بحث گذشته ها و خاطرات جوونی هاشون بود.
بابام در حالیكه مشتی بادام زمینی رو انداخت بالا با همان دهان پر شروع به صحبت كرد:
وقتی بچه بودم یه روزی مثل همین روزا بود مادر خدابیامرزم از دست منو 3 تا داداشم
آجیلارو قایم میكرد اما بی خبر از اونكه من آمارشو داشتم.
یادش بخیر كلی شرط با داداشام
میبستم و كلی وقل ازشون میگرفتم تا آدرسو بهشون بدم.
خلاصه بعدم لو رفتمو یه كتك حسابی خوردم.
بعد هم سرشو برگردوند تا عكس العمل مارو ببینه كه یكدفعه یه ماشین
سبقت گرفت و با فریاد مادرم بابا بخودش اومد و فرمونو پیچوند خلاصه شانس آوردیم
و زدیم كنار. بابا به این بهانه 2 تا لیوان چایی خورد.
بعد حركت كردیم.دیگه از سبز بودن جاده خسته شدم هرجا روكه میدیدم
جنگل بود.توی همین لحظات بود كه نفهمیدم كی خوابم برد و
یه كابوس عجیب غریب دیدم. خواب دیدم سر سفره هفت سین
همگی نشسته بودیم كه یكدفعه سمنو نبدیل به خون شد
و مثل كتری آبجوش سر رفت و سفره را خون گرفت بعد هم
خون مثل بنرین آتیش گرفت و همه داشتیم میسوختیم كه یكدفعه
با صدای مادرم از خواب پریدم:
رویا جان رسیدیم چی شده مادر؟
چرا اینقدر عرق كردی؟
نفس نفس زنان گفتم : كابوس میدیدم.
مادرم یه لبخندی زدو گفت: اشكال نداره جاده گرفته بودتت.
پدرم از ماشین پیاده شده بودو داشت به به و چه چه میكرد:
به به چه هوایی جون میده واسه خودكشی!
مادرم قر قر كنان گفت: باز لوس شدی؟
خلاصه رفتیم داخل و روبوسی و صحبتهای همیشگی شروع شد.
مادربزرگ یه سفره بزرگ و زیبا چیده بود كه همه محو دیدنش بودند.
اما من دلم لرزید چون شبیه همون سفره ای بود كه توی خواب آتیش گرفته بود.
نكته جالبش اینجا بود كه سفره كامل كامل بود بجز یك چیز: سمنو!
مادربزرگ گفت: فعلا كه دیر وقته بگیرید بخوابید.صبح كه برا نماز بیدار میشم
بیدارتون میكنم.سمنو هم رویا و امیرو میفرستم از همسایه بگیرن.
من آب دهنمو سریع قورت دادم.
خلاصه دشكها پهن شد و همگی داخل دشكهای خنك و نرم مادربزرگ خوابیدیم.
منم پتو را تا خرخره كشیدم و نفهمیدم كی چشام رفت روی هم تا اینكه...
با صدایی از خواب پریدم: رویا-رویا جان. پاشو خانم
با خواب آلودگی تمام و با خمیازه های مداوم از جام بلند شدم.
و نگاهی كنجكاوانه به ساعت سبز رنگ مادربزرگ انداختم
كه عقربه های درخشانش عدد 6 رو نشونه گرفته بود.
و تا لحظه ی سال تحویل چیزی حدود 3 ساعت باقی مونده بود.
مادربزرگ قر قر كنان گفت: بیا عزیز. بابات كه بیدار نمیشه
امیرو بیدار كن با هم برین باغ بی بی صغرا بگو منو شوكت فرستاده
سمنو بگیرم.بعنوان بهونه كردن گفتم آخه من كه اینجارو بلد نی...
اما هنوز جملم تموم نشده بود كه مادربزرگ گفت: عزیز 3 تا زمین اونوتره.
اینجا كه شهر نیست كه هزارتا خونه داشته باشه . دیدم حرفش درسته گفتم: باشه.
بیچاره امیر 5 دقیقه گیج شده بود اصلا كجا هست!
خلاصه كافشن پوشیدیمو دوتایی زیدم بیرون
بیرون ساكت ساكت بود تنها صدا زوزه ی باد بود و بس.
تمام اطرافو مه گرفته بود و شكوفه های بهاری درختا لای مه به زیبایی میدرخشید.
خلاصه دو سه دقیقه ای رفتیم تا به خونه بی بی صغرا رسیدیم.
كلون كهنه ی درو زدم و چند لحظه صبر كردم اما خبری نشد.
دیگه نا امید شده بودم وبه امیر گفتم بریم كه یكدفعه صدایی ضعیف از پشت حیاط بگوش رسید.
كیه كیه؟ داد زدم من نوه ی شوكت خانمم بی بی. اومدم سمنو بگیرم.
گفت: از پشت خانه بیاین تو باغ.
رفتم سمت باغ كه پر درخت بود و تهش به جنگل وصل میشد.
هی میرفتیم و دوباره صدای بی بی دورتر از قبل میگفت بیاین
دیگه نگران شدم 5 دقیقه مارو راه برد تا خود جنگل و دیگه باغ دیده نمیشد.
داد زدم: بی بی كجایی ؟ بی بی؟
كه یك صدای نخراشیده عجیبی گفت: همینجام از شدت ترس بلندترین جیغی كع تو عمرم زده بودم زدم.
یك موجود پشمالو كه انگار مخلوط گرگ و انسان بود روبروم بود.
امیر از ترس لال شده بود و رنگش مثل گچ سفید . دستشو گرفتم بدودو دور شدم.
اما بهتره بگم توی اون مه و جنگل بی انتها گم شدم.
محكم امیرو بغل كرده بودم كه انگار اون موجود بهمون حمله كرد و امیر در بین مه محو شد و رفت.
اون موجود هم دنبال من بود.كمی دویدم اما بهم رسید و یه چنگال روی صورتم كشید كه
یه درد وحشتناك وجودمو پر كرد.بعد احساس كردم زمین زیر پام داره
خالی میشه و مثل یه باتلاق داخل گودال افتادم.
هوایی حس نمیكردم و چیزی نمیدیدم فقط یك لحظه احساس كردم اون موجود
بهم حمله كرد و شروع به تكه تكه كردنم كرد!
ساعت 7 با صدای خانمم بیدار شدم: محمود پاشو بچه ها 1 ساعته رفتن نیومدن بیا بریم دنبالشون.
گیجو گنگ شدم: بچه ها؟!مگه كجا رفتن؟
خانمم گفت: مادرم 1ساعت پیش فرستادشون 2 تاباغ اونور تر
سراغ بی بی صغرا كه سمنو بگیرن اما برنگشتن.
تو دلم هر چی فحش بود به مادرزنم دادم و با دلخوری از جام بلند شدم و شال و كلاه كردم
رفتم دنبالشون.خلاصه یكی دوتا باغ و زمینو و رد كردم تا به خونه بی بی رسیدم.
در كهنه چوبیش بسته بود هر چی صدا زدم كسی جواب نداد.
اون دورو ورم كه سگ پرسه نمیزنه چه برسه به آدم!
از دیوار كاهگلی و كوتاهش بالا رفتم و پریدم تو خونه.
بازم هیچ خبری نبود. هرچی سلام و یا الله گفتم كسی جواب نداد.
دیگه دلو به دریا زدم و بسمت در ورودی رفتم در پیش بود.
درو كه باز كردم رفتم تو در محكم بسته شد.
انگار یه نیرو نامرئی نگهش داشته بود.
یه سوزن نخ روی طاغچه ی بغل دستم بود و بس.
همونو برداشتم سریع گذاشتم جیبم.
یكم كه جلو تر رفتم قلبم مثل بمب صدا داد و از ترس دلم میخواست گریه كنم.
بی بی صغرا وسط اناق خونی و مالی افتاده بود و قرینه چشماش مثل ارواح سفید شده بود.
صحنه ی فوق العاده وحشتناكی بود. دهنش باز بوده و كف لب و لوچشو پوشونده بود
عقب عقب رفتم خوردم به دیوار.
داشتم بیهوش میشدم كه یكدفعه صدای رویا دخترمو شدنیدم.
بابا ببین چه خوشگل شدم و بعد صدای یك خنده با صدایی كلفت و شیطانی اومد.
و یع موجو عجیب و خلقه و وحشتناك جلوم پدیدار شد سریع فهمیدم اجنه (مرازماست)
اومدم بگم بسما...كه با دستای بزرگ و پشمالوش جلوی دهنمو گرفت و داشت فكمو خورد میكرد
كه یاد سوزن افتادم سریع از جیبم بیرون آوردمو فرو كردم تو تنش میدونستم مردازما با سوزن گرفتار میشه
و دیگه نمیتونه غیب شه یا حمله كنه .مثل گرگ زخمی زوزه میكشید و
سمشو محكم به زمین میكوبید كه در و دیوارو میلرزوند.
با یه زنجبر بزرگ كه به در آویزان بود دور گردنش پیچیدمو بردمش دم طویله محكم بستمش.
از در خونه كه زدم بیرون امیرو دیدم كه بدو بدو با صورتی پر از اشك به طرفم آمدو محكم بقلم كرد
تنش مثل بید میلرزید وقتی ازش پرسیدم رویا كو هیچی نگفتو با دستش جنگل و نشون داد.
آنجا بود كه دنیا رو سرم خراب شد فهمیدم از ترس لال شده و از طرفی نگران رویا بودم نفهمیدم چی شد.
از شدت نگرانی بدون فكر بسمت جنگل دویدم كمی مه هم فضا رو گرفته بود.
فریاد زدم رویا رویا اما كسی جواب نداد.
احساس كردم داخل جنگل گم شدم و فهمیدم چه اشتباهی كردم.
اما بشنوید از امیر.
امیر بی خبر از مرد از ما بدو بدو به خانه رفت و خانمم و شوكت خانم با دیدنش فهمیدن یه خبرایی و سریع به
پلیس زنگ زدند اما پلیس از ده ما دور بود و حدااقل نیم ساعتو تو راه بود.
برای همین خانمم طاقت نیاورد و با امیر زدند بیرون طی راه خانمم بدو بدو بسمت جنگل میاد
و امیر یك لحظه متوجه در باز خونه بی بی و مرداز ما میشه اما چون نمیتونسته
حرف بزنه و خانمم خیلی جلوتر بوده موفق به نشون دادن نمیشه و خودش
بیخبر از همه جا میره تو حیاط مردازما با دیدنش شروع به فریب دادنش میشه:
میخوای آبجیت سالم پیشتون بگرده و خودت بتونی دوباره حرف بزنی؟
امیر بیچاره هم با گریه سرشو تكون میده؟
مردزمای فریب كار هم میگه: خوب پس بیا این سوزنو از تنم در آر تا همه چی درست شه.
و امیر ساده لوح هم سوزنو در میاره همین كه سوزنو در میاره مردزما با یه
خنده ی زوزه مانند غیب میشه و زنجیرها نقش زمین
میشوند.امیر هم از شدت ترس این صحنه ها در جا قش میكنه.
در همون حال من حیرون جنگل بودم تا اینكه از شانس صدای فریاد خانممو شنیدم و پیداش كردم.
اما اثری از رویا نبود و ماجرا رو براش گفتم و شروع به گریه كردن و جیغ زدن كرد.
چند لحظه گذشت تا اینكه یاد امیر افتادم و وقتی سراغشو گرفتم. خانمم اشك ریزان گفت:
تا دم خونه بی بی صغرا باهام اومد.
بعدش نمیدونم چی شد اونوقت بود كه دوزاریم افتادو دو دستی تو سرم زدم.
خانمم رهو بهتر از من بلد بود چون خودش بچه روستا بوده
خلاصه از جنگل بیرون زدیم و بدو بدو بسمت خانه مادرزنم و بی بی صغرا دویدیم
وقتی رفتم تو حیاط و دیم مردزما غیب شده
دیگه فهمیدم چی شده فقط خوشحال بودم امیر سالمه
امیرو بغل كردیمو دویدیم سمت خانه مادرزنم كه دیدم مامورها رسیدن
ودم خونه جمع شدند یكیشون كه جلوی در بود
داشت تو بیسیمش میگفت: مركز یه آمبوللانس بفرسیتین
و وقتی خودمو معرفی كردم و پرسیدم چی شده گفتند یكی كشته شده.
خانمم در جا بیهوش شد و یه سری از مامورها كه خانم هم بودند دورشو گرفتند و بهش رسیدن.
منم دویدم تو خونه همین كه ماموره اومد جلومو بگیره دیدم واویلا.
مادرزنم غرق خون مثل بی بی صغرا با همان صورت وحشتناك وسط سفره هفت سین افتاده و
سفره رو خون گرفته بی اختیار شروع به زدن خودمو داد كشیدن و گریه كردن كردم.
چند تا مامور هم اومدن آرومم كنم.
خلاصه: تا شب تو خونه بودیم تا اینكه گشت ها و اورژانس رسیدن و جسد رویا هم پیدا كردن و خلاصه
هزارتا بازجویی و شرح داستان.هر چی راجب مردازما گفتم باور نكردند و فكر كردند دیوونه ام .
و مارو تو پاسگاه نگه داشتند.امیر همچنان بدون حرف به یك نقطه نگاه میكرد.خانمم هم یه ریز اشك میریخت
خودمم چند روز بعدش دیگه طاقت نیاوردم و دیوونه شدم و در تیمارستان بستریم كردند.
راز اون قتل هم هیچ كشف نشد و مردازما همچنان قربانی میگیرد.
و هیچكس جلودارش نیست.
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1