عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 468
:: باردید دیروز : 17
:: بازدید هفته : 490
:: بازدید ماه : 2363
:: بازدید سال : 70952
:: بازدید کلی : 229173

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

دو شنبه 14 مهر 1393 ساعت 21:7 | بازدید : 459 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

 تیر ماه 1378 بود. حوادث سیاسی و فرهنگی ، مردم را دلتنگ شهدا کرده بود. سردار باقر زاده اکیپ های تفحص را جمع کرد و گفت: ((مردم تماس می گیرندو درخواست می کنند مراسم تشییع شهدا بگذارید . تا عطر شهدا حال وهوای جامعه را عوض کند. ))

تعداد شهدای کشف شده تو معراج ، کمتر از ده شهید بود. سردار باقر زاده گفت: (( بروید توی مناطق به شهدا التماس کنید و بگید شما همگی فدایی ولایت هستید. اگر صلاح می دانید به یاری رهبرتان برخیزید.))

چند روزی گذشت. سردار تماس گرفت و آخرین وضعیت را از من پرسید. گفتم چیزی پیدا نشد. پرسید: ((به شهدا گفتید ؟)) گفتم: ((سردار!  بچه ها دارند زحمت خودشون رو می کشند. )) گفت: (( همان چیزی که گفتم ، عمل کنید! )) شب بود که با برادران علی شرفی و روح الله زوله آماده می شدیم فردا به سمت هورالعظیم حرکت کنیم .

صبح حدود ساعت 30/10 به منطقه ی شط العلی ، محور عملیاتی بدر و خیبر رسیدیم. برای رفع تکلیف ، جملات سردار را بازگو کردم. نهار را خوردیم و برگشتیم. عصر بود رسیدیم اهواز. به ستاد اعلام شده بود در شلمچه تعدادی شهید پیدا شده. از خوشحالی بال درآوردم. خودم را رساندم شلمچه. 16 شهید پیدا شده بود. شهدا را آوردم پادگان . چند ساعتی بیشتر توی پادگان نبودم که گفتند از هور تماس گرفتند که شهید پیدا شده. دیگر توی پوست خودم نمی گنجیدم. شده بودند 19 شهید.

چند روزی گذشت و از شرهانی و فکه ، هرروز خبر خوشی می رسید.

نماز مغرب و عشاء را خوانده بودیم و مشغول خوردن شام بودیم که سردار تماس گرفت: (( چه خبر ؟ )) گفتم: (( شهدا خود را رساندند. درهای رحمت خدا باز شد. )) گفت: (( فردا صبح شهدا را به سمت تهران حرکت بده. )) گفتم: (( سردار! چند روز دیگه اجازه بدید. )) تأکید کرد که حتما فردا صبح حرکت کنیم و از تعداد شهدا پرسید. گفتم: (( هنوز شمارش نکرده ام. )) و همین طور که گوشی را با کتفم نگه داشته بودم ، شروع کردم به شمردن: (( 16 تا فکه ؛ 18 تا شرهانی ... جمعا شد 72 شهید. )) سردار گفت: (( الله اکبر! روز عاشورا هم هفتاد و دو نفر پای ولایت ایستادند. ))

سعی کردم به بهانه ای معطل کنم تا تعداد شهدا بیشتر شود. اما دستور همان بود ؛ 72 شهید به نیابت از 72 شهید عاشورا در پاسداری از حریم ولایت ، تشییع شدند.




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: