عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 84
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 318
:: بازدید ماه : 5707
:: بازدید سال : 13235
:: بازدید کلی : 171456

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

سه شنبه 13 آبان 1393 ساعت 20:40 | بازدید : 409 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

زهير بن قيس مى‏گويد: در حمام با عبداللَّه بن زبير ملاقات كردم. در ناحيه سرش، جاى گودى ضربتى را ديديم كه اگر شيشه روغن را در ميان آن مى‏نهادم، در آن قرار مى‏گفت: او به من گفت: آيا مى‏دانى اين ضربت را چه كسى به من زد؟

گفتم:نه

گفت: پسر عمويت مالك اشتر، اين ضربت را ( در جنگ جمل) بر من وارد ساخت.

 

پاسخ كوبنده مالك به اعتراض عايشه!

 

روايت شده: پس از پايان جنگ، عمار ياسر و مالك اشتر به دستور حضرت على (عليه السلام) نزد عايشه آمدند تا او را روانه مدينه كنند، عايشه به عمار گفت: همراه تو كيست؟

عمار جواب داد: مالك اشتر است

عايشه گفت: اى مالك! آيا تو خواهر زاده‏ام عبداللَّه را بر زمين زدى؟

مالك جواب داد آرى، اگر گرسنگى سه روز من نبود، امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را از دست او را راحت مى‏كردم.

عايشه گفت: ريختن خون مسلمان جايز نيست؛ مگر در يكى از سه مورد:

1- كفر بعد از ايمان 2- زناى محصنه ( زناى كسى كه همسر دارد) 3- قتل بدون مجوز. تو به خاطر كداميك از اين سه مورد، مى‏خواستى او را بكشى؟

مالك جواب داد: من به خاطر بعضى از اين سه مورد (كفر بعد از ايمان و قتل) با او جنگيدم. سوگند به خدا قبل از اين واقعه، شمشيرم در او كارگر نشد و به من خيانت، با اين شمشير همدم نشوم!

مالك اشتر اين ماجرا پر حادثه را با اشعار ناب خود چنين تبيين مى‏كند:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اعاتش لولا كنت طاويا   ثلاثا لا لغيت ابن اختك هالكا!
غذاه ينادى و الرجال تحوزه   باضعف صوت: اقتلونى و مالكا
فنجاه منى شبعه و شبابه   وانى شيخ لم اكن متماسكا
وقالت على اى الخصال صدعته   بقتل اتى ام رده لا ابالكا
ام المحصن الزانى الذى حل قتله   فقلت لها لابد من بعض ذالكا

 

اى عايشه، اگر گرسنگى سه روز من نبود، پسر خواهرت را را هلاك شده مى‏يافتى.

آن روز صبح كه مردها او را احاطه كرده بودند، با صداى ناتوان فرياد مى‏زند: من و مالك را با هم بكشيد.

سيرى و جوانى او، او را از دست من نجات داد، با توجه به اين كه من در سنى از پيرى او هستم كه ( بر اثر پيرى) نمى‏توانم خود را نگهدارم.

عايشه گفت اى پدر مرده! به خاطر كدام گناه، او عبداللَّه را بر زمين افكندى، آيا او كسى را كشته بود، يا مرتد شده بود؟

يا زناى محصنه انجام داده بود؟ تا كشتن او روا باشد.در پاسخ او گفتم: به خاطر بعضى از اين امور (ارتداد و كفر بعد از ايمان) با او جنگيدم.(63)

 

محاصره حران، و نبرد پياپى مالك در موصل‏

 

پس از پايان جنگ جمل، مالك اشتر همراه امير مومنان على (عليه السلام) چند روز در بصره ماندند و سپس با هم به كوفه آمدند، در آنجا حضرت على (عليه السلام) مالك اشتر را به سوى شهرهايى كه از جانب حكومت معاويه، آسيب‏پذير بود، فرستاد تا از نزديك در مورد كنترل و نگهبانى آنها، نظارت كند؛ مانند: موصل، نصيبين، دارا، سنجار، هيت عانات و قسمتهايى از جزيره و...

قبلا معاويه شهرهاى: رقه رها و قرقيسا را تصرف كرده بود و ضحاك بن قيس فهرى را فرمانرواى آن شهرها نموده بود.

هنگامى كه ضحاك از حركت مالك اشتر با سپاهش، باخبر شد، شديدا ترسيد، براى مردم رقه( كه اكثر مردم آن طرفدار عثمان بودند) پيام داد و از آنها كمك خواست.

آنها سپاه مجهزى به فرماندهى سماك به سوى مرج مرينا،(كه بين حران و رقه قرار داشت ) حركت كردند، و در آنجا آماده مقابله با سپاه مالك اشتر شدند. طولى نكشيد كه سپاه مالك اشتر فرا رسيد، و در همانجا جنگ شديدى در گرفت. هنگامى كه شب شد، ضحاك ( كه توان مقابله نداشت )، از تاريكى شب استفاده كرده و همراه سپاهش به شهر حران گريخت و در آنجا در ميان قلعه حران متحصن شدند.

صبح آن شب، وقتى كه مالك اشتر چنين يافت، با سپاه خود، سپاه ضحاك را تعقيب نمود تا به شهر حران رسيد و آن شهر را در محاصره را تنگ‏تر نمود، تا بر دشمن پيروز گرديد.

معاويه از ماجرا آگاه شد و سپاه عظيمى را به فرماندهى عبدالرحمن بن خالد براى پشتيبانى از ضحاك فرستاد.

مالك اشتر از آنجا حركت كرد، و از دو شهر رقهو قرقيسا، كمك خواست، آنها كمك نكردند. سرانجام با سپاه خود، به شهر موصل وارد گرديد، و در آنجا مدتى با سپاه ضحاك به جنگ پرداخت ، و ضربات سنگينى بر سپاه ضحاك، وارد ساخت. (64)

 

نمودارى از جنگ صفين‏

 

كارشكنى و استبدادطلبى معاويه در برابر امير مومنان على (عليه السلام) و تجاوز او در شهرها، موجب شد كه امير مومنان (عليه السلام) تصميم گرفت كه مردم را بر ضد معاويه بسيج كند. به دنبال اين تصميم، ماجراى جنگ طولانى صفين رخ داد كه از پنجم شوال سال 36 آغاز شد، در اين جنگ خونين و پيامدهايش كه حدود 18 ماه كشيد، صدوده هزار كشته شدند، كه بيست هزار نفر آن از سپاه على (عليه السلام) بودند. بعضى، تعداد، كشته‏ها را تا سيصد هزار نفر نوشته‏اند.(65)

مالك اشتر در اين جنگ يگانه سردار شجاع، و قهرمان قهرمانان سپاه امير (عليه السلام) بود. حضرت على (عليه السلام) كه در پشت، پرده، عظمت و وسعت ويرانى‏هاى اين جنگ را مى‏ديد ، نامه‏هاى فراوانى براى معاويه نوشت.(66) تا بلكه آتش جنگ را خاموش كند؛ ولى معاويه به لجاجت خود ادامه داد و حاضر نشد تحت لواى على (عليه السلام) در آيد، او در ديار شام دو از خلافت مى‏زند و به تجاوزات خود ادامه مى‏داد، و به عنوان مطالبه خود عثمان، مردم را تحريك مى‏كرد، و على (عليه السلام) را قاتل عثمان ، معرفى مى‏نمود.(67)

 

مالك اشتر خروس بلند آواز و بزرگ منقار!

 

معاويه در يكى از نامه‏هايش با كمال خون گستاخى براى على (عليه السلام) چنين نوشت:

... سوگند به خدا! تيرى به سوى تو پرتاب كنم كه نه آب آن را بنشاند و نه باد آن را دفع كند. وقتى به هدف برسد، آن را سوراخ و شعله ور سازد، فريب سپاه خود را نخور و براى نبرد آماده باش...

امير مومنان (عليه السلام) پاسخ نامه معاويه را داد. و در آغاز آن نوشت:

اين نامه از على برادر رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) و پسر عمو و وصى و غسل دهند و كفن كننده؛ او ، و اداء كننده دين او و شوهر دختر و پدر فرزندان (حسن و حسين) او به معاويه ابى سفيان اما بعد: من آن شخصم كه خويشان تو را در روز بدر به خاك هلاكت افكندم ، و عمو و دايى و جد تو را كشتم ، همان شمشير ، هم اكنون در دست من است و آن شمشير با قوت قلب و نيروى بدن و يارى خداوند همان گونه است كه رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) به من داده است، نيكو بينديش، شيطان بر تو چيره شده و به زودى به كيفر اعمالت خواهى رسيد...

آنگاه امام ، يكى از ياران شجاع خود به نام طرماح بن عدى را به حضور طلبيد و نامه را به او داد و او را روانه شام كرد.

طرماح شخصى بود توانمند، بلند بالا و سخنور و پر صلابت بود، هنگامى كه وارد شام شد و كنار قصر معاويه رسيد، و خواست از در وارد گردد، دربان از او پرسيد: از كجا مى‏آيى و كه را مى‏خواهى؟! او در جواب گفت: نخست اصحاب امير و سپس خود امير را...

سرانجام او را نزد معاويه بردند. معاويه نامه على (عليه السلام) را از او گرفت و خواند و به كاتب خود گفت: پاسخ نامه را چنين بنويس: ... لشگرى از شام به سوى تو بفرستم كه اول آن به كوفه برسد و هنوز دنباله آن از ساحل درياى شام قطع نشود. سپاه بيكرانى كه اگر با هزار شتر، ارزان باشد، به مقدار هر ارزانى هزار جنگجو بفرستم...

طرماح، ديگر نتوانست اين سخنان درشت و اشتلم‏هاى معاويه را تحمل كند، به معاويه رو كرد و گفت:

آيا مرغابى را از آب مى‏ترسانى

 

 

 

 

 

فدع اوعيد فما و عيدك ضائرى   اطنين اجنحه الذباب يضير

 

از تهديدات خود دست بردار اين درشتگويى‏هاى تو ضررى به من نمى‏رساند آيا صداى پرهاى پشه‏ها ضرر مى‏رسانند؟!

آنگاه طرماح به ياد مالك اشتر افتاد و به معاويه گفت:

واللَّه لاميرالمومنين على بن ابيطالب لديكا على الصوت، عظيم المنقار، يلتقطه الجيش بخيشومه و يصرفه الى قانصته و يحطه حوصلته

سوگند به خدا بر امير مومنان على (عليه السلام) خروس بلند آواز و بزرگ منقارى است كه لشگر تو را با بينى( با منقارش) بر مى‏چيند، و به سنگدان خود رد مى‏كند و از آنجا در چينه دان خود جارى مى‏دهد.

معاويه گفت: سوگند به خدا راست مى‏گويى! آن خروس، مالك اشتر است.

طرماح جواب نامه را از معاويه گرفت و به سوى كوفه بازگشت.

معاويه به اصحاب خود رو كرد و گفت: اگر من همه اموالم را به شما بدهم، تا يك دهم كارى را كه اين مرد (طرماح) براى امام (عليه السلام) انجام داد، انجام دهيد، توان آن را نداريد.

عمو و عاص گفت: اگر تو همانند على (عليه السلام) در پيشگاه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مقام داشتى، ما زيادتر از آن مرد به تو خدمت مى‏كرديم.

معاويه كه اين سخن بسيار ناراحت شده بود ، به عمر و عاص گفت:خدا دهانت را بشكند! سوگند به خدا اين سخن تو، براى من سخت‏تر از سخنان آن اعرابى است.(68)

 

چند نمونه از تلاشهاى مالك در جنگ صفين‏

 

در اينجا از صدها نمونه ايثار، شجاعت، معرفت، سخنرانى و سياست مالك اشتر در جنگ صفين و دنباله آن به دوازده نمونه زير توجه كنيد:

 

1- اطاعت مردم رقه از ترس مالك‏

 

سپاهيان حضرت على (عليه السلام) در ركاب آن حضرت، براى سركوبى سپاه معاويه به سوى جبهه صفين حركت كردند، آنها از راه مدائن و انبار به حركت خود ادامه دادند تا به آبادى رقه كه شهركى در كنار رود فرات بود رسيدند.

اگر در آنجا پلى روى فرات مى‏بود، فاصله مسير راه به سوى صفين ، براى سپاه على (عليه السلام) نزديك مى‏گرديد.

حضرت على (عليه السلام) از مردم رقه خواست تا كشتيهاى خود را به هم پيوست دهند و با آن كشتيها، پلى روى رود فرات درست كنند؛ ولى مردم رقه از فرمان على (عليه السلام) اطاعت ننمودند، مالك اشتر به ميان آنها رفت و سوگند و ياد كرد كه اگر كشتيهاى خود را براى ايجاد پل نياوريد، با شمشير به شما حمله مى‏كنم، و اموالتان را محاصره مى‏كنم، و اموالتان را مصادره مى‏نمايم.

مردم رقه بين خود به گفتگو نشستند و گفتند: اگر مالك اشتر سوگند ياد كند، هرگز تخلف نمى‏نمايد، از اين رو از دستور على (عليه السلام) اطاعت نموده و با كشتيهاى خود پلى درست نمودند و سپاه على (عليه السلام) را از روى آن پل گذشت.(69)

 

2- سيماى مالك اشتر، در نامه على (عليه السلام)

 

پس از عبور سپاه على (عليه السلام) از روى پل رقه ، على (عليه السلام) دوازده هزار نفر از آنها را در دو سپاه به فرماندهى زيادبن‏نضر و شريح بن هانى جلوتر به پيش فرستاد، آنها حركت كردند و در سرزمين سورالروم با سپاه انبوه معاويه روبرو شدند، زياد و شريح،ابولاعور اسملى.

فرمانده سپاه معاويه را به طرف معاويه فراخواند فراخواند، آنها نيز اين پيشنهاد را در كردند.

زياد و شريح، تمام ماجرا را در ضمن نامه‏اى براى على (عليه السلام) نوشتند، نامه به دست على (عليه السلام) رسيد، حضرت على (عليه السلام) مالك اشتر را به حضور طلبيد و به او چنين فرمود:

زياد و شريح براى من نامه نوشته‏اند كه در سورالرام در برابر سپاه دشمن قرار گرفته‏اند و كمك مى‏خواهند، تو را به سوى آنها مى‏فرستم، و تو را فرمانده كل قوا بر همه آنها قرار دادم.زياد بن نضر را فرمانده جانب راست لشگر، و شريح را فرمانده جانب چپ لشگرت قرار بده، و خود در قلب لشگر جاى بگير، و حتما آغاز به جنگ نكن، حجت و عذا را بر دشمن تمام كن ، وقتى ناچار شدى، به دشمن حمله كن، به دشمن نزديك مباش كه آتش جنگ شعله ور شود، و چندان دو مباش كه گمان كنند، ترسيدى ، تا من به سوى شما بيايم.(70)

سپس حضرت على (عليه السلام) نامه‏اى براى شريح و زياد نوشت، كه در آن نامه چنين آمده بود:

مالك اشتر را بر شما دو نفر و به آنان كه تحت فرمان شما هستند، امير ساختم، گوش به فرمانش دهيد و مطيع او باشيد.

و اجعلاه درعا و مجنا فانه ممن لا يحاف و هنه ولا سقطه و لا بطوه عما الاسراع اليه احزام، و لا اسراعه الى ما البطوعنه امثل

مالك اشتر را زره و سپر خود قرار دهيد؛ زيرا ترس سستى و لغزش در او نيست ، در موردى كه سرعت لازم است، كندى نكنيد و در آنجا كه كندى بهتر است ، شتاب ننمايد.

(71)

مالك اشتر با سه هزار نفر از سپاه، حركت كرد، نامه به دست زياد و شريح رسيد، آنها از مالك اشتر، اطاعت كردند و همه در تحت فرمان او در آمدند، درگيريهاى پراكنده و جزيى بين سپاه عراق با سپاه شام رخ داد مالك اشتر چندين بار براى ابو لاعور اسملى فرمانده دشمن پيام فرستاد، تا براى مبارزه به ميدان آيد، ابو لاعور پس از مدتى سكوت، از مالك اشتر به خاطر شركت در قتل عثمان، انتقاد كرد، و در پايان گفت: نيازى نيست كه من به ميدان مالك اشتر بيايم.(72)

مالك اشتر گفت: ابو الاعور بر جان خود ترسيد و معلوم شد كه آن همه نعره‏ها و فريادها كه مى‏كشيد، چيزى جز گزاف نبود.

سپس آن روز تا غروب، بين دو سپاه جنگ سختى در گرفت، سرانجام سپاه عقب نشينى كرد، هنگامى كه ابولاعور نزد معاويه آمد، معاويه چگونگى سپاه على (عليه السلام) را از او پرسيد، او در پاسخ: اين جماعت (سپاه‏على) شيران صفدرند، آنها را كوچك نگير جنگ با آنها خيلى بايد وسيعتر و سازمان يافته‏تر، صورت گيرد.(73)

 

3- نقش فرماندهى مالك: در تصرف شريعه آب‏

 

هنگامى كه سپاه حضرت على (عليه السلام) به سرزمين صفين رسيدند، در يافتند كه سپاه معاويه به فرماندهى ابوالاعور اسملى، شريعه فرات را در تصرف گرفته‏اند.

معاويه اعلام كرد: سوگند به خدا! اين نخستين پيروزى است . خداوند مرا و ابوسفيان (پدرم را) را از آب ننوشاند، اگر بگذارم سپاه عراق از اين آب بنوشند تا آن هنگام كه همه سپاه عراق در اينجا تشنه بميرند.(74)

تشنگى بر سپاه على (عليه السلام) چيره شد. امام على (عليه السلام) خطبه غرا و پرشورى خواند، و به سپاه خود براى گرفتن آب، فرمان حمله داد، در فرازى از اين خطبه چنين آمده:

رووا السيوف من الدماء ترووا من الماء فالموت فى حياتكم مقهورين، و الحياه فى موتكم قاهرين

شمشيرها را از خون (آن جباران سنگدل) سيراب سازيد؛ تا از آب سيراب شويد. مرگ در زندگى توام با شكست شما است، و زندگى در مرگ پيروزمندانه است.(75)

فرماندهان بزرگ سپاه على (عليه السلام) يعنى؛ مالك اشتر،. اشعث بن قيس، كدام با چهر هزار نفر ، همدست شدند و با صف آرايى و آماده باش، حمله سراسرى كردند. در اين حمله، شجاعان، تراز اول سپاه شام مانند: صالح بن فيروز، مالك بن ادهم، رياح بن عتيك، اجلح بن منصور، ابراهيم بن وضاح، زامل بن عبيد و محمد بن روضه به دست مالك اشتر كشته شدند.

صعصمه بن صوحان مى‏گويد: مالك اشتر به پيش آمد و با شمشير بران خود همه سپاه شام را كوبيد تا خود را به آب رسانيد و شريعه آب را در تصرف خود قرار داد.(76)

از گفتنى‏ها اينكه: مالك اشتر، يكى از بستگان خود به نام حارث بن همام نخعى را به حضور طلبيد و پرچم خود را به دست او داد و با او گفت: اى حارث! اگر نمى‏دانستم كه تو در برابر مرگ، مقاومت و استقامت مى‏كنى، پرچم را از تو مى‏گرفتم، و اين افتخار را به تو نمى‏دادم؟

حارث گفت: اى مالك! تو را با پيروزى خود شاد خواهم كرد، يا با كام مرگ مى‏روم.

مالك سر حارث را بوسيد و گفت: سر اين مرد، امروز چيزى جز خير و پيروزى به دنبال نخواهد آورد.

سپس مالك اشتر، خطاب به سپاه خود فرياد زد:

جانم به فداى شما! محكم و استوار ، با كمال شدت و صلابت به پيش رويد، و با نيزه‏ها و شمشيرها، دشمن را سركوب كنيد، اگر شمشيرها خطا كردند، با چنگ و دندان، دشمن را تار و مار كنيد.... آنگاه خودش چون شير غران حمله كرد تو ياران او نيز حمله كردند... (77)

هنگامى كه شريعه فرات در اختيار سپاه حضرت على (عليه السلام) قرار گرفت، اصحاب على (عليه السلام) به آن حضرت عرض كردند: آب را بر سپاه شام ممنوع كن، همان گونه كه آنها ممنوع كردند.

امام على (عليه السلام) در پاسخ فرمود: نه هرگز، من كار جاهلان را انجام ندهم . آنان را به هدايت قرآن فرا مى‏خوانم. اگر پاسخ مثبت دادند، كه چه بهتر وگرنه، برندگى شمشير به خواست خدا، مار را كفايت مى‏كند.(78)

فرماندهى مالك اشتر، در اين پيروزى فراگير و بزرگ ، يكى از افتخارات بزرگ زندگى بالنده مالك اشتر است، كه مدال آن در تاريخ اسلام، همواره مى‏درخشد.

 

4- فرازهايى از خطبه‏هاى مالك اشتر در صفين‏

 

مالك اشتر در يكى از روزهاى جنگ صفين ، در حالى كه سوار بر اسب ادهم بود، در سرزمين قناصرين براى سپاه خود ، پس از حمد و ثناى الهى و درود بر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت:

...معنا ابن اعم نبينا و سيف من سيوف اللَّه، على بن ابيطالب، صلى مع رسول اللَّه لم يسبقه الى الصلاه ذكر حتى كان شيخا، لم تكن له صبوه ولا نبوه ولا هفوه ولا سقطه فقيه فى دين اللَّه تعالى، عالم بحدوداللَّه ذوى راى اصيل، و صبر جميل و عفاف قديم

اى مردم! پسر عموى پيامبرمان، شمشيرى از شمشيرهاى خدا؛ على پسر ابو طالب (عليه السلام) با ما است، او نخستين مردى كه با رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) نماز خواند و هيچ مردى در نماز با رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) از او پيشى نگرفت، تا اين كه بزرگ سال شد، در تمام عمر او بى تجربگى جوانى، كندى در كارها ، شتابزدگى و لغزش، و جود ندارد. او فقيه در؛ دين خداوند متعال ، و آگاه به حدود الهى و داراى راى ثابت و صبر نيكو و خويشتن دارى سابق دار است.

سپس روى به جمعيت كرد و گفت: تقوا پيشه كنيد!

تيز هوش و پر تلاش باشيد و بدانيد كه شما بر حق هستيد،

و سپاه دشمن بر باطل است. همانا شما با معاويه مى‏جنگيد و همراه شما حدود صد هزار نفر از جنگجويان بدر مى‏باشند. غير از آنان كه اصحاب محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) هستند.(79)، بيشتر پرچمهاى شما همان پرچمهاى رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) در جبهه‏ها است؛ ولى همراه معاويه، پرچمهاى مشركان عصر رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) وجود دارد.

فما يشك فى قتال هولاء الا ميت القلب...

در حقانيت جنگ با سپاه معاويه جز آن كسى كه قلب مرده دارد كسى شك نمى‏كند. شما در دو راه نيك قرار داريد: يا پيروزى؛ يا شهادت. خداوند ما و شما را از لغزشها حفظ كند، همانند حفظى كه در مورد افراد با تقوا و مطيع مى‏نمايد، و در اطاعت و تقوايش را به ما و شما الهام فرمايد. از درگاه خدا براى خودم و براى شما، طلب آمرزش مى‏كنم. (80)

او در فرازى از سخنان خود خطاب به مردم عراق چنين گفت:

شدوا فداء لكم عمى و خالى‏ء شده ترضون بهااللَّه و تعزون بها الدين، اذا انا حملت فاحملوا

عمو و داييم به فداى شما! آنچنان استوار و پا برجا باشيد كه خداوند را با استوارى خود، خشنود سازيد.

و دين را با ثابت قدمى خود عزت بدهيد، هرگاه ، من حمله كردم، شما نيز حمله كنيد.(81)

امام باقر (عليه السلام) حوادث جنگ صفين را بيان مى‏كرد و در حالى كه اشك مى‏ريخت، فرمود يك بار مالك اشتر كه سوار بر اسب به طرف سپاه عراق آمد. كلاه آهنين خود بر كوهه زين اسبش نهاد و خطاب به مردم چنين گفت:

اى گروه مومنان! صبر و مقاومت كنيد. تنور جنگ شعله ور شده و خورشيد از پشت پرده‏ها باز گشته، و درگيرى جنگ، بسيار سخت گشته و جنگجويان با هم گلاويز شده‏اند.

در اين هنگام مردى پرسيد: اين مرد كيست؟! اگر داراى نيت و اراده است؟

رفيق آن مرد به او گفت: مادرت به عذايت بنشيند!

چه نيتى بالاتر و بزرگتر از نيت اين مرد. او را مى‏نگرى كه در ميان خون شناور شده و در عين حال، جنگ در اين گرماى سوزان كه نفسها به حلقومها رسيده، او نه تنها خسته نكرده؛ بلكه نشاط و طراوت بخشيده است. او آنچنان سخن مى‏گويد، كه شنيدى، خدايا ما را بعد از او (مالك اشتر) باقى نگذار.(82)

و در فرازى از خطبه ديگر، خطاب به سپاه عراق گفت:

سپاه شام با شما نمى‏جنگند، مگر براى آنكه دين شما را نابود كنند، آنها مى‏خواهند سنت دين را بميرانند و بدعتها را زنده كنند، و شما را به گمراهى‏هاى عصر جاهليت باز گردانند، اى بندگان خدا! با خون پاك خود، در راه دينتان، ارواح خود را پاك و شاداب سازيد، پاداش در نزد خدا است، و بهشت در پيشگاه او است اى مردم، بدانيد كه فرار از جبهه جنگ، موجب ذلت و بيچارگى، و خوارى زنده و مرده و ننگ دنيا و آخرت است....(83)

 

5- خطبه مرد ناشناس و حمله او

 

روايت شده: مرد ناشناسى از سپاه عراق، سوار بر اسب و غرق در اسلحه به ميدان تاخت. در دستش نيزه بود و غير از چشمانش ديده نمى‏شد. او به سپاه عراق تشر مى‏زد و مى‏گفت: خدا شما را رحمت كند، صفهاى خود را منظم كنيد . هنگامى كه صفها منظم شدند و پرچمها برافراشته گشت، آن مرد به آنها رو كرد و پس از حمد و ثناى الهى، چنين گفت:

الحمدللَّه الذى جعل فيها ابن عم نبيه، اقدمهم هجره، واولهم اسلاما، سيف من سيوف اللَّه صبه اللَّه على اعدائه، فانظروا اذا حمى الوطيس، وثار القتام، وتكسرالمران، وجالب الخيل بالابطال، فلا اسمع الا غمغمه او همهمه فاتبعونى وكونوا فى اثرى:

حمد و سپاس، خداوندى را كه پسر عموى پيامبرش در ميان ما است. او كه در هجرت و پذيرش اسلام از همه پيشگامتر است. شمشيرى از شمشيرهاى خداست، كه خداوند آن را بر دشمنانش فرود آورده است.

توجه كنيد آن هنگام كه تنور جنگ داغ شد، و گرد و غبار ميدان جنگ برخاست، و نيزه‏ها شكسته شد، و مركبها با يكه سواران شجاع به جولان افتادند، و چيزى جز فريادهاى قهرمانان و همهمه‏ها را نشنيدم، از من پيروى كنيد و به دنبال من حركت نماييد.

آن مرد ناشناس پس از اين سخن، به دشمن حمله كرد و آنقدر با نيزه‏اش با آنها جنگيد كه نيزه‏اش شكست. سپس بازگشت. ناگاه مردم ديدند كه مرد ناشناس، مالك اشتر است.(84)

 

6 - شكست قسمتى از سپاه، و بازسازى فورى آن توسط مالك‏

 

در يكى از روزهاى جنگ، جانب راست سپاه امير مومنان على (عليه السلام)، توسط دشمن، درهم شكست و جمعى گريختند. حضرت على (عليه السلام) مالك اشتر را طلبيد، و با او در مورد بازسازى جانب راست سپاه، سخن گفت:

مالك اشتر بى درنگ به سوى فراريان و شكست خوردگان رفت و با سخنرانى آتشين و پرمحتواى خود، آنچنان آنها را آماده و بازسازى كرد هماندم به دشمن حمله كردند. حدود 800 نفر از دودمان مذحج، به مالك پيوستند، و با شهادت‏طلبى عجيبى به دشمن يورش بردند و صفوف دشمن را درهم شكستند، و در اين نبرد شديد، صدوهشتاد شهيد دادند.(85)

مالك اشتر خود را به جانب راست سپاه رسانيد، در آنجا با قهرمانان سپاه، به طور گروهى به دشمن حمله كردند، و همچنان راه را مى‏گشودند و به پيش مى‏رفتند.

در اين بين زياد بن نصر (يكى از شجاعان لشكر على (عليه السلام)) به پيش آمد و پرچم را به دست گرفت و همچنان با حمله‏هاى قهرمانانه به پيش مى‏رفت، تا بر اثر ضربات دشمن به زمين افتاد. مالك اشتر گفت: سوگند به خدا صبر جميل و كار بزرگ همين است،

سپس يزيدبن قيس ( يكى ديگر از از شجاعان لشگر على (عليه السلام) با حملات شديد خود را گشود و پرچم افتاده زيادبن نضر را به دست گرفت و برافراشت، و آنقدر جنگيد تا به زمين افتاد.

مالك اشتر گفت: سوگند به خدا! صبر و جميل و كار بزرگ همين است.

به اين ترتيب مالك در درون درگيرى، افراد سپاه خود را تحريص و تشويق مى‏كرد و از عقب نشينى و شكست، باز مى‏داشت، و با ظرف آبى كه در دست داشت، سپاه خود را مى‏زد و به هيجان در مى‏آورد و مى‏گفت:

الغمرات ثم ينجلينا.

پس از سختيها و رنجها، آسايش و پيروزى خواهد بود.

حارث بن جمهان كه از سپاهيان على (عليه السلام) بود، پس از فرار، خود را به جانب راست لشگر على (عليه السلام) رسانيد . ناگاه مالك اشتر كه بر اثر پوشش اسلحه ديده نمى‏شد،او را ديد و به او گفت: اى پسر جمهان! آيا مثل تو در چنين روزى از اين مكان ، تخلف مى‏كند؟!

حارث وقتى كه خوب به گوينده نگاه كرد، دريافت كه او مالك اشتر است، هماندم به مالك عرض كرد:

سوگند به خدا از تو جدا نگردم تا مرگ به سراغم آيد. (86)

 

7- خنثى شدن طرح معاويه در مورد فرماندهان لشگر على (عليه السلام)

 

در يكى از روزهاى جنگ، معاويه سران سپاه خود را احضار كرد: آنها عبارت بودند از:

1- سعيد بن قيس.

2- بسربن ارطاه.

3- عبداللَّه بن عمر.

4- عبدالرحمن بن خالد.

او به آنها گفت: وجود برجستگانى از سپاه على (عليه السلام) مرا بسيار غمگين نموده كه آنها عبارتند از:

1- سعيد بن قيس.

2- مالك اشتر.

3- هاشم مرقال.

4- عدى بن حاتم.

5- قيس بن سعد.

شما مى‏دانيد كه جنگ طول كشيد. اكنون نظر من اين است كه هر يك از ما پنج نفر، عهد دار كشتن يكى از آن سران سپاه على (عليه السلام) گرديم: انتخاب هر يك از شما براى قتل هر يك از آنها با من باشد.

حاضران گفتند: به انتخاب شما راضى شديم.

معاويه گفت: من فردا به جنگ سعيدبن قيس مى‏روم، و تو اى عمر و عاص به جنگ هاشم مرقال برو، و تو اى بسربن ارطاه، به جنگ قيس بن سعيد برو، و تو اى عبداللَّه! به جنگ مالك اشتر برو، و تو اى عبدالرحمن بن خالد به جنگ عدى بن حاتم برو.

مطابق اين طرح، بنا شد پنج روز پشت سر هم، هر روز يكى از آنها با سپاه خود به جنگ رقيب تعين شده بروند.هر كدام از آنها ماموريت خود را انجام دادند؛ ولى با شكست مفتضحانه بازگشتند.

در اينجا به مناسبت وضع اين كتاب، تنها به ذكر نبرد عبيداللَّه بن عمر با مالك اشتر، مى‏پردازيم:

عبيداللَّه بن عمر با سپاه بيكران شام به ميدان تاخت و رجز خواند و مالك اشتر را به مبارزه دعوت طلبيد.

مالك اشتر با سپاه خود به شام به فرماندهى عبيداللَّه آنچنان حمله كه سپاه شكست خورد و عقب نشينى نمود، و عبيداللَّه در حالى كه به دست مالك اشتر ضربه خورده بود بازگشت.

معاويه با شنيدن اين خبر، بسيار غمگين و سركوفته شد.(87)

و به اين ترتيب، نقشه معاويه خنثى گرديد و با شكست مواجه شد.

سرانجام عبيداللَّه بن عمر در جنگ صفين به دست يكى از سپاهيان على (عليه السلام) از قبيله همدان بود كشته شد. (88)

 

8- فرار بى شرمانه عمر و عاص، و جنگ ابراهيم، پسر مالك اشتر

 

روزى معاويه، مروان را طلبيد و به او گفت: وجود مالك اشتر مرا بسيار غمگين كرده و به ستوه آورده است. از تو مى‏خواهم به جنگ او بروى مروان پس از بگو مگو، عمر و عاص را براى اين كار معرفى كرد، و خودش اعلام آمادگى ننمود.

معاويه، عمر و عاص را خواست و از او اين تقاضا را كرد. سرانجام عمر و عاص تقاضاى معاويه را پذيرفت و همراه سپاه بيكران، به ميدان تاخت. مالك اشتر به ميدان تاخت و با رجز، عمر وعاص را به مبارزه طلبيد.

عمر و عاص در برابر سپاه خود، شرمنده شد و چاره‏اى نديد مگر اين كه به ميدان مالك اشتر برود. به ميدان تاخت و ناگاه خود را در احاطه نيزه مالك اشتر ديد.

از ميدان بازگشت، در حالى كه از روى شرم، صورتش را با دستهايش پوشانده بود.

يكى از نوجوانان آل حمير وقتى كه فرمانده خود، عمر و عاص را آن گونه ديد، به غيرتش برخورد و فرياد زد:

اى عمر وعاص! تا ابد، خاك بر سر تو باد!

سپس، همان نوجوان پرچم را به دست گرفت و به ميدان تاخت و رجز مى‏خواند و مى‏گفت: اگر مالك اشتر، با نيزه خود، عمر و عاص را فرارى داد، من از عمر و عاص كفايت مى‏كنم، و آن قدر با شما مى‏جنگم تا با مرگ سرخ در زير پرچم خودم ، ملاقات نمايم.

در اين هنگام، به مناسبت، اينكه نوجوانى به ميدان آمده، پسرش ابراهيم را طلبيد و او را به ميدان فرستاد.

ابراهيم، پرچم را به دست گرفت و دلاورانه به ميدان تاخت و در حالى كه رجز مى‏خواند، با نوجوان دشمن درگير شدم طولى نكشيد كه آن نوجوان به دست ابراهيم، به خاك هلاك افتاد.

آن روز، مروان بن عمر و عاص ناسرا گفت، و دودمان قحطانى به معاويه اعتراض كردند كه چرا عمر و عاص را كه با ما جنگ نمى‏كند، فرمانده ما مى‏كنى.(89)

 

9- مالك اشتر در ليلته‏الهرير، و روز آن‏

 

جنگ صفين همچنان به شدت ادامه داشت؛ تا اينكه در يكى از شبها كه شب جمعه بود، شدت و وسعت جنگ به اوج خود رسيد. جنگ سراسرى و تمام عيار، همان گونه كه سگها در شبهاى سرد زمستانى در بيابان زوزه مى‏كشيد.

(و به زبان عربى از اين زوزه به هرير تعبير مى‏شود.

در آن شب صدا و زوزه مردم بر اثر شدت جنگ و سوزش زخمها بلند بود. از اين رو آن شب را ليلته‏الهرير ناميدند، و به دنبال آن شب، روز آن نيز همچنان جنگ با شدت و وسعت همه جانبه ادامه داشت كه آن را يوم‏الهرير ناميدند، براى درك كشتار آن شب و روز كافى است كه بدانيم هفتاد هزار نفر دو طرف، در آن شب و روز كشته شدند.(90)

در اين جنگ سراسرى، حضرت على (عليه السلام) فرمانده قلب لشگر بود، مالك اشتر فرمانده جانب راست لشگر بود، مالك اشتر با فريادهاى پى درپى سپاه خود را به حمله و پيشروى دعوت مى‏كرد. نيزه‏اش را به پيش مى‏انداخت و به لشگر مى‏گفت: به اندازه طول نيزه به جلو رويد.

لشگر همان گونه به پيش مى‏رفتند، بار ديگر فرياد مى‏زد:به اندازه طول كمان من پيش رويد آنها به پيش مى‏رفتند.

باز مكرر از آنها مى‏خواست به اندازه طول نيزه و كمان پيشروى كنند، و آنها همان گونه پيش مى‏رفتند.

پيشروى آنها به قدرى سخت و طولانى شد كه اكثر سپاهيان خسته شدند.

سپس مالك بر اسب خود شد و فرياد مى‏زد:

من يشرى نفسه للَّه و يقاتل مع الاشتر حتى يظهر امراللَّه او يلحق باللَّه.

چه كسى جان خود را به خدا مى‏فروشد، و با مالك اشتر مى‏جنگد تا فرمان خدا (با پيروزى) آشكار گردد؟ تا به لقا اللَّه بپيوندد؟

سپاهيان، تحت تاثير تحريكات مخلصانه و قهرمانانه مالك قرار گرفته و گروه گرفته و گروه گروه به مالك مى‏پيوستند و به دشمن حمله مى‏كردند.(91)

ساير فرماندهان در راس آنها حضرت على (عليه السلام) نيز سپاه را به حمله و يورش دعوت نموده و به پيش مى‏رفتند، و كاملا آثار تفوق دعوت نموده و به پيش مى‏رفتند، كاملا آثار تفوق و برترى سپاه على (عليه السلام) بر سپاه معاويه ديده مى‏شد.

عجيب اينكه در همان شب ليلته‏الهرير، اشعث‏بن قيس كه يكى از فرماندهان لشگر على (عليه السلام) بود، باطن ناپاك خود را آشكار ساخت و در ضمن خطبه‏اش، سخن از برادركشى و نسل كشى و امورى كه موجب سستى سپاه مى‏شد، به ميان آورد. جاسوسان معاويه سخن او را به معاويه رساندند.

معاويه بى درنگ عمق مطلب را گرفت و همان شب با عمر و عاص در مورد طرح قرار دادن قرآن بر سر نيزه‏ها، صحبت كرد تا بدين وسيله ايجاد اختلاف بين سپاه على (عليه السلام) نمايند؛

زيرا اطلاع يافتند كه زمينه اختلاف بين آنها وجود دارد.(92)

 

10- تحريك شورانگيز سپاه ربيعه بر اثر تحريكات مالك‏

 

سپاه امير مومنان على (عليه السلام) همچون سپاه شام، به چندين لشگر و گردان براساس قبايل، تقسيم بندى شده بود. در يكى از روزهاى جنگ، بنا بود صبح زود لشگر ربيعه به ميدان رود، ولى اين لشگر در آن روز بر اثر سستى و بهانه جويى، تحريكى از خودشان نشان نداد.

حضرت على (عليه السلام) توسط ابو ثروان به آنها پيام داد كه لشگرهاى شام آماده شد و صف‏آراى كرده‏اند، چرا سستى مى‏كنيد! بى درنگ حركت كنيد.

ابو ثروان پيام آن حضرت را به آنها ابلاغ كرد، ولى آنها در پاسخ گفتند:قبيله همدان داراى چهار هزار نفر جنگجو در كنار ما هستند، نخست به آنها فرمان بدهيد تا حركت كنند.

امير مومنان (عليه السلام) از بهانه جويى آنها اصلاع يافت. مالك اشتر را به حضور طلبيد و به او فرمان داد كه به قبله ربيعه بگو: چرا كه سستى مى‏كنند! اينك وقت حركت است.

مالك اشتر كه صداى بلندى داشت، بر پشت اسب برجهيد، و به سوى لشگر ربيعه حركت كرد و فرياد زد: اى گروه جنگجوى بى‏بدل كه كسى را توان نبرد با شما نيست،

و در راه نبرد و در ركاب على (عليه السلام) بر جان و مال خود، افسوس نمى‏خوريد، و اندوه زن و فرزند را به دل خود راه نمى‏دهيد! اينك چه شده؟! چرا حركت نمى‏كنيد؟!

نفوذ و بيان قهرمان پرور مالك اشتر، روح تازه‏اى بر كالبد لشگر ربيعه دميد، و گفتند: ما همان اراده استوار سابق را داريم؛ ولى نظر ما اين بود كه لشگر قبيله همدان نخست حمله كنند و سپس ما به دنبال آنها حركت كنيم.

مالك گفت: فرمان امير مومنان (عليه السلام) اين است كه شما هم اكنون حركت كنيد، اى لشگر قبيله ربيعه! اگر اين است شما هم اكنون حركت كنيد، اى لشگر قبيله ربيعه! اگر گروهى از شما بر سپاه دشمن حمله كند، دشمن شما را در اين بيابان مى‏گذارد و همچونيعافير (خران وحشى مى‏گريزد.

همين فرياد مخلصانه و پرتوان مالك، جنب جوش فوق العاده‏اى در سپاه ربيعه ايجاد كرد. آنها هماندم به ميدان تاختند. آن روز همچنان تا غروب، به جنگ خود با دشمن ادامه دادند، و سخنان مالك اشتر را كه گفته بود:

دشمنان چون خران وحشى ، فرار مى‏كنند، به ياد خود و همديگر مى‏آورند و بى‏امان حمله‏هاى پى درپى مى‏نمودند. سرانجام دشمن را وادار به عقب نشينى كرده و آن روز دشمن نتوانست از خود تحريكى نشان دهد.(93)

 

11- درگيرى شديد مالك با عبدالرحمن بين خالد

 

در روز خميس پنجشنبه كه شديدترين روز جنگ صفين بود بود و به آن ، روز هرير مى‏گفتند، عبدالرحمن بن پسر خالد بن وليد، كه همچون پدرش، دلير و رزم آور بود، به ميدان تاخت و با جولان و رجزهاى خود، ميدان را زير سيطره و چنبره خود افكند او فرياد مى‏زد: من پسر شير خدا هستم.

آن روز لشگر مذحج، از سپاه على (عليه السلام) در ميدان بود.

سران لشگر به مالك لشتر گفتند: امروز روز ميدان رفتن تو است. مگر نمى‏بينى كه پرچم معاويه در دست عبدالرحمن، به پيش مى‏تازد.

مالك بى درنگ پرچم سپاه على (عليه السلام) از به اهتراز در آورد، و به ميدان تاخت و همچون نهنگ ، دل به درياى دشمن زد، در حالى كه چنين رجز مى‏خواند:

 

 

 

 

 

 

 

انى انا الاشتر معروف السير   انى انا الافعى العراقى الذكر
ولست من حى ربيعه و مضر   لكننى من مذحج الغر الغرر

 

من همان مالك اشتر كه سيرتم براى همه آشناست!

من همان افعى رادمرد عراق هستم ! من از دودمان ربيعه و مضر نيستم؛ بلكه از قبيله برجسته مذحج مى‏باشم!

حمله مالك همچنان چشمگير و توفنده بود كه ميدان را زير چنبره قرار داد و عبدالرحمن را به عقب نشاند. در نتيجه آن روز، پرچم پر افتخار سپاه على (عليه السلام) در ميدان به اهتزار در آمد، و پرچم سياه و ننگين معاويه از ميدان رانده شد.(94)

 

12 - مالك اشتر در ماجراى نهادن قرآنها بر سر نيزه‏ها

 

معاويه به عمر و عاص گفت: نشانه‏هاى خطر سقوط ما از هرسو آشكار شده، چاره‏اى بينديش، چه بايد كرد؟...

عمر و عاص گفت: اين بار پيشنهادى به تو كنم كه با اجراى آن، بين سپاه على (عليه السلام) اختلاف مى‏افتد. در نتيجه جنگ متوقف شده و در نهايت برنده جنگ ما هستيم.

سپس نيرنگ خائنانه خود را چنين بيان كرد: فرمان بده قرآنها را سر نيزه كننده، و اعلام كنند كه قرآن بين ما و شما حاكم باشد.

معاويه كه به زيركى و شيطنت عمر و عاص آگاهى داشت، عمق سخن او را دريافت و بى درنگ به او گفت: راست مى‏گويى.

همان روزى كه شب آن ليله الهرير بود، سران سپاه معاويه قرآنها را بر سر نيزه كردند و فرياد زدند: بين ما و شما قرآن حاكم و داور باشد.

 

نصربن مزاحم صاحب كتاب وقعه الصفين نقل مى‏كند: صد عدد قرآن روى نيزه‏ها قرار دادند و با همين حال، نزد على (عليه السلام) آمدند و گفتند: اين قرآن بين ما و شما حكومت و داورى كند. و جمعا پانصد عدد قرآن، روى نيزه‏ها قرار دادند.

و مطابق نقل بعضى، قرآنها را سر نيزه و گردن اسبها انداختند، و قرآن بزرگ و معروف دمشق را بر سر چهار نيزه بزرگ نهادند، و ده نفر آن را حمل مى‏نمودند.

گرچه براى انجام مقصود آنها، يك عدد قرآن يا ده عدد قرآن كافى بود، ولى سپاه نيرنگباز معاويه، با آن همه هياهو و جوسازى، مى‏خواستند نيرنگ خود را به خوبى در قلوب سپاه على (عليه السلام) جا بيندازند و با جار و جنجال و هياهو، افكار را بدزدند. همين نيرنگ باعث اختلاف در ميان سپاه اميرالمومنين على (عليه السلام) شد. بعضى گفتند: به جنگ ادامه دهيم. و بعضى گفتند: پس از داور قرار دادن قرآن، ديگر جنگ حرام است.(95)

حضرت على (عليه السلام) خطاب به سپاه خود فرمود:

اى مردم‏ء من سزاوارترم كه به داورى قرآن ، پاسخ مثبت دهم؛ ولى معاويه، عمر و عاص ، ابن ابى معيط، ابن ابى سرح و ابن مسلمه اهل دين و قرآن نيستند. من كوچك و بزرگ آنها را مى‏شناسم كه بدترين افراد هستند. واى بر شما! اين ( داورى قرآن) سخن حقى است كه معاويه و پيروانش مى‏خواهد زيرا ماسك آن به باطل آن برسند.

آنها: از قرآن پيروى نمى‏كنند، و اين سخن آنها نيرنگ و ترفند براى سست كردن اراده‏هاى شما است، به من مهلت دهيد، ما در مرحله حساس پيروزى هستيم، و دشمن پرتگاه سقوط است، و اژگونى ستمگران به دوزخ فرا رسيده.

فرصت خوبى به دست آمده، آن را از دست ندهيد.

ولى ديگر سخن حضرت على (عليه السلام) در آن كودلان كج فهم، و مقدس مابهاى بى خرد، اثر نداشت. كار به جايى رسيد كه حدود بيست هزار نفر از سپاه على (عليه السلام) غرق در اسلحه، كه پيشانى آنها (بر اثر عبادت خشك) پينه بسته بود، نزد على (عليه السلام) آمدند و فرياد زدند: به داورى قرآن جواب مثبت بده وگرنه تو را همچون عثمان مى‏كشيم!

سوگند به خدا اگر جواب مثبت ندهى تو را مى‏كشيم!

هرچه اميرمومنان على (عليه السلام)، به آنها فرمود: گول نخوريد. اين پيشنهاد، نيرنگ و خدعه است، ما با آنها مى‏جنگيم تا به حكم قرآن تسليم گردند.

آنها به سخن على (عليه السلام) اعتنا نكردند و بر فشار خود افزودند و گفتند: بايد جنگ متوقف شود و مطابق داورى قرآن رفتار گردد.(96)

يكى از روساى اين جمعيت كه از آن پس به عنوان خوارج ناميده شدند، اشعث بن قيس بود.

مالك اشتر همچنان در پيشاپيش سپاه، با دشمن مى‏جنگيد، و نشانه‏هاى پيروزى سپاه عراق، از هر نظر روشن بود.

در اين فرصت و موقعيت حساس، گروه خوارج به على (عليه السلام) گفتند: براى مالك اشتر پيام بفرست، كه از جنگ دست بردارد، و به نزد ما باز گردد.

ابراهيم پسر مالك اشتر مى‏گويد: آن حضرت ناگزير به به يزيدبن هانى فرمود: مالك اشتر برو و بگو نزد من بازگردد.

ابن هانى نزد مالك اشتر آمد و پيام على (عليه السلام) را به او ابلاغ كرد.

مالك اشتر به ابن هانى گفت: از جانب من به امير مومنان (عليه السلام) عرض كن، اكنون در موقعيت حساس هستيم و اميد پيروزى دارم. اكنون هنگام رها كردن جبهه نيست.

ابن هانى جواب مالك اشتر را به حضرت على (عليه السلام) رسانيد؛ ولى خوارج همچنان با فشار و اصرار به على (عليه السلام) گفتند: پيام بده مالك اشتر باز گردد، وگرنه تو را از رهبرى، عزل مى‏كنيم!

امام على (عليه السلام) ابن هانى را نزد مالك فرستاد و فرمود: به او بگو نزد من بيايد، كه فتنه‏اى رخ داده.

ابن هانى نزد مالك رفت و پيام على (عليه السلام) را به او ابلاغ كرد. مالك گفت: آيا به خاطر بر سر نيزه نهادن قرآنها، فتنه رخ داده؟

ابن هانى: آرى.

مالك اشتر: اى ابن هانى! واى بر تو! آيا تفوق سپاه ما را نمى‏بينى؟ آيا شكست و تارومار شدن سپاه دشمن را نمى‏نگرى؟ آيا در چنين وقتى، جبهه را رها سازم؟

ابن هانى: آيا دوست دارى كه تو در اينجا پيروز گردى؛ ولى اميرمومنان على (عليه السلام) در خطر قرار بگيرد....؟

تعدادى زيادى از سپاهيان به سوى او شمشير بكشند؟

مالك اشتر: سبحان اللَّه! نه به خدا سوگند، چنين چيزى را دوست ندارم.

آنگاه مالك اشتر جبهه را رها كرد و به محضر على (عليه السلام) آمد، و در آنجا بر سر خوارج فرياد كشيد و چنين گفت:

اى آدمهاى ذليل و زبون! واى سست عنصرهاى بى صفت! اكنون كه بر دشمن تفوق داريد، و دشمن تصور مى‏كند كه شما بر آنها پيروز مى‏گرديد، قرآنها را بر سر نيزه‏ها بالا برده و شما را به قرآن و مخالف سنت است! جواب مثبت به دعوت دشمن ندهيد. به من مهلت دهيد. من احساس پيروزى مى‏كنم.

خوارج: ما به تو مهلت نمى‏دهيم.

مالك اشتر: به اندازه يكبار دويدن اسب به من مهلت دهيد. من اميد پيروزى دارم.

خوارج: ما اگر به تو مهلت دهيم، در گناه تو شريك خواهيم شد. چنين كارى نخواهيم كرد.

مالك اشتر هرچه نصيحت و اصرار كرد، در آن كوردلان اثر نكرد. درگيرى لفظى شديد شد، و به همديگر ناسزا گفتند و با تازيانه به صورت اسبهاى همديگر مى‏زدند.

امير مومنان على (عليه السلام) بر سر آنها فرياد كشيد كه خوددارى كنيد! مالك اشتر عرض كرد: اى اميرمومنان! هرگاه حمله‏هاى پى در پى ما بر دشمن ادامه يابد، دشمن از پاى در مى‏آيد.

خوارج پيش خود فرياد زدند: اميرمومنان على (عليه السلام) به حكم قرآن راضى شده است.

مالك اشتر كه تسليم فرمان على (عليه السلام) بود، با كمال تواضع گفت: اگر اميرمومنان (عليه السلام) دعوت به داورى قرآن را پذيرفته، من هم به آنچه كه آن حضرت راضى است، خشنودم.(97)

ابن ابى الحديد دانشمند معتزلى مى‏نويسد: مالك اشتر هنگامى كه نزد امير مومنان على (عليه السلام) آمد، ديد اصحابش او را در صورت عدم قبول نيرنگ داورى قرآن، بين دو راه قرار داده‏اند: يا او را بكشند و يا او را به معاويه تسليم نمايند....

مالك وقتى آنها را ديد، به آنها گفت: واى بر شما! آيا بعد از پيروزى، پراكندگى و بيچارگى به شما رو آورده است! اى احمقها و اى بى خردها! هلاكت باد بر شما.(98)

 

من هرگز پاى اين نوشته را امضاء نمى‏كنم‏

 

هنگامى كه ماجراى ننگين حكمين، بر اثر فشار خوارج رخ داد و ابو موسى اشعرى فريب عمر و عاص را خورد، و معاويه به عنوان خليفه معرفى گرديد، اشعث بن قيس (رييس خوارج) ماجراى حكمين را كه صورت جلسه شده بود و در كاغذى ثبت شده بود، نزد مالك اشتر آورد و اصرار كرد كه آن را امضاء كن.

مالك گفت: من هرگز پاى اين نوشته و به اصطلاح صلحنامه را امضاء نمى‏كنم. من در عقيده خود استوار هستم و به حقانيت خود و ضلالت دشمنان يقين دارم، و با شمشير من خونهايى از دشمنان ريخته شده كه تو بهتر از آنها نيستى، و خون تو محترمتر از خون آنها نمى‏باشد.

ولى باز مالك اشتر كه خشنودى على (عليه السلام) را بر همه چيز مقدم مى‏داشت، در پايان گفت:

لكن رضيت بما صنع على اميرالمومنين، و دخلت فيما دخل فيه، و خرجت مما خرج منه، فانه لايدخل الا فى هدى وصواب:

ولى من به آنچه كه اميرمومنان على (عليه السلام) انجام دهد، راضى هستم، و در همان راهى كه على (عليه السلام) وارد گردد، وارد مى‏شوم، و از همان راهى كه آن حضرت خارج خواهم شد؛ زيرا او در كارى وارد نشود، مگر اينكه آن كار قطعا بر اساس هدايت و راستى و درستى است.(99)

روايت شده: شخصى به على (عليه السلام) عرض كرد: مالك اشتر، صحيفه صلحنامه را امضاء نمى‏كند، و نظرش ادامه جنگ است. (بنابراين تحت او امر شما نيست.)

حضرت على (عليه السلام) در پاسخ فرمود: همانا مالك اشتر، همان را كه من راضى شوم، راضى خواهد شد.... اما اينكه مى‏گويى او از تحت امر من خارج شده، چنين نيست. من او را اين گونه نمى‏شناسم. آنگاه حضرت على (عليه السلام) در شان مالك اشتر، اين جمله معروف را فرمود:

وليت فيكم اثنان، بل ليت فيكم مثله واحد، يرى فى عدوى مثل رايه:

اى كاش! در ميان شما دو نفر مانند او بود؛ بلكه اى كاش در ميان شما يك نفر مثل او بود كه در مورد دشمنانم مانند نظريه او را داشت.(100)

 

تولى و تبرى مالك اشتر

 

مومنان راستين هميشه داراى دو خصلت تولى (دوستى با دوستان خدا) و تبرى (دشمنى با دشمنان خدا) هستند. مالك اشتر در تمام فراز و نشيبهاى جنگ صفين و قبل و بعد آن، پيوند استوار دوستى خود با على (عليه السلام) را كاملا رعايت كرد، و تسليم فرمان او بود، و در فكر و اراده و عمل، جز راه او، به راه ديگرى نرفت. نسبت به دشمنان او نيز دشمن سرسخت بود. از همان آغاز با عثمان و عثمانيان مخالفت كرد، و سپس با بيعت شكنان و آتش افروزان جنگ جمل دشمنى نمود و بعد با معاويه و هوادارانش و بعد با اصحاب ديروز على (عليه السلام) كه امروز به عنوان خوارج دسته جدا كردند. او همواره مى‏گفت: راه على (عليه السلام) راه صواب و هدايت است، و راه دشمنان او راه انحراف و ضلالت. بر همين اساس تصميم مى‏گرفت و عمل مى‏كرد.

تبرى او، به آنجا رسيد كه مانند تيغى در چشم معاويه هميشه با تصوير مالك اشتر و خارى در گلوى او بود، و معاويه هميشه با تصور مالك اشتر، غمگين مى‏شد، و حتى دستور داده بود مالك اشتر را در كنار نام امام على (عليه السلام) و حسن و حسين (عليه السلام) در خطبه‏هاى نماز جمعه و در قنوت نمازهاى لعن كننده؟!

به خاطر آنكه حمايتهاى قهرمانانه و بى دريغ او از حضرت على (عليه السلام) ، اعصاب معاويه را خرد كرد و جگرش را كباب نمود، و دل را خون،كرد ، اين است معنى تولى و تبرى،!...

(پايان بخش سوم)

 

بخش چهارم‏

 

 

مالك اشتر، بزرگمرد تقوا و كمالات و ماجراى شهادت او

 

 

اشاره:

 

مالك اشتر همچون استادش امير مومنان على (عليه السلام) جامع اضداد، بود در عين اينكه شجاع و نترس بود، نسبت به زير دستان قلبى رئوف و مهربان داشت، و در عين آنكه قدرتمند و صاحب راى بود، با خويشتن دارى و تحمل، تسليم راى امير مومنان على (عليه السلام) بود، نيتى خالص، و اراده‏اى پرتوان، و قلبى ثابت، و عزمى خلل‏ناپذير داشت، عارفى تيزبين، اديبى هوشمند سخنورى توانا، جنگجويى پر تجربه، سياستمدارى بلند نظرت مديرى وارسته و عارفى خوش اخلاق بود، در همه شوون زندگى در جايگاه رفعيى از ايمان و معرفت و اخلاق نيك قرار داشت، از اين رو او نه تنها در شجاعت، بلكه در همه ابعاد انسانى قهرمان قهرمانان بود، دوست دشمن به عظمت روح جوانمردى او اعتراف داشتند.

در اينجا براى آگاهى بيشتر به ابعاد شخصيت مالك اشتر، كافى است كه به اين سخن امير مومنان على (عليه السلام) توجه عميق كنيم، آنجا كه فرمود:

رحم اللَّه مالكا فلقد كان الاشتر لى كما كنت لرسول اللَّه.

خداوند مالك اشتر را رحمت كند. او براى من همان گونه بود كه من براى رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) بودم. (101)

اگر در شان مالك اشتر هيچ سخنى جز اين سخن نبود، كافى بود كه اوج عظمت مالك اشتر را نشان بدهد.

اينك در اينجا به ذكر چند نمونه از كمالات مالك اشتر مى‏پردازيم:

 

1- مالك، مجموعه كمالات از ديدگاه دانشمند سنى‏

 

ابن ابى الحديد، دانشمند معروف اهل تسنن، مالك اشتر را چنين توصيف مى‏كند:

او مردى جنگجو، بخشنده ، بلند مقام، بردبار، سخنور، و شاعر بود، و شدت را با نرمى مى‏آميخت.

به هنگام اظهار قدرت، قدر نشان مى‏داد، و به هنگام مدارا، مدارا مى‏كرد.

او نگهبان، پاسدار، شجاع، رييس، از بزرگان شيعه و شخصيتهاى برجسته به حساب مى‏آمد، و پيوند والا و شديد و خلل‏ناپذير با امير مومنان على (عليه السلام) داشت.

للَّه او قامت عن الاشتر ، لو ان انسانا يقسيم ان اللَّه تعالى؛ ما خلق فى العرب ولا فى العجم اشجع منه الا استاد على بن ابيطالب لما خشيت عليه الاتم.

خدايا به مادرش پاداش دهد، كه مالك اشتر را به دنيا آورد اگر كسى سوكند ياد كند كه خداوند در عرب و عجم، قهرمانى دليرتر از مالك اشتر، جز استادش على بن ابيطالب (عليه السلام) نيافريده است، من او را در اين سوگند، گناهكار، و گزاف گو نمى‏دانم.(102)

 

2- چند ويژگى مالك اشتر، در نامه على (عليه السلام)

 

محمد بن ابوبكر يار مخلص و شجاع حضرت على (عليه السلام) از جانب آن حضرت استاندار مصر بود، ولى شرايط مصر به گونه‏اى بود كه براى نگهدارى و كنترل آن نياز به وجود شخصى مانند مالك اشتر داشت، از اين رو، حضرت على (عليه السلام) محمد بن ابوبكر را عزل كرد و مالك اشتر را براى استاندارى مصر نصب نمود. (ولى مالك در مسير راه توسط ماموران نفوذى معاويه به شهادت رسيد.)

حضرت على (عليه السلام) ( پس از خبر شهادت مالك اشتر)

 

نامه‏اى براى محمد بن ابوبكر نوشت، در بخشى از آن نامه، مالك اشتر را چنين معرفى كرد:

اين مردى را كه در والى مصر نمودم، داراى اين ويژگيها بود:

كان رجلا لنا ناصحا، وعلى عدونا شديدا، ناقما، فرحمه اللَّه فلقد استكمل ايامه ولاقى حمامه و نحن عنه راضون اولاه للَّه رضوانه و ضاعف الثواب له....

مالك اشتر ناصح و خيرخواه ما بود.

او نسبت به دشمنان ما، سختگير و در هم كوبنده بود.

خدا تو را رحمت كند كه ايام زندگى را به پايان برد و با مرگ ملاقات كرد در حالى كه ما از او راضى و خشنود هستيم!

خداوند نعمت خشنوديش را بر او ارزانى دارد و چندان برابر پاداشش به او بيفزايد.(103)

 

3- بزرگوارى مالك اشتر در مورد آزادى اسير

 

در جنگ صفين، يكى از سرداران سپاه معاويه شخصى به نام اصبغ بن ضرار در يكى از درگيرى‏هاى شديد، مالك اشتر در ركاب امام على (عليه السلام) با دشمن مى‏جنگيد.

حضرت على (عليه السلام) به مالك فرياد زد تا به جنگ اصبغ برود. مالك اشتر به سوى اصبغ حمله كرد، ولى اصبغ نتوانست در برابر مالك مقاومت كند و به اسارت مالك درآمد. مالك دستهاى او را محكم بست و به اردوگاه خود آورد.

آن روز پايان يافت و شب فرا رسيدن، آن اسير بسيار ناراحت بود؛ چرا كه فكر مى‏كرد فرداى آن شب، روز اعدام اوست.

او آن شب، سوز دل خود را در اشعارى بيان كرد و آن اشعار را بلند خواند، به طورى كه مالك اشتر آن اشعار را از او شنيد.

او در آن اشعار گفته بود: اى شب تا ابد و تا قيامت، شب باش! اى كاش اين شب، روز نمى‏شد؛ زيرا از اينكه فردا اعدام كنند، ترس و وحشت دارم....

مالك اشتر نسبت به اينكه نسبت به دشمن، سختگير بود، در اينجا نسبت با آن اسير بزرگوارى كرد و دلش به حال او سوخت. ( اين است كه گفتم مالك: مانند مولايش على (عليه السلام) جامع اضداد بود.)

آن شب به پايان رسيد، صبح مالك اشتر، آن اسير را نزد مومنان على (عليه السلام) آورد و عرض كرد: اين شخص سپاهيان مسلح معاويه است، او را ديروز اسير كردم. امشب در نزد ما بود و اشعارى اثر بخش خواند. اكنون او را به اينجا آوردم. اگر راى شما كشتن اين شخص است، او را بكش ولى اگر بخشيدن اين شخص راه دارد، او را به ما ببخش.

حضرت على (عليه السلام) فرمود: اى مالك! او را به تو بخشيدم. هرگاه در جنگ با اهل اسير گرفتى، او را نكش، چرا كه اسير اهل قبله (مسلمان) كشته نمى‏شود.

مالك اشتر، اصبغ را به خانه خود برد و آزاد كرد.(104)

 

4- مالك اشتر خار چشم معاويه (تبرى)

 

مقام تبرى مالك اشتر نسبت به معاويه به قدرى شديد بود كه وجود او، عرصه را براى معاويه تنگ كرد، و او همچون خارى در چشمان معاويه بود، و نزديك بود كه معاويه از غصه او دق كند.

براى دريافت اين حقيقت، به يكى از اشعار مالك اشتر دقت كنيد:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بقيت و فرى و انحرفت عن العلى   ولقيت اضيافى بوجه عبوس
ان لم اشن على ابن هند غاره   لو تخل يوما من نهاب نفوس
خيلا كامثل السعالى شزبا   تغدوا ببيض فى الكريهه شوس
حمى الحديد عليهم فكانه   و مضان برق او شعاع شموس

 

ثروت اندوزى كنم ( و به من نسبت خلق بدهند)

و از مقام بلند انسانى به دور باشيم، و با مهمانان خودم با چهره درهم گرفته ملاقات كنم (به من نسبت دهند كه مهمان نواز نيستم.

اگر با شدت و خشونت از هر سو بر فرزند هند معاويه وارد نگردم، و او را به باد غارت نگيرم، و در كشتن او و هوادارانش، يك روز فرو گذار نمايم.

با آن گروه سواران خود همانند غولهاى سبك و تيز روى هستند و همواره توسط شمشيرهاى بلند با شدت و استوارى هماورد مى‏طلبند.

و حامل آهنهاى شعله‏ورى هستند. كه داراى درخشش برق يا شعاع خورشيد مى‏باشند.(105)

معاويه آنچنان از ناحيه مالك اشتر سركوفته و عصبى شده بود، كه در شام مجلس مجلس دعا برگذار نموده بود، تا مردم دعا كنند و براى نابودى مالك اشتر، به درگاه خدا استغاثه نمايند.(106)

 

5 - به ياد دوست شهيد، و تلاش براى انتقام خون او

 

مالك اشتر و عمار ياسر، با هم دوست صميمى و هم خط و هم فكر بودند، و هر دو در سطح بالايى از اراده نيرومند، و دشمن شناسى، و نبرد با دشمن بودند.

عمار ياسر، در جنگ صفين به شهادت رسيد. شهادت او همان گونه كه داغى جانكاه بر دل على (عليه السلام) نهاد، داغى پرسوز بر دل مالك اشتر نهاد. شهادت عمار نه تنها روحيه مالك را تضعيف نكرد، بلكه قوت آن را چندان برابر نمود. پس از شهادت عمار، شدت خشم و حمله‏هاى مالك در مرحله جديدى قرار گرفت، و تندتر و پرتوان‏تر از قبل گرديد. به طورى كه طعم تلخ شكست و عقب نشينى را در كام معاويه و هوادارانش نهاد، و او با اين شدت عمل، انتقام خون جوشان دوستش، عمار را از دشمن گرفت و به راستى كه روح پر فتوح عمار را شاد كرد.(107)

 

6- اخلاق نيك و خويشتن دارى مالك‏

 

روزى مالك اشتر در بازار كوفه عبور مى‏كرد. يكى از بازاريان او را نشناخت. به خيال اين كه يك دهاتى فقيرى عبور مى‏كند، مقدارى ته مانده سبزى را به سوى او پرتاب كرد، و از تلخ كارى خود خنديد.

مالك بى آن كه سخنى بگويد، از آنجا گذشت. مردى به آن بازارى گفت:

آيا اين شخصى را كه مسخره كردى نشناختى؟

او گفت: نه، به گمانم يك ره گذره فقير عادى بود.

آن مرد گفت: او مالك اشتر، سردار بزرگ سپاه على (عليه السلام) بود!

بازارى با شنيدن اين سخن، ترسان و لرزان شد و با شتاب به دنبال مالك به راه افتاد، تا به حضور او برسد و عذر خواهى كند. ديد مالك به مسجد رفت، و مشغول نماز شد. صبر كرد، پس از نماز به دست و پاى مالك افتاد و بوسيد و عذر خواهى كرد، كه من تو را نشناختم و بى‏ادبى كردم، مرا ببخش!

مالك به او گفت: سوگند به خدا به مسجد نيامدم مگر اين كه براى تو طلب آمرزش كنم، تا خدا تو را ببخشد و خلاف تو را اصلاح كند.(108)

 

7- نفوذ اجتماعى مالك اشتر

 

مدتى پس از شهادت مالك اشتر، سپاه معاويه به شهر انبار يورش نموده و به قتل و غارت پرداختند، و زنهايى را سير نمودند. اين خبر به امير مومنان على (عليه السلام) رسيد. مردم را جمع كرده و براى آنها سخنرانى كرد و آنها را به جنگ با سپاه معاويه دعوت نمود.

مردم عراق بر اثر سستى و ضعف، نه تنها پاسخ مثبت ندادند؛ بلكه حرفهاى ناموزون زدند. در اين هنگام جاى خالى مالك اشتر كاملا احساس مى‏شد، يكى از كوفيان با صداى بلند گفت:

استبان فقد الاشتر على العراق، ان لوكان حيا لقل اللغط و لعيم كل امرء ما يقول.

جالى خالى مالك اشتر، بر مردم عراق آشكار شد.

همانا اگر زنده بود گفتار سست و نابجاكم مى‏شد و هر شخصى مراقب سخنش بود كه چه مى‏گويد؟

(واضح است كه اين سخن بيانگر نفوز اجتماعى مالك اشتر در ميان مردم، و ترس و واهمه مردم از اوست؛

ولى افسوس كه مردم عراق ، حضرت على (عليه السلام) را كه از هر جهت استاد مالك اشتر بود، و خود مالك را به اين موضوع اقرار داشت، فراموش كردند و سخن از مالك اشتر به ميان آوردند).

حضرت على (عليه السلام) خطاب به جمعيت كرد و فرمود:

هبلتكم الهوابل لانا اوجب عليكم حقا من الاشتر، و هل الاشتر عليكم من الحق الا حق المسلم؟

زنان بچه مرده بر شمت گريه كنند! حق من بر حق مالك اشتر بر شما لازمتر است. آيا حق مالك اشتر بر شما جز حق مسلمانان ديگر است.!؟

(ولى من حق امامت بر شما دارم.)(109)

 

8 - خطبه‏ها و اشعار مالك‏

 

از مالك اشتر، دهها خطبه و صدها بيت شعر و رجز در كتب تاريخ و حديث به يادگار مانده و بيانگر آن است كه او سخنورى توانا، و اديبى آگاه، و هنرمندى پر احساس ، سرشار از ذوق و استعداد بوده است و عمق مطالب او در سطحى است كه مى‏توان او را به عنوان علامه‏اى از علامه‏هاى تاريخ برشمرد.

در اين كتاب، نمونه‏هايى از اشعار و سخنرانى‏هاى او خاطرنشان شد، به اميد آنكه دروانديشان حق نگر در اين راستا نيز از كلاس مالك اشتر بهرمند گردند.

مكر نه اين است كه حضرت على (عليه السلام) او را تشبيه به كوه بلندى كرد كه سواران را ياراى حركت به سوى قله آن نيست و پرندگان را توان پريدن بر فراز آن نمى‏باشد.(110)

 

 

 

 

 

چو بشنوى سخن اهل دل مگو كه خطا است   سخن ناشناس نا اى جان من خطا اينجاست

 

علامه سيد محسن امين، سخنى از يكى از دانشمندان اهل تسنن به نام استاد احمدى جندى در شان مالك اشتر نقل مى‏كند كه در اينجا مى‏آوريم:

مالك اشتر يكى از شخصيتهاى فرزانه تاريخ اسلامى، و از قهرمانان مبارز جنگ است كه خصلت قهرمانى را در سطح عالى خود جمع كرده، و به طور كامل از ارزشهايى مانند: شجاعت، فصاحت، بلاغت، سخاوت، ادب و انديشه بلند برخوردار است. در عين حال، تاريخ نسبت به او رعايت انصاف نكرده، و خصال بزرگ و بى شمار او را، تبيين ننموده است... ما نمى‏خواهيم در اين مورد، با كلمات بازى كنيم؛ بلكه مى‏خواهيم با اين واژه‏ها، معانى بلند زندگى درخشان مالك اشتر را بازگو نماييم، در شان قهرمانى كه همه اركان و قواعد كمال و پيروزى و ارزشها را در زندگى خود استوار ساخته، و همه خطوط طلايى وزانت و عظمت انسانى در زندگى او ترسيم گشته است، تا به آنجا رسيده كه به عنوان انسان نمونه، و مثال عالى يك انسان كامل، بر تارك جهان مى‏درخشد. (111)

 

9 - مالك اشتر، سياستمدارى نيرومند

 

استان مصر (در آن عصر) از استانهاى پرجمعيت، با سابقه، پر محصول و داراى ماليات بسيار بود، و با آن وسعت و عمقى كه داشت، براى خود يك كشورى پهناور بود، و اداره آن به يك سياستمدار قوى نياز داشت.

محمد بن ابى بكر با آن همه اخلاص و تقوا و سابقه خوبى كه در محضر على (عليه السلام) داشت، داراى چنين سياستى نبود. امام على (عليه السلام) براى اداره استان مصر، مالك اشتر را برگزيد، و اين انتخاب بيانگر شايستگى و كفايت سياسى و دينى مالك در سطح عالى است.

تحليل گران تاريخ مى‏گويند: معاويه در هيچ مورد، مانند اين مورد (شنيدن خبر نصب مالك اشتر به عنوان استاندار مصر) ناراحت نشد. معاويه به خوبى مالك را مى‏شناخت و مى‏دانست كه سياستمدارى قوى به سوى مصر مى‏رود، كه با سرپنجه سياست و تدبيرش، مصر را آرام مى‏كند، و محصول و مخازن مصر را در اختيار حكومت على (عليه السلام) قرار مى‏دهد. اگر مصر نبود، معاويه هرگز نمى‏توانست بودجه كشورش را تامين كند. اين بود كه معاويه در مشورت با يارانش همچون عمر و عاص و.... چنين نتيجه گرفت كه مالك را توسط ماموران نفوذى مسموم كند، و با ناجوانمردانه‏ترين و كثيف‏ترين نيرنگ، جوانمردترين و پاكترين فرد را از سر راه خود بردارد.

 

10 - مالك اشتر از سرداران سپاه امام قائم (عج)

 

امام صادق (عليه السلام) فرمود: هنگامى كه حضرت قائم (عج) قيام و ظهور كند، در پشت كوفه (نجف اشرف) بيست و هفت مرد ظاهر شده و به او مى‏پيوندند. پانزده نفر آنها از قوم حضرت موسى (عليه السلام) هستند، كه در راه هدايت گام بر مى‏دارند، و در محور حق مى‏گردند و هفت نفر آنها، اصحاب كهف هستند و بقيه (5نفر ديگر) عبارتند از: يوشع بن نون (وصى عيسى)، سلمان، ابودجانه انصارى، مقداد و مالك اشتر، و در پايان فرمود:

 

فيكونون بين يديه انصاراً و حكاماً:

اين بيست و هفت نفر، در پيشگاه حضرت قائم، به عنوان ياران و فرمانروايان آن حضرت مى‏باشند.

اين حديث، هم بيانگر عظمت مالك اشتر است، كه در عالم برزخ با افراد برجسته، به دنيا مراجعت كرده، و به امام قائم (عج) مى‏پيوندد و از سرداران سپاه آن حضرت مى‏شود، و هم درس ديگرى به ما مى‏آموزد و آن اينكه؛ منتظران و ياران حضرت ولى عصر (عج) بايد چگونه افرادى باشند، و اگر كسى خواسته باشد در اين وادى گام بگذارد، بايد از نظر فكر و اراده، شخصيتهايى مانند سلمان و مقداد و مالك اشتر را الگوى خود سازد.

بنابراين مالك اشتر، نمونه‏اى از ياران نزديك امام عصر (عج) است.

 

يكى از وصاياى حضرت على (عليه السلام) به مالك‏

 

يا مالك! احفظ عنى هذا الكلام وعه، يا مالك بخس مروته من ضعف يقينه، وازرى نفسه من استشعر الطمع، ورضى بالذل من كشف عن ضره، وهانت عليه نفسه من اطلع على سره، واهلكها من امر عليه لسانه:

اى مالك! اين سخنان را از من فراگير و به خاطر بسپار.

اى مالك! آن كس كه يقينش ضعيف است، جوانمرديش ناقص و ناچيز است، و آن كس كه در درون طمع داشته باشد، خود را حقير كرده است، و آن كس كه ناراحتى هايش را فاش كند، به لذت خويش راضى شده است، و آن كس كه ديگران را بر اسرار خود آگاه مى‏سازد، شخصيت خود را پايمان كرده است، و آن كس كه زبانش را بر خود امير كند، شخصيت خود را در ورطه هلاكت قرار داده است.

سپس فرمود: اى مالك! حرص شديد، با خطر درگير است. كسى كه امور دور دست را تحصيل كند، تلاشش بى نتيجه مى‏گردد. خصلت بخل، ننگ است.

ترسويى، مايه نقص است. پاكى، سپر انسان است. شكر و سپاس، ثروت و فراوانى است، صبر و استقامت شجاعت است، انسان فقير در شهر خود غريب است.

فقر، انسان زيرك را بيان حجت خود لال مى‏كندم رضا و خوشنودى به مقررات الهى، همنشين نيك است، ادب، لباس فاخر و نو است، درجه مقام انسان، بستگى به درجه عقل او دارد، سينه انسان خزانه اسرار او است.

انديشه، آينه صاف و درخشان است، حلم و خويش دارى، خود برجسته است، صدقه درمان نتيجه بخش است، كردار انسانها در اين دنيا، نصب العين آنها در آخرت است، حوادث عبرت‏انگيز، بيم دهنده شايسته است، خوشرويى، دام دوستى است.(112)

 

ماجراى شهادت جانسوز مالك اشتر

 

 

نامه على (عليه السلام) به مالك اشتر

 

پس از پايان جنگ صفين ، مالك اشتر همراه امير مومنان على (عليه السلام) به كوفه بازگشت، حضرت على (عليه السلام) مالك را به جاى خود كه قبل از جنگ صفين در آنجا بود؛ يعنى فرماندارى جزيره فرستاد.(مالك در شهر نصيبين كه يكى از شهرها بين عراق و شام بود و جزء جزيره به حساب مى‏آمد، سكونت گزيد.)

در اين هنگام، محمد بن ابى بكر از جانب على (عليه السلام) استاندار مصر بود، به امير مومنان على (عليه السلام) از مصر گزارش گزارش رسيد كه در مصر عده‏اى از دشمنان با محمد بن ابى بكر درگيرى دارند، و محمد توانايى مقابله با آنها را ندارد.

وقتى گزارش به على (عليه السلام) رسيد، آن حضرت فرمود: به نظر من هيچ كس شايسته براى استاندار شدن در مصر نيست، جز يكى از دو نفر؛ قسى بن سعد يا مالك اشتر

قيس بن سعد در آن وقت رييس ستاد ارتش على (عليه السلام) بود، از اين رو، تنها مالك اشتر باقى مانده بود كه به سوى مصر برود.

حضرت على (عليه السلام) نامه‏اى براى مالك اشتر كه در آن هنگام در شهر نصيبين بود فرستاد. در آن نامه چنين نوشت:

اما بعد: فانك ممن استظهر به على اقامه الدين واقمع به نخوه الاثيم، واسد به الثغر المخوف...

تو از كسانى هستى كه من براى به پاداشتن دين از آنها كمك مى‏گيرم، و سركشى و نخوف گنهكاران را به وسيله آنها درهم مى‏كوبم، و مرزهاى مورد خطر را به وسيله آنان حفظ مى‏نمايم: من محمد بن ابى بكر را استاندار مصر كردم؛ ولى خوارج در آنجا بر ضد او بپاخاسته‏اند،

و او را به خاطر جوانى و تجربه كم در امور زندگى، توانايى و كارايى ندارد. نزد من بيا تا در اين مورد با تو گفتگو كنم و به جاى خو در نصيبين، يكى از افراد مورد اطمينان را نصب كن.(113)

پس از رسيدن اين نامه به دست مالك، او بى درنگ به حضور على (عليه السلام) كه در كوفه، بازگشت.

امام على (عليه السلام) ماجرا و حوادث مصر را براى مالك اشتر بيان كرد و فرمود: كسى را براى استاندارى مصر، شايسته‏تر از تو نمى‏يابم، به سوى مصر حركت كن با آن نظر بلند و فكر صائبى كه دارى، نياز به توصيه نيست، و در امور از درگاه الهى كمك بجوى، خشونت را با ارزش بياموز: آنجا كه نرمش، به مقصود است. نرمش كن، آنجا كه جز خشونت، راه ديگرى نيست، خشونت كن.(114)

 

عهد نامه مالك اشتر و تقاضاى شهادت‏

 

امى مومنان (عليه السلام) شيوه حكومت دارى و رفتار با طبقات مختلف را به مجموعه‏اى نوشت و به مالك سپرد تا بر اساس آن، در مصر حكومت دارى كند، اين مجموعه به عنوان عهد نامه مالك اشتر در نهج البلاغه (نامه 53) آمده است.

در سطور آخر اين عهد نامه حضرت على (عليه السلام) از درگاه خداوند چنين تقاضا مى‏كند:

و انا اسئل اللَّه بسعه رحمته... ان يختم لى ولك بالسعاده و الشهاده.

من از خداوند بزرگ، با آن رحمت وسيعش مسئلت دارم... تا پايان زندگى من و تو را با سعادت و شهادت ختم كند!

چنانكه خواهم گفت اين دعا مستجاب شد، و مالك اشتر در اين مسير، به شهادت شكوهمندانه نايل گرديد.

پس از شهادت مالك اشتر، عهد نامه مذكور توسط ماموران معاويه به دست معاويه رسيد، آن را نگاه مى‏كرد، و از مضامين بلند و عالى و عميق آن، تعجب مى‏نمود.

ابن ابى الحديد مى‏نويسد: مقدارى از نامه‏ها و عهدنامه حضرت على (عليه السلام) كه به دست معاويه افتاد، در مركز نگهدارى خزاين بنى اميه به طور مخفى نگهدارى مى‏شد. هنگامى كه عمر بن عبدالعزير (هشتمين خليفه بنى اميه) روى كار آمد آنها را آشكار ساخت. (115)

 

نامه على (عليه السلام) به مردم مصر، در شان مالك اشتر

 

امير مومنان على (عليه السلام) نامه‏اى به مردم مصر در شان و مقام مالك اشتر نوشت. در اين نامه مالك با ويژگى‏هاى دهگانه زير توصيف فرمود:

به سوى شما فرستادم:

1- بنده‏اى از بندگان خدا را

2- او كسى است كه به هنگام خوف (مردم از جنگ) خواب به چشمش راه نيابد.

3- در ساعت ترس و وحشت، از دشمن هراس ندارد.

4- نسبت به بدكاران از شعله، سوزنده‏تر است.

5-گفتار ائ با گوش جان بشنويد و از او پيروى كنيد.

6- او شمشيرى از شمشيرهاى خدا است ، كه تيزى آن كندى ندارد و برندگى آن اثر بخش است.

7- گوش به فرمان او باشيد، من شما را در انتخاب او براى ولايت بر شما از ديگران مقدم داشتم.

8- او تسليم فرمان من است، و بر اساس شيوه من رفتار مى‏كند.

9- او ناصح و خير خواه شما است‏

10- او نسبت به دشمنانتان سختگيرتر است.(116)

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه اين نامه را به اندكى تفاوت نقل نموده كه چه ويژگى زير در آن از زبان حضرت على (عليه السلام) افزوده شده است:

من اشد عباداللَّه باسا، و اكرمهم حسبا، و ابعد الناس من دنس و عار، حسام صارم حليم فى التسلم رزين فى الحراب ذو راى اصيل و صبر جميل

مالك اشتر، نبرد با دشمن از سختگيرترين بندگان خدا است، او از كريمترين دودمان برخاسته: و از همگان نسبت به ناپاكيها و ننگها، دورتر است، او شمشير بران و تيز است. هنگام آرامش، بردبار و خويشتن دار است، و در جنگ، انسان سنگين و با وقار مى‏باشد، صاحب نظر اصيل و صبر و نيكو است.(117)

 

توطئه معاويه در مورد قتل مالك اشتر

 

مالك اشتر به سوى مصر رهسپار گرديد. جاسوسهاى معاويه به او گزارش دادند كه حضرت على (عليه السلام) مالك را به عنوان استاندار، منصوب كرده و او را به سوى مصر روانه كرده است.

معاويه از اين خبر، بسيار وحشتزده شد و آن را به عنوان بزرگترين خبر دريافت نمود، و بى درنگ براى يكى از سرمايه‏دارهاى زمين خوار كه سالانه ماليات زياد به حكومت معاويه مى‏پرداخت، و مورد وثوق معاويه بود، و در قلزم يكى از شهرهاى بندرى مصر سكونت داشت، پيام محرمانه فرستاد كه اگر مالك اشتر را سر به نيست كنى، تا هر چه زنده‏ام و زنده هستى، از تو ماليات نمى‏گيرم.

هنگامى كه مالك اشتر در مسير راه به شهر قلزم رسيد. آن سرمايه دار زمين خوار، خود را در قيافه يكى از دوستان مالك اشتر جا زد. نزد مالك آمد و از او استقبال نمود و با كمال احترام، او را به خانه‏اش دعوت كرد، و گفت: من مردى ماليات بده هستم، شما در خانه من اقامت و استراحت كنيد.

مالك به خانه وارد شد، هنگام غذا، ميزبان در كنار غذا عسلى را مسموم كرده بود. نزد مالك گذاشت.وقتى مالك مقدارى از آن عسل را خورد، هماندم مسموم شد و طولى نكشيد كه به شهادت رسيد.(118)

 

شهادت مالك اشتر به وسيله مامور نفوذى معاويه‏

 

در مورد چگونگى توطئه قتل مالك از جانب معاويه، روايت ديگرى نيز نقل شده است و آن اينكه:

معاويه يكى از غلامان آزاد شده عثمان به نام نافع را محرمانه ديد، و به او گفت: خود را به مالك برسان به عنوان دوست و شيعه على (عليه السلام) جا بزن و بعد در فرصت مناسب، او را با زهر مسموم كن.

مالك اشتر با همراهان به راه خود ادامه داد تا به قريه ايله كه در كنار جاده بصره قرار داشت، رسيد در همانجا نافع خود را به مالك اشتر رسانيد و همواره با كمال تواضع در حضور مالك اشتر بود با او مانوس شد، تا آنجا كه مالك از او پرسيد، تو كيستى؟

نافع: از اهالى مدينه هستم.

مالك: از كدام دودمان؟

نافع: غلام آزاد شده عمر بن خطاب هستم.

مالك: كجا مى‏روى؟

نافع: به مصر مى‏روم.

مالك: براى چه به مصر مى‏روى؟

نافع: براى تحصيل نان؛ زيرا در مدينه بر اثر بى كارى نتوانستم معاشم را تامين كنم.

مالك اشتر، دلش سوخت و فرمود:

همراه من باش و من معاش تو را تامين مى‏كنم

مالك اشتر از قريه ابله، به سوى مصر حركت كرد.

نافع همراه مالك به راه افتاد و به طور عجيب خود را شيعه معرفى مى‏كرد، و مكرر از فضيلت و برترى حضرت على (عليه السلام) سخن مى‏گفت: و آنچنان خود را خوش چهره معرفى كرد كه در قلب مالك جاى گرفت و با هم به طور شديد همدم شدند، تا اينكه به شهر قلزم رسيدند.

در آنجا بانويى از دودمان جهينه، از مالك اشتر استقبال كرد و او را به خانه خود دعوت نمود و احترام شايانى به مالك كرد، هنگام غذا از مالك و همراهان پرسيد، در عراق چه غذايى، غذاى مطبوع است تا براى شما فراهم كنم.

مالك گفت: ماهى تازه‏

آن بانو، غذاى مطبوعى از ماهى تازه فراهم كرد و نزد مالك گذاشت. مالك و همراهان از آن غذا خوردند،

سپس مالك به طور شديد تشنه شد، هر چه آب آشاميد، تشنگيش برطرف نمى‏شد، در اين فرصت نافع گفت:

براى رفع عطش، بهترين غذا عسل است مالك درخواست عسل كرد. نافع بى‏درنگ رفت و شربت عسلى را كه قبلا مسموم كرده بود، آن را با تردستى خاصى نزد مالك اشتر آورد. مالك از آن خورد، طولى نكشيد كه آثار مسموميت در او ظاهر گرديد و حالش منقلب شده و بسترى گرديد، در اين ميان نافع از تاريكى شب استفاده كرده و از آنجا گريخت، مالك امر كرد او را تعقيب كرده و دستگير كنند؛ ولى او گريخته بود و تعقيب كنندگان به او دست نيافتند.

مالك همچنان منقلب بود تا در همان شب مظلومانه و غريبانه به شهادت رسيد، و پيكر مطهرش در همان شهر قلزم به خاك سپرده شد، اين ماجرا در سال 38، هجرى رخ داد (119) و مالك در اين هنگام، حدود 70 سال عمر داشت.

 

سخن معاويه هنگام رسيدن خبر شهادت مالك‏

 

نافع خود را به شام رسانيد و خبر مسموم نمودن مالك اشتر را به معاويه گزارش داد.

معاويه بسيار شاد شد: او قبلا به مردم شام گفته بود:

دعا كنيد خدا مالك را بكشد! وقتى خبر شهادت مالك به معاويه رسيد، به مردم شام گفت:

الا ترون كيف استجيب لكم

آيا نمى‏بينيد كه چگونه دعاى شما به استجابت رسيد؟!

سپس از طرف معاويه اعلام شد كه مردم در مسجد اجتماع كنند، جمعيت بسيار وارد مسجد شدند. معاويه سخنرانى كرد و در اين سخنرانى گفت:

كان لعلى بن ابى طالب يدان يمينان فقطعت احداهما يوم صفين و هو عماربن ياسر، و قد قطعت الاخرى اليوم و هو مالك الاشتر

براى على بن ابى طالب (عليه السلام) دو دست راست بود.

يكى از آنها در جنگ صفين بريده شد و آن عمار ياسر بود، و ديگرى امروز بريده گرديد و او مالك اشتر بود.

و نيز معاويه با شادى مى‏گفت:

الا و ان للَّه جنودا من عسل

همانا خدا سپاهيانى از عسل دارد.(120)

 

گفتار جانسوز امير مومنان (عليه السلام) در سوگ مالك اشتر

 

هنگامى كه خبر جانسوز شهادت مالك اشتر، به على (عليه السلام) رسيد، فرمود:

اناللَّه و انا اليه راجعون

خدايا او را در راه تو حساب مى‏كنم! چرا كه مرگ او از مصايب بزرگ روزگار است. خداوند مالك را رحمت كند، او به عهدش وفا كرد، و به راه شايسته‏اش رفت،: به راه شايسته‏اش رفت و با پروردگارش ملاقات نمود. ما با اينكه خود را آماده كرده بوديم كه پس از مصيبت رحلت رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) صبر پيشه كنيم، با اين حال مرگ مالك از بزرگترين مصايب بود.(121)

جماعتى از دودمان نخع به محضر امير مومنان على (عليه السلام) آمدند: ديدند آن حضرت سخت ناراحت است و بى تابى مى‏كند سپس فرمود:

للَّه درمالك وما مالك! و اللَّه لوكان جبلا لكان فندا، و لوكا حجرا لكان صلدا، لا يرتقيه الحافر ولا يوفى عليه الطائر.

پاداش مالك با خدا باد! مالك! اما چه مالك چه مالك! سوگند به خدا اگر كوه بود، كوهى‏بلند مرتبه و بى مانند بود، و اگر سنگ بود، سنگى سخت و محكم بود! و هيچ مركبى نمى‏توانست از كوهسار وجودش بالا رود، و هيچ پرنده‏اى به اوج آن راه نمى‏يافت.

سپس فرمود: به خدا سوگند! مرگ تو جهانى (عراق) را در هم ريخت، و جهانى (شام) را شاد كرد!

على مثل مالك فلتبك البواكى و هل موجود كمالك؟.

براى چون تويى بايد گريه كنندگان بگريند. آيا شخص ديگرى همچون مالك به وجود خواهد آمد؟!(122)

علقمه بن قيس نخعى (از خويشان مالك) مى‏گويد:

مدتى على (عليه السلام) از مرگ مالك، محزون بود، و نشانه‏هاى اندوهى جانكاه از چهره‏اش ديده مى‏شد كه يقين كرديم صاحب عزا او است نه ما.

مغيره بن ضبى گفت:

لم يزل امر على شديدا حى مات الاشتر...

همواره تا مالك زنده بود: شوون حكومت على (عليه السلام) استوار و پابرجا بود. وقتى كه او رفت، اركان حكومت على (عليه السلام) (با رخنه خوارج و منافقان) ديگر سوى آن استوارى را نداشت، و آقايى مالك در كوفه، بيشتر از آقايى احنف در بصره بود. (123)

به امام عرض شد: براى شهادت مالك، سخت ناراحت و افسرده شده‏اى؟ امام در پاسخ فرمود:

اما و اللَّه هلاكه قد اعز اهل المغرب و اذل اهل المشرق.

سوگند به خدا! مرگش اهل مغرب شاميان را قدرت بخشيد، و اهل مشرق (عراقيان) را خوار ساخت!

و آن حضرت چندين روز از فراق با قلبى غمبار گريه كرد و فرمود:

لا ارى بعده مثله ابدا.

بعد از او، ديگر همانند او هرگز نخواهم ديد!. آرى به گفته ابن ابى الحديد. دانشمند بزرگ اهل تسنن، .و چه خوب پاسخ داده آن گوينده كه از او درباره مالك اشتر شوال شد، در پاسخ گفت:

ما اقول فى رجل هزمت حياته اهل الشام و هزم موته اهل العراق.

من چه گويم در شان كسى كه حياتش شاميان شكست داد، و مرگش عراقيان را خوار ساخت.(124)

رحمت و درود بى كران خدا بر تو اى مالك اشتر! اى قهرمان قهرمانان! و اى مجاهد سترگ و عزت بخش بزرگ اسلام!

چه زيبا هستى! و چه زيبا به لقا اللَّه پيوستى! گواهى مى‏دهم كه تو، هم اكنون در پيشگاه خدا زنده و جاويد هستى و از مواهب الهى بهرمند مى‏باشى! و در جايگاه رفيع عرش الهى در كنار استاد و رهبرت امير مومنان على (عليه السلام) مى‏باشى! زهى سعادت و زهى افتخار!

 

برادر و فرزندان مالك اشتر

 

قبلا بيان شد كه دودمان مذحج و نخع، از صدر اسلام به بعد: خدمات شايانى به اسلام نمودند، و در عصر خلافت حضرت على (عليه السلام)، اين دودمان، زير نظر مالك اشتر در كوفه، پشتيبانى نيرومند براى آن حضرت بودند، و در جنگ جمل و صفين در ركاب على (عليه السلام) با دشمن مى‏جنگيدند، در اينجا به طور اختصار، از برادر مالك اشتر به نام عبداللَّه و از دو فرزندش به نامهاى: اسحاق و ابراهيم، ياد مى‏كنيم:

 

عبداللَّه برادر مالك‏

 

عبداللَّه از شخصيتهاى برجسته خاندان نخع بود.

او در راستاى هدايتهاى حضرت على (عليه السلام) ، فداكاريها و ايثارهاى فراوان داشت، و در نبرد صفين، همراه برادرش مالك، با دشمن مى‏جنگيد.

هنگامى كه مختار در سال 66 به عنوان مطالبه خون امام حسين (عليه السلام) بر ضد حكومت ننگين بنى اميه قيام كرد، عبداللَّه برادر مالك اشتر را پرچمدار يكى از گردانهاى سپاه خود كرد، و پس از پيروزى مختار، و به دست گرفتن حكومت (از 14 ربيع الاول سال 66 تا 14 رمضان سال 67)، عبداللَّه حاكم و فرمانرواى يكى از شهرها گرديد، و در همان وقت، حجربن عدى سردار رسيد اسلام، از ياران امام على (عليه السلام) براى نجات خود از چنگال دژخيمان جلاد معاويه، به عبداللَّه پناهنده شد، و عبداللَّه او را پناه داد.(125)

 

اسحاق، پسر مالك اشتر

 

يكى از پسران مالك اشتر، اسحاق بود كه در روز عاشورا در ركاب امام حسين (عليه السلام) به شهادت رسيد، اين بزرگمرد رشيد، شجاعت، صلابت، ايمان و دوستى خاندان رسالت را از پدرش مالك، به ارث برده بود. او همواره در خط تشيع گامهاى استوار برداشت و به دنبال معاويه و گروههاى ضد شيعى نرفت و سرانجام به كاروان امام حسين (عليه السلام) پيوست. با اينكه در كوفه سكونت داشت، به مردم بى وفاى كوفه پشت كرد، و يارى امام حسين (عليه السلام) را ضد يزيد برگزيد.

در روز عاشورا، نداى امام حسين (عليه السلام) را شنيد كه مى‏فرمود:

من يبارز الى هولاء الملعونين.

كيست تا به جنگ اين ملعون شدگان برود؟

اسحاق به اين ندا لبيك گفت: و با شعارها و رجزهاى خود، ياران امام را به جنگ تشويق مى‏كرد و خطاب به آنها چنين مى‏گفت:

 

 

 

 

 

 

 

نفسى فداكم طاعنوا و جالودا   حتى يبان منكم المجاهد
و ارجل تتبعها سواعد   فى نصر مولاى الحسين العابد
بذاك اوصانى الكمى الوالد

 

 

 

جانم به فداى شما! بجنگيد و شمشير از نيام بركشيد، و به نبرد با دشمن بپردازيد، تا در ميان شما آن كس كه جهادگر پرتوان است آشكار گردد!

گامها و بازوان را پياپى در يارى مولايم حسين، عبد صالح خدا، به حركت در آوريد!

پدر شجاع من (مالك اشتر) اين گونه به من وصيت كرده است!

آرى مالك اشتر به پسرش وصيت نموده كه او در خاندان رسالت، و آل على (عليه السلام) جهاد كند. او نيز خلف صالح پدر است، كه آن وصيت را با گوش جان شنيد و اجرا نمود.

درودهاى پياپى خداوند بر اين پدر و پسر رشيد.

 

ابراهيم، پسر ديگر مالك‏

 

ابراهيم در ايمان و عرفان و شجاعت . نمونه پدر بود، گويى پدر پيرش رفته و جوان بازگشته است. او همان روحيه پدر را داشت، و دودمان نخع او را به عنوان آقا و رييس خود پذيرفتند، در جنگ صفين با اينكه نوجوان بود، با حمله‏هاى قهرمانانه خود، عرصه را بر دشمن تنگ مى‏كرد، و جهان را بر معاويه تيره و تار مى‏نمود، و با كشتن جوانى از آل حمير كه به جاى عمر و عاص به جنگ مالك اشتر آمده بود، قلب پر تپش پدر را شاد نمود. (چنانكه قبلا ذكر شد)

آن هنگام كه مختار (سال 66 ه. ق) به عنوان خونخواهى امام حسين (عليه السلام) بر ضد بنى اميه قيام كرد، ابراهيم را به كمك دعوت نمود، ابراهيم در كوفه به خانه مختار رفت، مختار از او احترام شايانى كرد و در پايين دست او نشست.

ابراهيم به مختار قول مساعد نداد تا آن هنگام كه دريافت قيام مختار مورد رضايت آل على (عليه السلام) است، آن هنگام برخاست و پايين دست مختار نشست.

مختار خروج كرد و سراسر كوفه را در اختيار و تصرف خود درآورد، بزرگترين لشگرى كه حكومت مختار را تهديد مى‏كرد، لشگر شام بود، مختار هفت هزار نفر را به فرماندهى ابراهيم براى جنگ با سپاه شام روانه كرد، سپاه هفت هزار نفرى ابراهيم در سرزمين موصل با سپاه هفتاد هزار نفرى شام درگير شدند. در اين هنگام نا برابر، افراد بسيارى از دو طرف كشته شدند. از جمله ابن زياد و گروهى از سران سپاه شام به دست ابراهيم، به هلاكت رسيدند.

به اين ترتيب مختار به دستيارى ابراهيم بر دشمن پيرو شد، و عاملان اصلى حادثه خونين كربلا را به مجازات سخت رساند.

يكى از سخنان ابراهيم، خطاب به سپاه خود كه بيانگر هدف و خط فكرى اوست، چنين بود، اى ياران دين‏ء اى طالبان خون حسين! اى پيروان حق و پاسداران الهى! اينك اين ابن زياد پسر مرجانه است، همان كسى كه آب را بر حسين و اهل بيتش ممنوع كرد، و آنها را كشت.

سوگند به خدا! فرعون با بنى اسرائيل چنين نكرد كه او با دودمان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نمود، اميدوارم در اين سرزمين، با ريختن خون آن نامرد، خاطر شما شاد گردد...

ابراهيم دو فرزند به نام نعمان و خولان داشت كه آنها نيز مردانى با شخصيت و مومن بودند، از اين رو به ابو النعمان گويند.

سرانجام اين بزرگمرد خدا در سال 72 هجرى در سرزمين مسكن (ده فرسخى بغداد) هنگام نبرد با سپاه عبدالملك ( پنجمين خليفه اموى) به شهادت رسيد.

بنا به نقل محدث معروف مسعودى جسد مطهر ابراهيم را نزد عبدالملك آوردند. غلام آزاد شده حصين بن نمير هيز مى‏آورد و آن جسد را آتش زد.( با توجه به اينكه حصين بن نمير از سركردگان شام به دست ابراهيم به هلاكت رسيده بود.)(126)

پايان‏




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: