دیده ی تنهای من است  !
ولی برای شاهرگ گردن من
تاب عبور این همه رنگ سرخ سنگین است !
 راهی نیست...
جز این که با طناب به گلویم سدی بزنم 
سد کنم عبور نفس های تلخ بی تو بودن را
پس....
عکسی از خود را نهادم کنار قاب مشکی نوار عکس تو
به یاد آوردم آن لحظه که
جدا کرده بود مرگ دستم از دسته تو
زدم مشکی نواری به گوشه عکسم
از عمری که خدا داده بود از هر دمش کردم سپاس
با اجازه اش پای دار
به جرم نداشتنت این بار خود را کردم قصاص... !


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 12 تير 1394 ساعت 18:57 | بازدید : 355 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

برو ای روح من آزرده از تو...

ترک کن مـــارا که من در باغ تنهایی ببویم عطر گلهای رهایـی را

برو ای ناشناس آشنای من!

که در چشمت ندیدم آشنایی را

تویی از دودمان من ولیدود از دمار من بر آوردی

به چشــمم تیره کردی روزهای آشنایی را

من از آغاز میلاد تو همراهت سفر کردم

پس از یکعمـر دانستم سفر با مردم نا مرد دشوار است

سفر با همره نا مهربان تلخ است

برو ای بد سفر ای مرد ناهمرنگ که می گویم مبارکباد بر خود این جدایی را...

برو ای بد سفـــر ای مرد ناهمــرنگ

که میگویم مبارک باد بر خود این جدایی را

تو از این سو برو در جادههای روشن و هموار

من از سوی دگــر در سنگلاخ عمر می پویم که در خوددیده ام جانسختی و رنج آزمایی را

جدا شد راه ما از یکدگراما منم با کولـه بار دوره پیری تو درشــور جوانی ها سبکبــال و سبکباری

تو را صـد راه در پیـشاست ولی من میروم با خستگی راه نهـایی را

برو ای بدترین همــــراه ! تو را نفـرین نخواهم کــرد سفـر خوش ؛

خیرهمراهت دعایت می کنم با حال دلتنگــی که یابی کعبه مقصـود وفردای طلایی را !!!!

نمی دانی نمی دانیکه جایاشک خون در پــرده های چشـم خود دارم !

اگر دراین سفـر خار بلا پای مرا آزرد سخنهــای تو هم تیری شد وبر جان من بنشست

 مشکل که از خاطر برم این بی صفـــایی را رفیق نیمه راه من !

سفـر خوش خیرهمراهت تو قدر من ندانستی

درون آب ،ماهی،قدر دریا را کجا داند

شکستــه استخوان ، داند بـهای مومیایی را


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 12 تير 1394 ساعت 18:51 | بازدید : 373 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
 

چرا زهم بگریزیم،راهمان که یکی است
سکوتمان،غممان،اشک وآهمان که یکی است
چرا زهم بگریزیم؟دست کم یک عمر
مسیر میکده وخانقاهمان که یکی است
تو گر سپیدی روزی ومن سیاهی شب
هنوز گردش خورشید وماهمان که یکی است
تو از سلاله لیلی من از تبار جنون
اگر نه مثل همیم اشتباهمان که یکی است
من وتو هردو به دیوار ومرز معترضیم
چرا دو توده ی آتش؟ گناهمان که یکی است
اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف وحدیث نگاهمان که یکی است

 

نیمکت عاشقی یادت هست؟
کنار هم، نگاه در نگاه و سکوتمان چه گوش نواز بود..
بید مجنون زیر سایه اش امانمان داده بود،
برگهای رنگینش را به نشانه عشقمان بر سرمان می ریخت..
او نیز عاشق بودنمان را به رخ پاییز می کشید،
اما اکنون پاییز.. نبودنت را، جداییمان را به رخ می کشد.

بگو، صدایم کن، بیا تا دوباره ما شویم،
مرحمی بر سوز دلم باش، نگاه کن، پاییز به من می خندد، بیا داغ جداییمان را به دلش بگذاریم.
بیا کلاغ ها را پر دهیم تا خبر وصلمان را به پرستوها مژده دهند.
دوباره صدایم کن..

 

 

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی 
نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی 

شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود 
میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود 

چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری 
چه قصه‌ی محقری، چه اول و چه آخری 

ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم 
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایه‌ها هستیم 

سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رویا بود 
نمی‌دیدیم و می‌رفتیم، هزاران سایه با ما بود 

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی 
نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی 

در آن هنگامه‌ی تردید، در آن بن‌بست بی‌امید 
در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود 

در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود 
شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود

 

گیسوانت زیر باران، عطــر گندم‌زار… فکــرش را بکن!
با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار… فکرش را بکن!

در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعـد از سال‌ها
بوسه و گریه، شکوه لحظه‌ی دیدار… فکرش را بکن!

سایه‌ها در هم گــره، نور ملایـــم، استکان مشترک
خنده خنده پر شود خالی شود هربار… فکرش را بکن!

ابـــر باشم تا کـــه ماه نقـــره‌ای را در تنــم پنهــان کنم
دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار… فکرش را بکن!

خانه‌ی خشتی، قدیمی، قل قل قلیان، گرامافون، قمر
تکیـه بر پشتــی زده یار و صدای تار… فکرش را بکن!

از سمــاور دست‌هایت چای و از ایوان لبانت قند را…
بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار… فکرش را بکن!

اضطراب زنگ، رفتم وا کنم در را، کـــه پرتم می‌کنند
سایه‌ها در تونلی باریک و سرد و تار… فکرش را بکن!

ناگهان دیوانه‌خانه… ــ وَ پرستاری که شکل تو نبود
قرص‌ها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن

 

 

 

 حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم

آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم

با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند

یاسم و باران که می بارد معطر می شوم

در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم

آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو

می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم

میل - میل توست اما بی تو باور کن که من

در هچوم باد های سرد پرپر می شوم

 

دلم برای تو...آیا دل تو هم تنگ است؟!
صدای هق هقِ... گویا دل تو هم تنگ است!

ببین! نمی شود این قدر دور بود از هم!
بیا... قبول... بفرما! دل تو هم تنگ است!

من از مسافت این جاده ها نمی ترسم
اگر بدانم آنجا دل تو هم تنگ است

اگر بدانم گاهی به یاد من هستی
و چند ثانیه حتی دل تو هم تنگ است-

پرنده می شوم اما... نمی پرم بی تو
پرنده می شوم و تا دل تو هم تنگ است-

برای تو پر پرواز می شوم حتی
اگر در آن سر دنیا دل تو هم تنگ است!

اگر در آن سر دنیا...اگر در آن دنیا...
اگر بدانم هرجا دل تو هم تنگ است-

بدون مکث می آیم که باورت بشود
دلم برای تو...حالا دل تو هم تنگ است؟!

 

 

برو ای روح من آزرده از تو...

ترک کن مـــارا که من در باغ تنهایی ببویم عطر گلهای رهایـی را

برو ای ناشناس آشنای من!

که در چشمت ندیدم آشنایی را

تویی از دودمان من ولیدود از دمار من بر آوردی

به چشــمم تیره کردی روزهای آشنایی را

من از آغاز میلاد تو همراهت سفر کردم

پس از یکعمـر دانستم سفر با مردم نا مرد دشوار است

سفر با همره نا مهربان تلخ است

برو ای بد سفر ای مرد ناهمرنگ که می گویم مبارکباد بر خود این جدایی را...

برو ای بد سفـــر ای مرد ناهمــرنگ

که میگویم مبارک باد بر خود این جدایی را

تو از این سو برو در جادههای روشن و هموار

من از سوی دگــر در سنگلاخ عمر می پویم که در خوددیده ام جانسختی و رنج آزمایی را

جدا شد راه ما از یکدگراما منم با کولـه بار دوره پیری تو درشــور جوانی ها سبکبــال و سبکباری

تو را صـد راه در پیـشاست ولی من میروم با خستگی راه نهـایی را

برو ای بدترین همــــراه ! تو را نفـرین نخواهم کــرد سفـر خوش ؛

خیرهمراهت دعایت می کنم با حال دلتنگــی که یابی کعبه مقصـود وفردای طلایی را !!!!

نمی دانی نمی دانیکه جایاشک خون در پــرده های چشـم خود دارم !

اگر دراین سفـر خار بلا پای مرا آزرد سخنهــای تو هم تیری شد وبر جان من بنشست

 مشکل که از خاطر برم این بی صفـــایی را رفیق نیمه راه من !

سفـر خوش خیرهمراهت تو قدر من ندانستی

درون آب ،ماهی،قدر دریا را کجا داند

شکستــه استخوان ، داند بـهای مومیایی را

 

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جمعه 12 تير 1394 ساعت 16:31 | بازدید : 800 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

زیر گردنت

عطر عجیبی دارد

نزدیکتر بیا!

بگذار

زنبق کبودی که

سال هاست منتظر است

جوانه بزند 

 

ادامه مطالب


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
جمعه 12 تير 1394 ساعت 16:30 | بازدید : 377 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

بـه پنـدار تــــو:


جهانم زيباست!


جامه ام ديباست!


ديــــــده ام بيناست!


زيـانـــم گـــــــــوياست!


قفســــم طلاســــت!


به اين ارزد كه دلم تنهاست؟

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سه شنبه 9 تير 1394 ساعت 1:22 | بازدید : 383 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )



"بنام خدایی که در این نزدیکیست..."

❣ ✿ܓ❇ ❣ ✿ܓ❇ ❣ ✿ܓ❇ ❣ ✿ܓ❇ ❣ 

دلم گرفته

دلم عجيب گرفته است

و هيچ چيز

نه اين دقايق خوشبو ،

که روي شاخه ی نارنج

می شود خاموش

نه اين صداقت حرفي ، 

که در سکوت ميان دو برگ

اين گل شب بوست

نه هيچ چيز مرا ازهجوم خالی اطراف

نمی رهاند

و فکر مي کنم

که اين ترنم موزون حزن تا به ابد

شنيده خواهد شد


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سه شنبه 9 تير 1394 ساعت 1:14 | بازدید : 372 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

 
حاج سيدمحمد الهي پسر حضرت آيت الله سيدمحمدحسن الهي طباطبائي مي گويد:
 
يک روحاني بنام اديب العلما در تبريز بود که به بنده نيز مانوس بود و درعلوم غريبه نيز سر رشته داشت که اخيراً فوت نموده است. يک روز آمده بود به خانه مان و من نيز آن موقع در کبريت سازي مشغول بکار بودم عصر که به خانه برگشتم والده ام فرمودند که والد بزرگوارم (آيت الله سيدمحمدحسن الهي طباطبايي)حال خوشي ندارد خانه مان آن موقع در دانشسرا قرار داشت طبقه دوم پيش پدرم رفتم و جوياي حالشان شدم فرمودند: چيزي نشده فقط حالم کمي منقلب شده بود که درست شد. بالاخره چيزي نگفتند و من هم نفهميدم .

چند روز بعد که جناب اديب العلما را ديدم ايشان از من در مورد اتفاقات آن روز پرسيدند گفتم بنده که بي خبرم .اديب العلما برگشت گفت آن روز که آمده بودم خانه تان ، پدرت در حالي که نشسته بود به اين فکر مي کرده که روح عمربن سعد را احضار نمايند ببينند که اين ظالم چگونه تيپ و قيافه اي داشته و اين غلط بزرگ غيرقابل بخشش را در مورد امام حسين(ع) و اهل بيت اش در صحراي کربلا مرتکب شده است.

اديب العلما مي گويد در يک لحظه خانه اي که در آن نشسته بودم به يک ظلمتکده تبديل شدو همه جاي خانه را تاريکي فرا گرفت من از ترس پا به فرار گذاشتم يک آن فهميدم که در پل منجم هستم بعداً برگشتم و در مورد ماوقع سوال پرسيدم آقا فرمودند که روح عمرسعد ترسيد و پا به فرار گذاشت.

مادر بنده نيز به خيال اينکه فرار اديب العلما از خانه به واسطه حال ناخوش پدرم بوده لذا با يکي از پزشکان تبريز به نام دکتر نقشينه براي مداواي پدرم تماس گرفته بود و دکتر پس از معاينه پدرم ، حال پدرم خوب شده بود و بدين صورت همه چيز در خانه بهم خورده بود.

در يکي از روزها يکي از اين افرادي که پدرم مي خواست در حضور وي يکي از ارواح را احضار نمايد حاج ميرستارآقا مير محمدي نامي بود. وي تعريف مي کرد که يک روز با پدرم تصميم گرفتند روح معاويه را احضار نمايند که در حين اين جريان يکي از دوستان از درب خانه مي خواست وارد شود خطاب به ما گفت که در اينجا چه خبر است اين بوي بد مشمئز کننده از کجا مي آيد چگونه در اين فضاي آلوده نشسته ايد؟ در اين حالت رفت و فوراً يکي از پنجره ها را باز نمود.در حاليکه در اتاق چيز خاصي نبود فقط بوي روح کثيف معاويه بود که بواسطه احضارش همه جا را دربرگرفته بود.

بله احضار ارواح يکي از کارهايي بود که پدرم مي توانست آن را انجام دهد. در برابر احضار ارواح انسانهاي ملعون ، پدرم روح انسانهاي بزرگ را نيز احضار مي نمود مثلا بارها خود شاهد بودم که چگونه روح مرحوم سيدعلي آقاقاضي را فرا مي خواندو از ايشان پاسخ برخي از سوالاتش را مي گرفت و با حاج سیدمحمد الهی طباطبائی فرزند حضرت آيت الله سيدمحمدحسن الهي طباطبائياحضار ايشان ، عطر و بوي خوشي در داخل اتاق مي پيچيد .

يکبار يک ضايعه اي پوستي روي پاي پدرم ظاهر شده بود به هر دکتر مراجعه نمود نتوانست براي آن چاره اي بيابد يکبار اراده نمود تا روح شيخ ابوعلي سينا را بخواند و از او بخواهد تا پايش را در ميان جمع مداوا نمايد 
.
ابوي مي گفت بنده سوالات علمي زيادي از ارواح علما و دانشمندان بزرگي همچون بوعلي سينا ، سقراط ، افلاطون ، ارسطو و... کرده ام سوالاتي که اصلاً در حد و اندازه آنها هم نبود ولي آنها به درستي به اين سوالات پاسخ داده و پدرم همه اين سوال و جواب ها را در يک دفترچه اي يادداشت نموده و ثبت کرده است و دانشگاه علامه طباطبايي هم اکنون بر روي سرگذشت پدرم حضرت آيت الله سيدمحمدحسن الهي طباطبائي برنامه ريزي جامعي انجام داده قرار بر اين شده است تا بصورت کتابي چاپ و منتشر گردد و بنده همه اين سوال و جواب ها را در اختيار اين عزيزان قرار داده ام و آقاي دکتر اسماعيل زاده از اروميه در اين مورد کار جامعي شروع نموده است.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0