ارواح كوه ! ( داستان ) مرحوم سید ابوالقاسم هندی نقل می كرد : روزی مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی به من دستور داد كه به شهر تربت بروم و شب را در كوه بیجك صلوه بمانم و پیش از طللوع آفتاب مقاری معین از علفی كه نشانی آن را داده بودند ، بچینم و با خود بیاورم . طبق دستور به تربت رفتم اهالی مرا از ماندن شب در آن كوه منع كردند و گفتند : ارواحی در این كوه هستند و به اشخاصی كه درآن جا بخوابند ، آسیب خواهند رسانید . اما من به گفته آنها ترتیب اثر ندادم و به ان كوه رفتم . هنگام غروب كه فرا رسید سر و صدای فراوانی به گوشم خورد ، مركب خود را دیدم كه آرام نمی گیرد و مانند آن است كه از كسی فرار می كند ، ناگهان فریاد زدم : من فرستاده حاج شیخ حسنعلی هستم اگر به من آسیبی برسانید ، شكایت شما را به او خواهم برد . با این جمله سر و صداها تمام شد و به من هم صدمه ای نرسید . خلاصه شب را در كوه خوابیدم و پیش از طلوع آفتاب ، علف ها را طبق نشانی و مقدار معین چیدم ، ولی در همین وقت به این اندیشه افتادم كه خوب است مقداری هم برای خود بچینم ، بی شك روزی مرا بكار خواهد آمد . به محض آنكه خواستم فكر خود را عملی كنم ناگاه دیدم كه سنگ های عظیمی از بالای كوه سرازیر شد ، چهار پای من افسار خود را پاره كرده كه فرار كند . آن را گرفتم و استوارتر بستم ، باز فكر كردم كه شاید حركت سنگ ها امری طبیعی بوده است . خواستم مجدداً به چیدن آن گیاه بپردازم كه دیدم باز سنگ ها شروع به غلتیدن كرد . این بار فهمیدم كه این ماجرا امری طبیعی نیست در نتیجه از آن كار منصرف شدم و به مشهد بازگشتم و خدمت حاج شیخ رسیدم . حاج شیخ چون من را دیدند فرمودند : تو را چه به این فضولی ها ؟ چرا می خواستی بیش از حدی كه دستور داده بودم از آن گیاه بچینی ؟ آن وقت بود كه متوجه شدم آن مرد بزرگ در طول انجام مأموریتم همواره مراقب حال و كار من بوده است .
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4