عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 603
:: باردید دیروز : 17
:: بازدید هفته : 625
:: بازدید ماه : 2498
:: بازدید سال : 71087
:: بازدید کلی : 229308

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

دو شنبه 12 آبان 1393 ساعت 9:46 | بازدید : 396 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

داستانی بی‏نهایت شگفت!ازعاشقان حسین(ع)

 

جابجائی جسد مرده ازقبرتوسط ملائک

حاج محمدکاظم هزارچربی نقل می‏کند: «من در مجلس درس استاد اکمل آیةالله وحید بهبهانی که در مسجد پایین صحن مقدس کربلای معلی تشکیل می‏شد حاضر بودم. پس از پایان درس زائر غریبی که لباس اهالی آذربایجان را به تن داشت داخل مسجد شد و سلام کرد و دست استاد را بوسید.»
آنگاه دستمال بسته‏ای را در مقابل استاد گذارد و گفت:
«این را به مخارجی که می‏خواهید مصرف کنید.»
مرحوم بهبهانی دستمال بسته را باز کرد. در میان آن جواهرات و زیورآلات زنانه بود. آنگاه فرمود:
«شما کیستید و داستان این زیورآلات چیست؟»
او گفت: «من قصه‏ی عجیبی دارم. من مدتی به شیروان و دربند که از بلاد روسیه است سفر می‏کردم و در آنجا مشغول تجارت بودم و مردی صاحب ثروت بودم. در یکی از روزها چشمم به دختری زیبارو و صاحب جمال افتاد به گونه‏ای که عشق او در سراسر وجودم نفوذ کرد و نتوانستم فکر او را لحظه‏ای از خاطرم بیرون کنم. پس نزد کسان آن دختر که از اعیان و ثروتمندان مسیحیان بودند رفتم و رسما از دخترشان خواستگاری کردم.»
پدر و مادر دختر گفتند: «در تو هیچ عیب و نقصی نیست مگر اینکه به مذهب نصاری داخل نیستی و ما دختر به غیر مسیحی نمی‏دهیم. اگر به دین ما داخل شوی دختر را به تو تزویج می‏کنیم.»
پس من مهموم و غمناک از نزد آنان بیرون آمدم، چرا که آنان امر را معلق کرده بودند بر عملی که پذیرفتن آن از ناحیه‏ی من محال بود.
چند روز گذشت و روز به روز محبت و عشق من به آن دختر زیادتر می‏شد تا آنجا که کار به جایی رسید که دست از تجارت و شغل خویش برداشتم و مانند دیوانگان گشتم و نزدیک بود که هلاک شوم.
عاقبت با خود گفتم: «چاره‏ای نیست! اکنون می‏روم و به ظاهر دست از اسلام برمی‏دارم و به صورت مسیحی می‏شوم.»
صبحگاه از خواب برخاستم سریعا نزد کسان آن دختر رفتم و گفتم: «حاضرم که از اسلام بیزاری و برائت جویم و داخل در دین عیسی مسیح شوم.»
آنان نیز پس از گرفتن گواه پذیرفتند و دختر را به من تزویج کردند.
چون مدتی گذشت از این عمل ننگین پشیمان شدم و خود را سرزنش می‏کردم ولی نه روی بازگشت به سوی وطن داشتم و نه طاقت عمل به وظایف نصرانیت داشتم و از عمل به شرایع اسلام چیزی در من یافت نمی‏شد به غیر از گریستن بر مصائب حضرت سیدالشهداء علیه ‏السلام، چرا که در آن لحظات حساس محبتم به آن حضرت افزون گشته بود و تفکراتم پیرامون مصائب آن حضرت بیشتر شده بود و گریه‏ام برای آن حضرت افزون.
همسرم از مشاهده‏ی این حالت از من تعجب می‏کرد چرا که هیچ علتی برای گریه‏هایم نمی‏دید و روز به روز بر حیرتش اضافه می‏شد ولی من علت گریه‏ام را برای او نمی‏گفتم.
عاقبت پس از اصرارهای فراوان همسرم با توکل بر خدا حقیقت حال را به او گفتم که من به مذهب اسلام باقی هستم، هر چند به شرایع آن عمل نمی‏کنم و گریه‏های من در مصائب حضرت اباعبدالله الحسین علیه ‏السلام است.
همین که همسرم نام «حسین علیه ‏السلام» را شنید منقلب گشت. پس از مدتی گفتگو با من نور حقیقت در دلش ظاهر شد و به شریعت اسلام داخل گشت و او نیز با من در گریه و ناله و اقامه‏ی عزا بر آن حضرت همراه شد.
یک روز به او گفتم: «اگر حاضر باشی مخفیانه از این شهر به سوی کربلا می‏رویم و علنا در کنار ضریح آن حضرت، اسلام خود را اظهار می‏کنیم.»
همسرم از صمیم قلب با من موافقت نمود. پس شروع کردیم به تهیه‏ی لوازم سفر، اما هنوز قدری نگذشته بود که همسرم بیمار شد و به سبب همان بیماری مدتی بعد درگذشت.
پس اقارب و خویشان او جمع شدند و او را به طریقه‏ی نصارا دفن نمودند و به اقتضای مذهبشان جمیع زیورآلات و جواهراتش را با او دفن کردند.
هنگامی که به خانه بازگشتم و جای خالی او را دیدم حزن و غم من زیاد شد و با خود گفتم: «امشب، مخفیانه قبر او را می‏شکافم و جسد او را بیرون می‏آورم و در اولین فرصت به سوی نزدیکترین شهر مسلمانان می‏برم و در آنجا دفن می‏کنم.»
چون شب فرارسید و قبرش را نبش کردم با کمال تعجب دیدم که مردی با سبیل‏های کلفت و بلند و ریش تراشیده در قبر همسرم مدفون است و خبری از همسرم در میان قبر نیست.
از مشاهده‏ی این قضیه‏ی عجیب و شگفت عقل از سرم پرید و در تفکری عمیق فرورفتم به گونه‏ای که در همان حال، خواب مرا ربود.
در عالم خواب دیدم که کسی می‏گوید:
«ای مرد دل خوش دار و شادمان باش که همسرت را ملائکه حمل نمودند و به سوی کربلا بردند و در حرم حسینی در طرف پایین پای آن حضرت نزدیک مناره کاشی دفن نمودند و این جسد که می‏بینی، جثه‏ی فلان مرد عشار و رباخوار است که امروز او را در حرم حضرت سیدالشهدا دفن کرده بودند و ملائکه جای او را با همسرت معاوضه نمودند و زحمت حمل و نقل جنازه را از تو برداشتند.»
من خوشحال و شادمان از خواب برخاستم و فورا عازم کربلای معلی شدم و خداوند به من توفیق کرامت فرمود که به زیارت حضرت سیدالشهداء علیه ‏السلام مشرف شوم. سپس از خادمان حرم مقدس سؤال کردم که در فلان روز - همان روز که عیالم را دفن کرده بودند نام بردم - در پای مناره‏ی کاشی سبز رنگ چه کسی را دفن کردند؟
گفتند که فلان مرد رباخوار را در آن موضع به خاک سپرده‏اند.
من قضیه‏ی خویش را برای آنها نقل کردم. پس برای کشف حقیقت حال، آن قبر را شکافتند و من جهت معلوم شدن مطلب داخل قبر شدم و دیدم که همسرم در میان لحد خوابیده به همان صورتی که در ولایت خودش او را به خاک سپرده بودند!
پس زیورآلات و جواهراتش را از میان قبر برداشتم و اکنون به حضور شما آمده‏ام تا تقدیم نمایم.»
مرحوم وحید بهبهانی (ره) نیز دستور دادند تا آنها را میان فقرا و مستحقان تقسیم کنند




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: