عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 26
:: باردید دیروز : 241
:: بازدید هفته : 1205
:: بازدید ماه : 1924
:: بازدید سال : 76386
:: بازدید کلی : 234607

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

شنبه 12 ارديبهشت 1394 ساعت 19:3 | بازدید : 316 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

داستان قرار(اشک منو که در آورد)

صدا پاشنه‌ي چكمه‌هاش را مي‌شنيدم. مي‌دويد صِدام مي‌كرد. آن‌طرفِ خيابان، ايستادم جلو ماشين..

نشسته بودم رو نيم‌كتِ پارك، كلاغ‌ها را مي‌شمردم تا بيايد. سنگ مي‌انداختم بهشان. مي‌پريدند، دورتر مي‌نشستند. كمي بعد دوباره برمي‌گشتند، جلوم رژه مي‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نيامد. نگران، كلافه، عصبي‌ شدم. شاخه‌گلي كه دستم بود سَرْ خَم كرده داشت مي‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتيم را خالي كردم سرِ كلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمين، پاسارَش كردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش كَنده، پخش، لهيده شد. بعد، يقه‌ي پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را كردم تو جيب‌هاش، راهم را كشيدم رفتم. نرسيده به درِ پارك، صِداش از پشتِ سر آمد.

صداي تندِ قدم‌هاش و صِداي نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتي براي دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خيابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم مي‌آمد. صدا پاشنه‌ي چكمه‌هاش را مي‌شنيدم. مي‌دويد صِدام مي‌كرد.
آن‌طرفِ خيابان، ايستادم جلو ماشين. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. كليد انداختَ‌م در را باز كنم، بنشينم، بروم. براي هميشه. باز كرده نكرده، صداي بووق
 - 
ترمزي شديد و فرياد - ناله‌اي كوتاه ريخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندي برگشتم. ديدمش. پخشِ خيابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشيني كه بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش مي‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُكيده بود و خون، راه كشيده بود مي‌رفت سمتِ جوويِ كنارِ خيابان.
ترس‌خورده - هول دويدم طرفش. بالا سرش ايستادم.
مبهوت.
گيج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش كردم.
توو دستِ چپش بسته‌ي كوچكي بود. كادو پيچ. محكم چسبيده بودش. نِگام رفت ماند روو آستينِ مانتوش كه بالا شده، ساعتَ‌ش پيدا بود. چهار و پنج دقيقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُكيد.
چهار و چهل و پنج دقيقه!
گيجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ي بخت برگشته كردم. عدلْ چهار و پنج دقيقه بود!!



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: