فصل گندم ...
می آمدیّ و نگاهت پر از تبسم بود
تبسمی که میان گلایه ها گم بود
تو بودی و من و خورشید زخمی مغرب
زمان، زمان درو ؛ فصل، فصل گندم بود
تو بودی و من و آن شعر های تکراری
و خلوتی که تهی از نگاه مردم بود
من از علاقه و دل حرف می زدم با تو
ولی نگاه تو در عمق جاده ها گم بود
غروب بود و چو دریا دل تو طوفانی
و کشتی دل من در دل تلاطم بود
گذشتی از من و رفتی ، برو خداحافظ
عزیز! اولاغ من از کرگیش بی دم بود
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0