خودش را در منطقهی اخترکهای ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸، ۳۲۹ و ۳۳۰ دید. این بود که هم برای سرگرمی و هم برای چیزیادگرفتن بنا کرد یکییکیشان را سیاحت کردن.
اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد داد زد:
- خب، این هم رعیت!
شهریار کوچولو از خودش پرسید: – او که تا حالا هیچ وقت مرا ندیده چه جوری میتواند بشناسدم؟
دیگر اینش را نخواندهبود که دنیابرای پادشاهان به نحو عجیبی ساده شده و تمام مردم فقط یک مشت رعیت به حساب میآیند.
پادشاه که میدید بالاخره شاهِ کسی شده و از این بابت کبکش خروس میخواند گفت: – بیا جلو بهتر ببینیمت. شهریار کوچولو با چشم پیِ جایی گشت که بنشیند اما شنلِ قاقمِ حضرتِ پادشاهی تمام اخترک را دربرگرفتهبود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهندره افتاد.
شاه بهاش گفت: – خمیازه کشیدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است. این کار را برایت قدغن میکنم.
شهریار کوچولو که سخت خجل شدهبود در آمد که:
- نمیتوانم جلوِ خودم را بگیرم. راه درازی طیکردهام و هیچ هم نخوابیدهام..
پادشاه گفت: – خب خب، پس بِت امر میکنم خمیازه بکشی. سالهاست خمیازهکشیدن کسی را ندیدهام برایم تازگی دارد. یاالله باز هم خمیازه بکش. این یک امر است.
شهریار کوچولو گفت: – آخر این جوری من دست و پایم را گم میکنم.. دیگر نمیتوانم.
شاه گفت: – هوم! هوم! خب، پس من بهات امر میکنم که گاهی خمیازه بکشی گاهی نه.
تند و نامفهوم حرف میزد و انگار خلقش حسابی تنگ بود.
شهریار کوچولو در نهایت ادب پرسید: – اجازه میفرمایید بنشینم؟
پادشاه که در نهایتِ شکوه و جلال چینی از شنل قاقمش را جمع میکرد گفت: – بهات امر میکنیم بنشینی.
منتها شهریار کوچولو حیران ماندهبود که آخر آن اخترک کوچکتر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعا این پادشاه به چی سلطنت میکرد؟ گفت: – قربان عفو میفرمایید که ازتان سوال میکنم..
پادشاه با عجله گفت: – بهات امر میکنیم از ما سوال کنی.
- شما قربان به چی سلطنت میفرمایید؟
پادشاه خیلی ساده گفت: – به همه چی.
- به همهچی؟
پادشاه با حرکتی قاطع به اخترک خودش و اخترکهای دیگر و باقی ستارهها اشاره کرد.
شهریار کوچولو پرسید: – یعنی به همهی این ها؟
شاه جواب داد: – به همهی این ها.
- آن وقت ستارهها هم سربهفرمانتانند؟
پادشاه گفت: – البته که هستند. همهشان بیدرنگ هر فرمانی را اطاعت میکنند. ما نافرمانی را مطلقاً تحمل نمیکنیم.
یک چنین قدرتی شهریار کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنین قدرتی میداشت بی این که حتا صندلیش را یک ذره تکان بدهد روزی چهل و چهار بار که هیچ روزی هفتاد بار و حتا صدبار و دویستبار غروب آفتاب را تماشا میکرد! و چون بفهمی نفهمی از یادآوریِ اخترکش که به امان خدا ولکردهبود غصهاش شد جراتی به خودش داد که از پادشاه درخواست محبتی بکند:
- دلم میخواست یک غروب آفتاب تماشا کنم.. در حقم التفات بفرمایید امر کنید خورشید غروب کند.
- اگر ما به یک سردار امر کنیم مثل شبپره از این گل به آن گل بپرد یا قصهی سوزناکی بنویسد یا به شکل مرغ دریایی در آید و او امریه را اجرا نکند کدام یکیمان مقصریم، ما یا او؟
شهریار کوچولو نه گذاشت، نه برداشت، گفت: – شما.
پادشاه گفت: – حرف ندارد. باید از هر کسی چیزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت باید پیش از هر چیز به عقل متکی باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهی که بروند خودشان را بیندازند تو دریا انقلاب میکنند. حق داریم توقع اطاعت داشته باشیم چون اوامرمان عاقلانه است.
شهریار کوچولو که هیچ وقت چیزی را که پرسیده بود فراموش نمیکرد گفت: – غروب آفتاب من چی؟
- تو هم به غروب آفتابت میرسی. امریهاش را صادر میکنیم. منتها با شَمِّ حکمرانیمان منتظریم زمینهاش فراهم بشود.
شهریار کوچولو پرسید: – کِی فراهم میشود؟
پادشاه بعد از آن که تقویم کَت و کلفتی را نگاه کرد جواب داد:
- هوم! هوم! حدودِ.. حدودِ.. غروب. حدودِ ساعت هفت و چهل دقیقه.. و آن وقت تو با چشمهای خودت میبینی که چهطور فرمان ما اجرا میشود!
شهریار کوچولو خمیازه کشید. از این که تماشای آفتاب غروب از کیسهاش رفتهبود تاسف میخورد. از آن گذشته دلش هم کمی گرفتهبود. این بود که به پادشاه گفت:
- من دیگر اینجا کاری ندارم. میخواهم بروم.
شاه که دلش برای داشتن یک رعیت غنج میزد گفت:
- نرو! نرو! وزیرت میکنیم.
- وزیرِ چی؟
- وزیرِ دادگستری!
- آخر این جا کسی نیست که محاکمه بشود.
پادشاه بهاش جواب داد: – خب، پس خودت را محاکمه کن. این کار مشکلتر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمهکردن دیگران خیلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم میشود یک فرزانهی تمام عیاری.
شهریار کوچولو گفت: – من هر جا باشم میتوانم خودم را محاکمه کنم، چه احتیاجی است این جا بمانم؟ پادشاه گفت: – هوم! هوم! فکر میکنیم یک جایی تو اخترک ما یک موش پیر هست. صدایش را شب ها میشنویم. میتوانی او را به محاکمه بکشی و گاهگاهی هم به اعدام محکومش کنی. در این صورت زندگی او به عدالت تو بستگی پیدا میکند. گیرم تو هر دفعه عفوش میکنی تا همیشه زیر چاق داشته باشیش. آخر یکی بیشتر نیست که.
شهریار کوچولو جواب داد: – من از حکم اعدام خوشم نمیآید. فکر میکنم دیگر باید بروم.
پادشاه گفت: – نه!
اما شهریار کوچولو که آمادهی حرکت شده بود و ضمنا هم هیچ دلش نمیخواست اسباب ناراحتی سلطان پیر بشود گفت:
- اگر اعلیحضرت مایلند اوامرشان دقیقا اجرا بشود میتوانند فرمان خردمندانهای در مورد بنده صادر بفرمایند. مثلاً میتوانند به بنده امر کنند ظرف یک دقیقه راه بیفتم. تصور میکنم زمینهاش هم آماده باشد..
چون پادشاه جوابی نداد شهریار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهی کشید و به راه افتاد.
آنوقت پادشاه با شتاب فریاد زد: – تو را سفیر فرمودیم!
شهریار کوچولو همان طور که میرفت تو دلش میگفت: – این آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجیبند!
اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
خود پسند چشمش که به شهریار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: – بهبه! این هم یک ستایشگر که دارد میآید مرا ببیند!
آخر برای خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایشگرند.
شهریار کوچولو گفت: – سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرتان گذاشتهاید!
خود پسند جواب داد: – مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهلهی ستایشگرهایم بلند میشود. گیرم متاسفانه تنابندهای گذارش به این طرفها نمیافتد.
شهریار کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:
- چی؟
خودپسند گفت: – دستهایت را بزن به هم دیگر.
شهریار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «دیدنِ این تفریحش خیلی بیشتر از دیدنِ پادشاهاست». و دوباره بنا کرد دستزدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.
پس از پنج دقیقهای شهریار کوچولو که از این بازی یکنواخت خسته شده بود پرسید: – چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آنها جز ستایش خودشان چیزی را نمیشنوند.
از شهریار کوچولو پرسید: – تو راستی راستی به من با چشم ستایش و تحسین نگاه میکنی؟
- ستایش و تحسین یعنی چه؟
- یعنی قبول این که من خوشقیافهترین و خوشپوشترین و ثروتمندترین و باهوشترین مرد این اخترکم.
- آخر روی این اخترک که فقط خودتی و کلاهت.
- با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.
شهریار کوچولو نیمچه شانهای بالا انداخت و گفت: – خب، ستایشت کردم. اما آخر واقعاً چیِ این برایت جالب است؟
شهریار کوچولو به راه افتاد و همان طور که میرفت تو دلش میگفت: – این آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجیبند!
تو اخترک بعدی میخوارهای مینشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.
به میخواره که صُمبُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: – چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: – مِی میزنم.
شهریار کوچولو پرسید: – مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: – که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او میسوخت پرسید: – چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پایین گفت: – سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسید: – سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: – سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت: – این آدم بزرگها راستیراستی چهقدر عجیبند!
اخترک چهارم اخترک مردی تجارتپیشه بود. این بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهریار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.
شهریار کوچولو گفت: – سلام. آتشسیگارتان خاموش شده.
- سه و دو میکند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بیست و دو. بیست و دو و شش بیست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بیست و شش و پنج سی و یک. اوف! پس جمعش میکند پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار هفتصد و سی و یک.
- پانصد میلیون چی؟
- ها؟ هنوز این جایی تو؟ پانصد و یک میلیون چیز. چه میدانم، آن قدر کار سرم ریخته که!.. من یک مرد جدی هستم و با حرفهای هشتمننهشاهی سر و کار ندارم!.. دو و پنج هفت..
شهریار کوچولو که وقتی چیزی میپرسید دیگر تا جوابش را نمیگرفت دست بردار نبود دوباره پرسید:
- پانصد و یک میلیون چی؟
تاجر پیشه سرش را بلند کرد:
- تو این پنجاه و چهار سالی که ساکن این اخترکم همهاش سه بار گرفتار مودماغ شدهام. اولیش بیست و دو سال پیش یک سوسک بود که خدا میداند از کدام جهنم پیدایش شد. صدای وحشتناکی از خودش در میآورد که باعث شد تو یک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعهی دوم یازده سال پیش بود که استخوان درد بیچارهام کرد. من ورزش نمیکنم. وقت یللیتللی هم ندارم. آدمی هستم جدی.. این هم بار سومش!.. کجا بودم؟ پانصد و یک میلیون و..
- این همه میلیون چی؟
تاجرپیشه فهمید که نباید امید خلاصی داشته باشد. گفت: – میلیونها از این چیزهای کوچولویی که پارهای وقتها تو هوا دیده میشود.
- مگس؟
- نه بابا. این چیزهای کوچولوی براق.
- زنبور عسل؟
- نه بابا! همین چیزهای کوچولوی طلایی که وِلِنگارها را به عالم هپروت میبرد. گیرم من شخصا آدمی هستم جدی که وقتم را صرف خیالبافی نمیکنم.
- آها، ستاره؟
- خودش است: ستاره.
- خب پانصد میلیون ستاره به چه دردت میخورد؟
- پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی و یکی. من جدیّم و دقیق.
- خب، به چه دردت میخورند؟
- به چه دردم میخورند؟
- ها.
- هیچی تصاحبشان میکنم.
- ستارهها را؟
- آره خب.
- آخر من به یک پادشاهی برخوردم که..
- پادشاهها تصاحب نمیکنند بلکه بهاش «سلطنت» میکنند. این دو تا با هم خیلی فرق دارد.
- خب، حالا تو آنها را تصاحب میکنی که چی بشود؟
- که دارا بشوم.
- خب دارا شدن به چه کارت میخورد؟
- به این کار که، اگر کسی ستارهای پیدا کرد من ازش بخرم.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «این بابا هم منطقش یک خرده به منطق آن دائمالخمره میبَرَد.» با وجود این باز ازش پرسید:
- چه جوری میشود یک ستاره را صاحب شد؟
تاجرپیشه بی درنگ با اَخم و تَخم پرسید: – این ستارهها مال کیاند؟
- چه میدانم؟ مال هیچ کس.
- پس مال منند، چون من اول به این فکر افتادم.
- همین کافی است؟
- البته که کافی است. اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد میشود مال تو. اگر جزیرهای کشف کنی که مال هیچ کس نباشد میشود مال تو. اگر فکری به کلهات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش میکنی و میشود مال تو. من هم ستارهها را برای این صاحب شدهام که پیش از من هیچ کس به فکر نیفتاده بود آنها را مالک بشود.
شهریار کوچولو گفت: – این ها همهاش درست. منتها چه کارشان میکنی؟
تاجر پیشه گفت: – ادارهشان میکنم، همین جور میشمارمشان و میشمارمشان. البته کار بسیار مشکلی است ولی خب دیگر، من آدمی هستم بسیار جدی.
شهریار کوچولو که هنوز این حرف تو کَتَش نرفتهبود گفت:
- اگر من یک شال گردن ابریشمی داشته باشم میتوانم بپیچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر یک گل داشته باشم میتوانم بچینم با خودم ببرمش. اما تو که نمیتوانی ستارهها را بچینی!
- نه. اما میتوانم بگذارمشان تو بانک.
- اینی که گفتی یعنی چه؟
- یعنی این که تعداد ستارههایم را رو یک تکه کاغذ مینویسم میگذارم تو کشو درش را قفل میکنم.
- همهاش همین؟
- آره همین کافی است.
شهریار کوچولو گفت: – من یک گل دارم که هر روز آبش میدهم. سه تا هم آتشفشان دارم که هفتهای یک بار پاک و دودهگیریشان میکنم. آخر آتشفشان خاموشه را هم پاک میکنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده! رو این حساب، هم برای آتشفشانها و هم برای گل این که من صاحبشان باشم فایده دارد. تو چه فایدهای به حال ستارهها داری؟
تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چیزی پیدا نکرد. و شهریار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت: – این آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجیبند!
اخترکِ پنجم چیز غریبی بود. از همهی اخترکهای دیگر کوچکتر بود، یعنی فقط به اندازهی یک فانوس پایهدار و یک فانوسبان جا داشت.
شهریار کوچولو از این راز سر در نیاورد که یک جا میان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانهای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی یک فانوس و یک فانوسبان چه میتواند باشد. با وجود این تو دلش گفت:
- خیلی احتمال دارد که این بابا عقلش پارهسنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپیشه و مسته کم عقلتر نیست. دست کم کاری که میکند یک معنایی دارد. فانوسش را که روشن میکند عینهو مثل این است که یک ستارهی دیگر یا یک گل به دنیا میآورد و خاموشش که میکند پنداری گل یا ستارهای را میخواباند. سرگرمی زیبایی است و چیزی که زیبا باشد بی گفتوگو مفید هم هست.
وقتی رو اخترک پایین آمد با ادب فراوان به فانوسبان سلام کرد:
- سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
- دستور است. صبح به خیر!
- دستور چیه؟
- این است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
- پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوسبان جواب داد: – خب دستور است دیگر.
شهریار کوچولو گفت: – اصلا سر در نمیارم.
فانوسبان گفت: – چیز سر در آوردنییی توش نیست که. دستور دستور است. روز بخیر!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پیشانیش را خشکاند و گفت:
- کار جانفرسایی دارم. پیشتر ها معقول بود: صبح خاموشش میکردم و شب که میشد روشنش میکردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم میتوانستم بگیرم بخوابم..
- بعدش دستور عوض شد؟
فانوسبان گفت: – دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همین جاست: سیاره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
- خب؟
- حالا که سیاره دقیقهای یک بار دور خودش میگردد دیگر من یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم: دقیقهای یک بار فانوس را روشن میکنم یک بار خاموش.
- چه عجیب است! تو اخترک تو شبانه روز همهاش یک دقیقه طول میکشد!
فانوسبان گفت: – هیچ هم عجیب نیست. الان یک ماه تمام است که ما داریم با هم اختلاط میکنیم.
- یک ماه؟
- آره. سی دقیقه. سی روز! شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
شهریار کوچولو به فانوسبان نگاه کرد و حس کرد این مرد را که تا این حد به دستور وفادار است دوست میدارد. یادِ آفتابغروبهایی افتاد که آن وقتها خودش با جابهجا کردن صندلیش دنبال میکرد. برای این که دستی زیر بال دوستش کرده باشد گفت:
- میدانی؟ یک راهی بلدم که میتوانی هر وقت دلت بخواهد استراحت کنی.
فانوسبان گفت: – آرزوش را دارم.
آخر آدم میتواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلی کند.
شهریار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
- تو، اخترکت آنقدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن میتوانی یک بار دور بزنیش. اگر آن اندازه که لازم است یواش راه بروی میتوانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع میکنی به راهرفتن.. به این ترتیب روز هرقدر که بخواهی برایت کِش میآید.
فانوسبان گفت: – این کار گرهی از بدبختی من وا نمیکند. تنها چیزی که تو زندگی آرزویش را دارم یک چرت خواب است.
شهریار کوچولو گفت: – این یکی را دیگر باید بگذاری در کوزه.
فانوسبان گفت: – آره. باید بگذارمش در کوزه.. صبح بخیر!
و فانوس را خاموش کرد.
شهریار کوچولو میان راه با خودش گفت: گرچه آنهای دیگر، یعنی خودپسنده و تاجره اگر این را میدیدند دستش میانداختند و تحقیرش میکردند، هر چه نباشد کار این یکی به نظر من از کار آنها بیمعنیتر و مضحکتر نیست. شاید به خاطر این که دست کم این یکی به چیزی جز خودش مشغول است.
از حسرت آهی کشید و همان طور با خودش گفت:
- این تنها کسی بود که من میتوانستم باش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمیگیرند.
اخترک ششم اخترکی بود ده بار فراختر و آقاپیرهای توش بود که کتابهای کَتوکلفت مینوشت.
همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد با خودش گفت:
- خب، این هم یک کاشف!
شهریار کوچولو لب میز نشست و نفس نفس زد. نه این که راه زیادی طی کرده بود؟
آقا پیره بهاش گفت: – از کجا میآیی؟
شهریار کوچولو گفت: – این کتاب به این کلفتی چی است؟ شما اینجا چهکار میکنید؟
آقا پیره گفت: – من جغرافیدانم.
- جغرافیدان چه باشد؟
- جغرافیدان به دانشمندی میگویند که جای دریاها و رودخانهها و شهرها و کوهها و بیابانها را میداند.
شهریار کوچولو گفت: – محشر است. یک کار درست و حسابی است.
و به اخترک جغرافیدان، این سو و آنسو نگاهی انداخت. تا آن وقت اخترکی به این عظمت ندیدهبود.
- اخترکتان خیلی قشنگ است. اقیانوس هم دارد؟
جغرافیدان گفت: – از کجا بدانم؟
شهریار کوچولو گفت: – عجب! (بد جوری جا خورده بود) کوه چهطور؟
جغرافیدان گفت: – از کجا بدانم؟
- شهر، رودخانه، بیابان؟
جغرافیدان گفت: از اینها هم خبری ندارم.
- آخر شما جغرافیدانید؟
جغرافیدان گفت: – درست است ولی کاشف که نیستم. من حتا یک نفر کاشف هم ندارم. کار جغرافیدان نیست که دورهبیفتد برود شهرها و رودخانهها و کوهها و دریاها و اقیانوسها و بیابانها را بشمرد. مقام جغرافیدان برتر از آن است که دوره بیفتد و ولبگردد. اصلا از اتاق کارش پا بیرون نمیگذارد بلکه کاشفها را آن تو میپذیرد ازشان سوالات میکند و از خاطراتشان یادداشت بر میدارد و اگر خاطرات یکی از آنها به نظرش جالب آمد دستور میدهد روی خُلقیات آن کاشف تحقیقاتی صورت بگیرد.
- برای چه؟
- برای این که اگر کاشفی گندهگو باشد کار کتابهای جغرافیا را به فاجعه میکشاند. هکذا کاشفی که اهل پیاله باشد.
- آن دیگر چرا؟
- چون آدمهای دائمالخمر همه چیز را دوتا میبینند. آن وقت جغرافیدان برمیدارد جایی که یک کوه بیشتر نیست مینویسد دو کوه.
شهریار کوچولو گفت: – پس من یک بابایی را میشناسم که کاشف هجوی از آب در میآید.
- بعید نیست. بنابراین، بعد از آن که کاملا ثابت شد پالان کاشف کج نیست تحقیقاتی هم روی کشفی که کرده انجام میگیرد.
- یعنی میروند میبینند؟
- نه، این کار گرفتاریش زیاد است. از خود کاشف میخواهند دلیل بیاورد. مثلا اگر پای کشف یک کوه بزرگ در میان بود ازش میخواهند سنگهای گندهای از آن کوه رو کند.
جغرافیدان ناگهان به هیجان در آمد و گفت: – راستی تو داری از راه دوری میآیی! تو کاشفی! باید چند و چون اخترکت را برای من بگویی.
و با این حرف دفتر و دستکش را باز کرد و مدادش را تراشید. معمولا خاطرات کاشفها را اول بامداد یادداشت میکنند و دست نگه میدارند تا دلیل اقامه کند، آن وقت با جوهر مینویسند.
گفت: – خب؟
شهریار کوچولو گفت: – اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خیلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: – آدم چه میداند چه پیش میآید.
- یک گل هم دارم.
- نه، نه، ما دیگر گل ها را یادداشت نمیکنیم.
- چرا؟ گل که زیباتر است.
- برای این که گلها فانیاند.
- فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: – کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: – اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: – آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: – فانی یعنی چه؟
- یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
- گل من هم در آینده نابود میشود؟
- البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام!»
این اولین باری بود که دچار پریشانی و اندوه میشد اما توانست به خودش مسلط بشود. پرسید: – شما به من دیدن کجا را توصیه میکنید؟
جغرافیدان بهاش جواب داد: – سیارهی زمین. شهرت خوبی دارد..
و شهریار کوچولو هم چنان که به گلش فکر میکرد به راه افتاد.
لاجرم، زمین، سیارهی هفتم شد..
مسافر کوچولو پاش که به زمین رسید از این که دیارالبشری دیده نمیشد سخت هاج و واج ماند.
تازه داشت از این فکر که شاید سیاره را عوضی گرفته ترسش بر میداشت که چنبرهی مهتابی رنگی رو ماسهها جابهجا شد.
شهریار کوچولو همینجوری سلام کرد.
مار گفت: – سلام.
شهریار کوچولو پرسید: – رو چه سیارهای پایین آمدهام؟
مار جواب داد: – رو زمین تو قارهی آفریقا.
- عجب! پس رو زمین انسان به هم نمیرسد؟
مار گفت: – اینجا کویر است. تو کویر کسی زندگی نمیکند. زمین بسیار وسیع است.
شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: – به خودم میگویم ستارهها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند!.. اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است.. اما چهقدر دور است!
مار گفت: – قشنگ است. اینجا آمدهای چه کار؟
شهریار کوچولو گفت: – با یک گل بگومگویم شده.
مار گفت: – عجب!
و هر دوشان خاموش ماندند.
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: – آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی میکند.
مار گفت: – پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: – تو چه جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: – عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت: – نه چندان.. پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی بری..
- من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتییی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: – هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر میگردانم اما تو پاکی و از یک سیّارهی دیگر آمدهای..
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
- تو رو این زمین خارایی آنقدر ضعیفی که به حالت رحمم میآید. روزیروزگاری اگر دلت خیلی هوای اخترکت را کرد بیا من کمکت کنم.. من میتوانم..
شهریار کوچولو گفت: – آره تا تهش را خواندم. اما راستی تو چرا همهی حرفهایت را به صورت معما درمیآری؟
مار گفت: – حلّال همهی معماهام من.
و هر دوشان خاموش شدند.
مسافر کوچولو کویر را از پاشنه درکرد و جز یک گل به هیچی برنخورد: یک گل سه گلبرگه. یک گلِ ناچیز.
شهریار کوچولو گفت: – سلام.
گل گفت: – سلام.
شهریار کوچولو با ادب پرسید: – آدمها کجاند؟
گل روزی روزگاری عبور کاروانی را دیدهبود. این بود که گفت: – آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد. سالها پیش دیدمشان. منتها خدا میداند کجا میشود پیداشان کرد. باد اینور و آنور میبَرَدشان؛ نه این که ریشه ندارند؟ بیریشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
شهریار کوچولو گفت: – خداحافظ.
گل گفت: – خداحافظ.
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1