عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 733
:: باردید دیروز : 472
:: بازدید هفته : 2353
:: بازدید ماه : 5981
:: بازدید سال : 80443
:: بازدید کلی : 238664

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

پنج شنبه 3 مهر 1393 ساعت 18:19 | بازدید : 543 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
چرا قاسم سلیمانی خطرناک ترین مرد سال از نگاه آمریکاست؟
 
 

اولین بیوگرافی مفصل سردار سلیمانی/ یاران عصر ظهور نهضت روح الله

چرا قاسم سلیمانی خطرناک ترین مرد سال از نگاه آمریکاست؟

 

 اشاره:

 هر قدر او آرام و بی‌سر و صدا می‌رود و می‌آید و کار‌هایش را انجام می‌دهد، بیرون از مرزهای جمهوری اسلامی در مورد او، خیلی خبر‌ها هست. آن‌ها از او و سپاه تحت امرش می‌ترسند و همین ترس سرآغاز خبرهای بعدی است، آن‌ها او را تروریست می‌خوانند، بار‌ها و بار‌ها تحریمش می‌کنند، به او اتهام دخالت در امور سایر کشور‌ها را می‌زنند، او را فردی بسیار قدرتمند در عرصه سیاست خارجی جمهوری اسلامی در خاورمیانه توصیف می‌کنند، او را متهم پرونده ترور رفیق حریری می‌دانند و سرانجام آنکه، آن‌ها در کنگره امریکا، صریحاً و رسماً پیشنهاد ترور او را می‌دهند! شاید این همه تعارضات رفتاری و گفتاری برای قاسم سلیمانی تعجبی هم نداشته باشد.

 و این البته همه آن چیزی نیست که در مورد او گفته می‌شود. روزنامه انگلیسی گاردین در مورد قاسم سلیمانی می‌نویسد: «حتی کسانی که سلیمانی را دوست ندارند، او را فردی با هوش می‌دانند. بسیاری از مقامات امریکا که این چند ساله را صرف متوقف کردن سلیمانی کرده‌اند، می‌گویند مایل هستند او را ببینند و معتقدند که مبهوت کارهای او شده‌اند».

 شاید از سر همین بهت است که یکی از مقامات بلندپایه ارتش امریکا عاجزانه می‌گوید: «من اگر او را ببینم، خیلی ساده از او خواهم پرسید که از ما چه می‌خواهد؟»

 

  

 

از رابر تا بغداد

 سردار سلیمانی متولد اسفند ۱۳۳۶است. روستای کوهستانی و دورافتاده رابُر در استان کرمان در جنوب شرقی ایران زادگاه اوست که ساختاری طایفه‌ای دارد. شاید همین ویژگی و شناخت یگانه او یکی از دلایل اصلی انتخابش برای فرماندهی نیروی قدس بوده است.وی در ۱۲سالگی، پس از پایان تحصیـلات دوره پنج ساله دبستان، روستای رابُر را ترک کرد و مشغول به کار بنایی در کرمان شد و به عنوان پیمانکار در سازمان آب مشغول به کار شد و در‌‌ همان سال‌ها نیز فعالیت‌های انقلابی خود را شروع کرد.

 بنا به گفته خودش، وی پس از پیروزی انقلاب، در عین ادامه کار در سازمان آب کرمان، به عضویت مجموعه «سپاه افتخاری» که به وسیله پدر شهید قاضی تاسیس شده بود، درآمد.با شروع جنگ، وی راهی جبهه شد و کمی بعد، این جوان بسیجی فرمانده بسیجی‌های هم‌ولایتی‌اش شد و سپس لشکری از همین بسیجی‌های آفتاب سوخته کویر تشکیل داد که لشکر ۴۱ثارالله نام گرفت.با پایان جنگ، لشکر ۴۱ثارالله به فرماندهی سردار سلیمانی به کرمان بازگشت و درگیر جنگ با اشراری شد که از مرزهای شرقی کشور هدایت می‌شدند.مردم سیستان و بلوچستان و کرمان خوب می‌دانند که در سال‌های فرماندهی او، امن‌ترین دوران زندگی خود را سپری کردند.

 قاسم سلیمانی یکی از امضا کنندگان نامه تهدید آمیز فرماندهان سپاه در جریان وقایع ۱۸تیر ۱۳۷۸به محمد خاتمی رئیس جمهوری وقت ایران بود. قاسم سلیمانی پس از دوران دفاع مقدس تا زمانی که به سمت فرماندهی سپاه قدس منصوب شد، با باندهای قاچاق مواد مخدر در نزدیکی مرزهای ایران و افغانستان جنگید و سال ۱۳۷۹، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، فرماندهی کل قوا، او را به تهران فراخواندند و مسوولیت سپاه قدس را به او سپردند مسوولیتی که قاسم سلیمانی را به کابوسی در ذهن آمریکایی‌ها بدل کرد. آن‌ها از او و سپاه تحت امرش می‌ترسیدند و همین ترس سرآغاز توطئه‌های آن‌ها علیه سلیمانی شد.

 پس از طرح ادعاهایی واهی مبنی بر دست داشتن نیروهای ایرانی در اتفاقات داخلی سوریه، اتحادیه اروپا و آمریکا در اقدامی نام سه نفر از فرماندهان سپاه را در فهرست تحریم خود قرار داد که سلیمانی هم در آن فهرست قرار داشت.همچنین وزارت خزانه‌داری آمریکا پس از اتهام‌زنی دولت این کشور به ایران مبنی بر دخالت در توطئه انفجار سفارت عربستان در واشنگتن دوباره سلیمانی را تحریم کرد.اما ماجرا به این تحریم‌ها ختم نشد و او را متهم پرونده ترور رفیق حریری معرفی کردند و سرانجام در کنگره آمریکا، واضح و آشکار پیشنهاد ترور او را دادند.

 

  

 

نقش انکار ناشندنی سردار سلیمانی در بحران جهانی عراق

 سردار سلیمانی در ژانویه سال ۲۰۰۵، زمانی به عراق آمد که عراقی‌ها برای نخستین بار پس از سقوط صدام حسین، به پای صندوق‌های رأی می‌رفتند. در حالی که امریکا حمایت شدیدی از نخست‌وزیر شدن ایاد علاوی می‌کرد، سلیمانی فعالیت خود را در حمایت از شیعیان آغاز کرد و به راهنمایی آنان برای پیروزی در انتخابات پرداخت. پس از انتخابات، بوش انگشت‌های رنگی مردم عراق را پیروزی بزرگی برای دمکراسی دانست، اما علاوی و متحدانش شکست خوردند.» 

 این روزنامه با تمرکز بر سردار قاسم سلیمانی فرمانده سپاه قدس می‌نویسد:«ژنرال پترائوس مدیرکنونی سازمان سیا علاقه دارد داستان را از زمانی بازگو کند که یک ژنرال ۴ستاره در عراق بود. اوایل سال ۲۰۰۸زمانی که مجادله بین گروه شبه نظامی شیعه از یک طرف و ارتش آمریکا و عراق از طرف دیگر شعله ور بود، به پترائوس یک تلفن داده شد که در آن یک اس‌ام اس از سردار ایرانی بود، آن سردار ایرانی از آن به بعد تبدیل به الهه انتقام شد.»

 این مسیج از فرمانده سپاه قدس، قاسم سلیمانی آمده بود، و توسط یکی از رهبران عراقی منتقل شده بود، در آن پیغام نوشته شده بود:  ژنرال پترائوس! شما باید مرا بشناسی، من قاسم سلیمانی هستم، کسی که سیاست‌های ایران را در عراق، لبنان، غزه و افغانستان تدوین می‌کند و صد البته سفیر ایران در بغداد نیز عضو سپاه قدس است و کسی که جایگزین او می‌شود نیز عضو سپاه قدس است.

 گاردین می‌نویسد:«پترائوس بشدت نیاز داشت که به او گوشزد شود، بسیاری از نظامیان آمریکا که با عراقی‌های شیعه کار می‌کنند، توسط قاسم سلیمانی و افراد وابسته به سپاه قدس به تحلیل برده می‌شوند، آنچنان که تلاش‌های دیپلماسی آمریکا در سایر نقاط خاورمیانه به تحلیل برده می‌شود، خصوصا در لبنان. پترائوس سال گذشته به ارگان تحقیقاتی مربوط به جنگ گفت که مشکلی که سلیمانی برای او درست کرده بوده است، چه بوده است.»

 عادل عبدالمهدی، معاون رئیس‌جمهور عراق در این باره می‌گوید: آمریکایی‌ها از یک طرف از این جریان خوشحال بودند، چرا که بن بست به پایان رسیده بود و از سوی دیگر، ناراحت که سلیمانی را در منطقه سبز می‌دیدند.

 در این باره زلمای خلیل‌زاد نیز می‌گوید: در آن زمان، صحبتهایی از ورود وی به منطقه سبز بود. همان‌قدر که مقامات آمریکایی سلیمانی را به جنگ افروزی متهم می‌کنند، او در ایجاد صلح نیز برای رسیدن به اهدافش فعال بوده است. او ماه گذشته در پایان دادن به درگیری‌های نیروهای مقتدی صدر و نیروهای عراقی در بصره، نقشی حیاتی داشت؛ تهدیدی که می‌رفت ناآرامی‌های آن گسترش یافته و پیامدهای وخیمی به ویژه برای منابع نفتی عراق در پی داشته باشد.

 جک کین رییس سابق نیروی زمینی ارتش آمریکا با اعلام چنین پیشنهادی در جلسه استماع کنگره در این­باره به نمایندگان آمریکایی گفت: «چرا مسوولان ایرانی را نمی‌کشیم؟ چرا ما آن‌ها را ترور نکنیم؟ نمی‌گویم اقدام نظامی کنیم ولی عملیات ترور را پیشنهاد می‌کنم.»

 در نشست مهم دیگری که در نقطه مرزی ایران و عراق در مریوان انجام شد و به گفته منبعی که نخواست نامش فاش شود، در این دیدار، جلال طالبانی، درخواستی به ژنرال قاسم داده است، مبنی بر این‌که نبرد‌ها و ناآرامی‌ها متوقف شود. به گفته این مقامات، سلیمانی نیز روز پس از آن، پیامی می‌فرستد و بلافاصله نبرد‌ها متوقف می‌شود…»

   

نامه محرمانه سردار سلیمانی برای وزیر دفاع آمریکا

 سازمان ادارای پنتاگون از ۷لایه حفاظتی تشکیل شده است که از این میان ۴لایه به طور خاص مربوط به کنترل ارتباطات با شخص وزیر دفاع یا رییس پنتاگون میباشد. کمی بعد  از نامه اوباما نامه ای از تمام این لایه های امنیتی ، اطلاعاتی و حفاطتی عبور کرده و مستقیم ، روی میز کار وزیر دفاع یعنی لئون پانتا قرار می­گیرد.

 ظاهر ساده نامه که هیچ آرمی از سازمان های مرتبط با پنتاگون در آن به چشم نمیخورد توجه وزیر را جلب کرده و وی آن را از روی میز برمیدارد … با باز کردن نامه و خواندن آن عرق سردی بر چهره پانتا مینشیند!

 یک نامه با سربرگ رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران … نامه حاوی عبارتی بود که قطعا برای رییس پنتاگون با آن عظمت حفاظتی باورکردنی نبود ! : «اگر لازم باشد از این هم نزدیک تر خواهیم شد.»

 امضا : قاسم سلیمانی فرمانده سپاه قدس جمهوری اسلامی ایران

 

  

 

جایگاه تصور نشدنی سردار سلیمانی در تحلیل­های جهانی

 زلمای خلیل‌زاد، سفیر سابق امریکا در افغانستان درباره سردار سلیمانی می‌گوید: «همان‌قدر که مقامات امریکایی سلیمانی را به جنگ افروزی متهم می‌کنند، او در ایجاد صلح نیز برای رسیدن به اهدافش فعال بوده است. او در پایان دادن به درگیری‌های نیروهای مقتدی صدر و نیروهای عراقی در بصره، نقشی حیاتی داشت، تهدیدی که می‌رفت ناآرامی‌های آن گسترش یافته و پیامدهای وخیمی به ویژه برای منابع نفتی عراق در پی داشته باشد.»

 روزنامه انگلیسی اضافه می‌کند:«قدرت و وجهه قاسم سلیمانی به عنوان کسی که قدرتمند‌ترین بازیگر عرصه منطقه است، در سه سال گذشته کاهش نیافته است و در برخی از مولفه‌ها، افزایش نیز یافته است. قدرت ارتباط‌های سلیمانی طی هفته‌ها مصاحبه با مقامات عراقی مشخص شده است، برخی از مقامات عراقی او را ستایش می‌کنند. »

 به گزارش روزنامه مذکور، گاردین آنگاه از قول صالح المطلک (از عناصر بعثی و مستخدم سازمان سیا که با استخبارات سعودی نیز همکاری می‌کند)، نوشت: «سلیمانی قدرتش را مستقیماً از آیت الله سید علی خامنه‌ای می‌گیرد. تمام مقامات مهم عراقی سلیمانی را به شکل یک فرشته می‌بینند و با او رایزنی دارند.»

 یکی از مقامات بلندپایه رسمی آمریکا می‌گوید: «او مانند قیصر سوزو هراس انگیز است، او همه جا هست و هیـچ جـا نیست.»

 مارک گرچت به صراحت به نام سردار قاسم سلیمانی فرمانده سپاه قدس ایران اشاره و تصریح کرده بود: وی را باید بکشیم. او در این خصوص گفته بود: ق«اسم سلیمانی بسیار سفر می‌کند… تکان بخورید… تلاش کنید او را بکشید.»

 «علی آلفونه» یک پژوهشگر در مرکز پژوهشی «آمریکن اینترپرایز اینستیتو» می‌گوید قاسم سلیمانی در سال‌های جنگ ایران و عراق به عنوان فرمانده لشکر ۴۱سپاه پاسداران و به خاطر موفقیت عملیات‌های شناسایی و غافلگیرانه این لشکر در پشت خطوط دشمن به شهرت رسید. نقش وی تا حدی اهمیت یافت که ارتش عراق در برنامه‌های رادیویی خود به کرات از وی نام می‌برد.

 به گفته «رایان کراکر» سفیر سابق آمریکا در عراق، برای قاسم سلیمانی جنگ ایران و عراق هیچگاه پایان نیافت. هیچکس پس از سال‌ها درگیر بودن در آن جنگ که شبیه جبهه‌های نبرد جنگ جهانی اول بود، نمی‌تواند تاثیرات آن را به فراموشی بسپارد. هدف استراتژیک قاسم سلیمانی یک پیروزی کامل بر عراق بود!

 اما در هر صورت برخی غربی‌ها او را ستایش می‌کنند. زلمای خلیل‌زاد، سفیر سابق آمریکا در افغانستان درباره‌اش می‌گوید: «بر خلاف نظر مقامات آمریکایی که سلیمانی را به جنگ‌افروزی متهم می‌کنند، او در ایجاد صلح برای رسیدن به اهدافش فعال بوده است. او در پایان دادن به درگیری‌های نیروهای مقتدی صدر و نیروهای عراقی در بصره، نقشی حیاتی داشت؛ تهدیدی که می‌رفت ناآرامی‌ها گسترش یافته و پیامدهای وخیمی بویژه برای منابع نفتی عراق در پی داشته باشد.»

 روزنامه انگلیسی گاردین نیز در مورد قاسم سلیمانی تاکید می‌کند: «حتی کسانی که سلیمانی را دوست ندارند، او را فردی باهوش می‌دانند. بسیاری از مقامات آمریکا که این چند ساله را صرف متوقف کردن کار افراد وفادار به سلیمانی کرده‌اند، می‌گویند مایل هستند او را ببینند و معتقدند که مبهوت کارهای او شده‌اند.»

  «ژنرال سلیمانی» برای غربی‌ها شبحی مرموز است که سایه وار در کمین دشمنان می‌نشیند و ناگهان چون صاعقه فرود می‌آید. این جنگاور تحت تعقیب آمریکا و اسراییل، برای فرزندان این آب و خاک‌‌ همان «حاج قاسم» بسیجی آفتاب سوخته کرمانی است که چشم به آزادی قدس شریف دارد.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چهار شنبه 2 مهر 1393 ساعت 20:27 | بازدید : 621 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
سردار بی سر
 

به بهانه نود و سه سالگرد میرزا کوچک خان جنگلی

 

در گذشته برای آشنایی با افکار و سرگذشت سردار جنگل منبع و ماخذ محدود بود و به جز کتاب سردار جنگل مرحوم ابراهیم فخرایی کتابی یافت نمی شد. در دوران جوانی زمانی که در دبیرستان شاهپور رشت تحصیل می کردم، از طریق برخی دبیران آزاده توانستم گوشه هایی از تاریخ این رادمرد بزرگ را بشناسم. در مسجد محله مان به نام چهاربرادران در چهارراه میکائیل که بعد توسط روحانی محل به خاتم الانبیا تغییر نام یافت به بهانه آمادگی برای امتحانات و خواندن نماز جمع می شدیم و تاریخ معاصر ایران و گیلان و به ویژه میرزا را مرور می کردیم.

ایام گذشت تا در سال ۱۳۶۸ در نشستی به بهانه بزرگداشت میرزا کوچک خان در فومن پیشنهاد کردم مرکزی برای بازشناسی این مرد آزادیخواه تشکیل شود. این جرقه یی شد و با همت و تلاش دوستان سرانجام توانستیم مرکز بازشناسی نهضت جنگل را تشکیل دهیم. این مرکز نشست هایی را در مراکز علمی و دانشگاهی چون انجمن آثار مفاخر در پاییز ۱۳۸۰ به مناسبت هشتادمین سالگرد شهادت سردار جنگل برگزار کرد. همچنین توانست با همکاری سازمان اسناد ملی ایران در شماره ۴۳ گنجینه اسناد ویژه نهضت جنگل در شش هزار نسخه در دو نوبت چاپ کند. هدف این مرکز بازشناسی واقع بینانه نهضت جنگل و تاریخ معاصر ایران از مشروطه و شیخ محمدخیابانی و ستارخان و باقرخان و... است که با عنوان یک سازمان مردم نهاد «سمن» در وزارت کشور به ثبت رسیده است. ما بر این باوریم که هنوز حقایق بسیار مهمی درباره حرکت ها و نهضت های انقلابی مردم ما علیه استبداد و استعمار شرقی و غربی ناگفته مانده و بر سینه تاریخ این مرز و بوم سنگینی می کند.

یکی از درخشان ترین این نهضت ها نهضت جنگل به رهبری میرزا کوچک خان است. او که ۴۳ سال بیشتر عمر نکرد، هفت سال متمادی و در شرایط بسیار دشوار با دشمنان خارجی یعنی روسیه و انگلیس از یک طرف و استبداد دست نشانده رضاخان میرپنج از سوی دیگر و جاسوسان چندجانبه و مالکان و سرمایه داران بزرگ رودر رو جنگید. سرش را فدای قدم حضرت دوست کرد و در جنگل عشق شوری به پا کرد. هنوز هم پس از ۸۸ سال که از شهادت این قهرمان تاریخ معاصرمان می گذرد، در ادبیات مردمی و هنر و موسیقی شهری و روستایی در سوگ آن دلاور نواهای زیادی به گوش می رسد. تاکنون ۶۰ عنوان کتاب درباره این مرد بزرگ در داخل و خارج کشور به چاپ رسیده است.

از جمله کتاب هایی که با همت مرکز بازشناسی نهضت جنگل منتشر شده است عبارتند از؛

۱) مدخلی بر بازشناسی نهضت جنگل

۲) سردار قبیله شقایق

۳) نهضت جنگل به روایت تصویر

۴) بلشویک ها در گیلان

۵) درآمدی تحلیلی تاریخی بر شخصیت، آرا و اندیشه های میرزا کوچک خان جنگلی

۶) مکاتبات سردار جنگل

۷) نگاهی به اسناد تاریخی نهضت جنگل

۸) مداخلات شرمگینانه شوروی در نهضت جنگل

۹) مجموعه روزنامه جنگل که یکصد سال پیش منتشر شده بود. در همین زمینه آثار و نوشته هایی نیز در دست تهیه است که در آینده منتشر خواهد شد؛

۱) مدخلی بر بازشناسی نهضت جنگل نوشته استاد سیدجعفر مهرداد

۲) اسناد نهضت نوشته استاد فتح الله کشاورز

۳) مجموعه مقالات

۴) شهدای نهضت جنگل

۵) نقش نهضت جنگل در مبارزه با استعمار خارجی و متجاوزین به ایران

۶) نهضت جنگل در آیینه فرهنگ و ادبیات.

در پایان یادی می کنم از آن زمان که پرچم های روسی و انگلیسی و عکس های لنین و استالین در قزاقخانه های شهرمان رشت نصب شده بود و جو رعب و وحشت در بندرانزلی و رشت و منجیل را حاکم کرده بودند. به خانه های مردم حمله می کردند و به صغیر و کبیر رحم نمی کردند و روتشتین حاکم روسی خود را مالک جان و مال ایرانیان می دانست. به نقل از روزنامه جنگل جمادی الثانی ۱۳۳۶ قمری شماره ۲۷ تصویری از آن دوران به یاد آوریم؛ «طرز رفتار ماموران نظمیه در زمان (استولبرگ) فشارهای قنسولگری در ایام استبداد روس، مداخله ماموران اجنبی به امور جزیی و کلی، حق شکنی های کارگزاری و بالاخره هرج و مرج اداره حکومتی و عدلیه و تملق فوق العاده شخص حاکم، مفاخرالدوله از روس ها، یک نوع بدبختی برای مردم تولید کرده و هر لحظه بر گرفتاری عمومی می افزاید. قلم مقید، زبان بسته، آزادی محدود و حتی معاشرت به طرز مخصوص قدغن، شدت فشار استبدادی به اندازه یی بود که خبرهای جنگ و... را هم که روزنامه های خارجه مخصوصاً جراید قفقاز درج می کردند در پاره یی مجالس صحبتش ممنوع بود. نه تنها مردم از روس می ترسیدند بلکه به مراتب از ماموران نظمیه و حکومتی و خاصه از آنهایی که خود را مفتش تامینات معرفی می کردند...» به این امید که مواضع واقعی همان قدرت های خارجی را در عرصه سیاسی امروز به درستی بشناسیم.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چهار شنبه 2 مهر 1393 ساعت 20:19 | بازدید : 542 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چهار شنبه 2 مهر 1393 ساعت 20:18 | بازدید : 541 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
چهار شنبه 2 مهر 1393 ساعت 20:9 | بازدید : 603 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

بابا جنگ

مدعي هرگز نداند مرگ ما آغاز ماست...

 

ناگفته هایی از اسرار مظلومیت و گمنامی شهید سیدمجتبی هاشمی

سید محمد روح الله هاشمی فرزند شهید سیدمجتبی هاشمی ناگفته هایی از اسرار مظلومیت و گمنامی پدرش و تهمت هایی که در گذشته به او روا داشته اند، به زبان آورده که بسیاری از علاقه مندان به سیره و زندگی سرداران دفاع مقدس از آن بی‏اطلاعند. این همه آن‏چیزی است که این گفتگو را خواندنی می‏کند:سید محمد روح الله هاشمی فرزند شهید سیدمجتبی هاشمی ناگفته هایی از اسرار مظلومیت و گمنامی پدرش و تهمت هایی که در گذشته به او روا داشته اند، به زبان آورده که بسیاری از علاقه مندان به سیره و زندگی سرداران دفاع مقدس از آن بی‏اطلاعند. این همه آن‏چیزی است که این گفتگو را خواندنی می‏کند:

کمتر کسی است که چهره مقاوم همراه با کلاه خاکستری رنگ چریکی اش را در خیابان خیام ندیده باشد. شاید بتوان لقب مظلوم ترین سردار دوران جبهه و جنگ را به او داد همان که بعد از شهادت دکتر مصطفی چمران دیگر اجازه ورود به جبهه را پیدا نکرد و حتی زمانیکه به صورت ناشناس به منطقه می رفت باز هم از دستشان در امان نبود. امروز 28 اردیبهشت ماه سالگرد شهادت آن بزرگ گمنام است. به سراغ سید محمد روح الله هاشمی فرزند آن بزرگوار رفتیم تا حداقل برای اولین بار سالگرد شهادتش را گرامی بداریم.

چند سال سن دارید و اینکه چه مقدار پدر را درک کرده‌اید؟
بسم‌الله الرحمن الرحیم. بنده 30 سال سن دارم. 6 سال داشتم که پدرم شهید شدند، 28 اردیبهشت 64، 7 فرزند در خانواده داریم.

از شنیده‌هایتان برای ما بگویید اینکه ویژگی‌های اخلاقی پدر بزرگوارتان چه بوده؟
اگر اجازه دهید از اینجا شروع کنم که تقریباً چهارم دبستان بودم که در واقع عملاً شروع کردم در مورد ‌آقا سیدمجتبی هاشمی کار تبلیغاتی کردم. خوب سن چهارم دبستان به ظاهر به این کارها نمی‌خورد ولیکن بنده خیلی مشتاق ایشان بودم، به طوری که پول توجیبی که برای زنگ تفریح باید استفاده می‌کردم، به دور از چشم مادر جمع می‌کردم تا بتوانم عکس‌های شهید هاشمی را با همان پول اندک چاپ کنم. یادم هست که به خاطر این کار، یکی دو بار از شدت گرسنگی حالم بد شد ولی هیچ وقت نمی‌گذاشتم مادر متوجه شوند، ایشان می‌دانستند من چقدر به شهید هاشمی علاقه دارم.

در مورد زندگی ایشان و فعالیت‌های مبارزات ایشان برای ما توضیح دهید و اینکه در مورد جذب نیرو صحبت کردید به ما بگویید برای کجا بوده؟
عمق فعالیت‌های انقلابی ایشان در سال از 1342 بوده که با شهید اندرزگو فعالیت داشتند و 15 خرداد 42 هم ایشان شرکت داشتند و چند تا از خودروهای ارتشی را مضروب می‌کنند و به آتش می‌کشند و باعث می‌شود که چند مدتی ایشان به جنگل‌‌های شمال پناه ببرند چرا که به هر طریقی می‌خواستند ایشان را بگیرند.

اصلیت خانواده شما کجایی است؟
متأسفانه تهرانی هستیم و جد ما آیت‌الله سیدمحمد هاشمی قندی بودند که هم آیت‌الله بودند و هم تاجر بزرگ قند ایران بودند که الآن چندین مسجد دارند که یکی از مسجدهای ایشان در خیابان تختی است که بخشی از فیلم اخراجی‌های1 نیز در این مسجد ساخته شده است که الآن جزو آثار میراث فرهنگی است.

ادامه صحبت‌هایتان را بفرمایید.
ایشان عکس‌ها، نوارها و اعلامیه‌های حضرت امام را در استان تهران و استان‌های همجوار پخش می‌کردند و لیکن بسیار چراغ خاموش. ایشان حتی به خاطر این مسائل صورتشان را تیغ می‌زدند که شناخته نشوند.

آقا سید باستانی کار بودند و یک میله باستانی که داشتند سوراخ کرده بودند و یک مقدار سرب داخل آن ریخته بودند تا سنگین‌تر شود، روزی یکی از جاهلان به زورخانه می‌آید و با آقاسید شروع به کری خواندن می‌کنند و آن جاهل حتی نمی‌تواند یک بار هم میله را بالا ببرد. از این بابت این را گفتم که قدرت بدنی ایشان خیلی بالا بود و حتی به سربازی می روند و فرماندهان ایشان اصرار می‌کنند که شما باید در گروه ویژه باشید.

اشاره کردید به سابقه ایشان در گروه فدائیان اسلام، بیشتر برای ما توضیح دهید؟
ایشان بسیار مخفیانه در این گروه بودند و شاید خیلی از آقایان دیگر نمی‌دانند که ایشان عضو فدائیان اسلام بودند.

ارتباطشان با سایر شخصیت‌های انقلابی چطور بوده؟
ایشان عاشق شهید بهشتی بودند و از لحاظ سیمایی هم به ایشان می‌خوردند و در حزب جمهوری زیاد فعالیت داشتند. اگر به آقا سید می‌گفتی بعد از حضرت امام به چه کسی علاقه داری، من مطمئنم که می‌گفتند شهید بهشتی.

دلیل علاقه ایشان به این شهید چه بوده؟
من فکر می‌کنم همان دلیلی که من به شهید بهشتی علاقه دارم. من با قید مشوق وارد حوزه شدم، یکی خود حضرت امام بوده، یکی امام موسی صدر بوده.

شهید هاشمی چطور با جریان انقلاب پیوند خوردند؟
نقش مهم ایشان که از همان سال 42 و با همکاری ایشان با شهید اندرزگو آغاز شد. ایشان یک گروهی درست کرده بود که قریب به 40 نفر می‌شدند. به اصطلاح از لوطی‌‌های حزب‌اللهی زمان انقلاب بودند، ‌می‌آمدند و شبها به صورت علنی روی دیوار بر علیه نظام می‌نوشتند و شروع می‌کردند در خیابان‌ها شعری را قریب به این مضمون می‌خواند که:
وقت، وقت خواب نیست وقت، وقت انقلاب است
امام را تنها نگذاریم.
و این خیلی تأثیرگذار بود.

چه مقدار اثر مکتوب در مورد شهید هاشمی موجود است؟
ما یک سری عکس‌هایمان را که آمدند منزل و بردند، یک سری نقاشی‌های شهید بودکه آمدند بردند، ناگفته نماند که ایشان طراح ماهر قالی بودند. صدای بسیار رسا و زیبایی نیز داشتند و بچه‌ها از جبهه‌های مختلف می‌آمدند تا دعای کمیل ایشان را بشنوند و الآن فقط یک کتابچه کوچک در مورد ایشان موجود است.

مطلبی که می‌بینیم در سه دهه از سیدهاشمی حرف زده نمی‌شود، علتهایی دارد و اینکه می‌بینیم که چندسالی هست که بیشتر جوانه‌ها آشنا شدند هم علت دارد در خیابان خیام، گلوبندک شما عکس شهید هاشمی را دیدید. من که 12ساله بودم یک آلبوم عکس شهید هاشمی را بردم بنیادشهید خدمت آقای سید محمد جزئی، همین‌جا، جا دارد که من از این عزیز که برادر 2 شهید هستند و خودشان هم جانباز هستند قدردانی کنم، من آلبوم را به ایشان نشان دادم و گفتم خودتان انصاف دهید که این عکس کشیدنی هست یا نیست؟ همان لحظه سوار پیکان ایشان شدیم و رفتیم به گشتن دیوارها. بنده خیابان وحدت اسلامی کنونی به دنیا آمدم و دوست داشتم عکس در آن محل کشیده شود و در نهایت یک دیواری را در منطقه بازار تهران پیدا کردیم که جای بسیار خوبی بود و آقای گنجی نامی بودند که عکس ایشان را کشیدند و من خیلی دوست داشتم ببینم که مردمی که از کنار عکس می‌گذرند چه می‌گویند. من از آن کسی که مؤمن بود و از کسی که اینطور نبود و هر فردی را می‌دیدیم می‌آمد واقعاً می‌ایستادند و به این عکس نگاه می‌کردند و هر کسی به نوعی نجوایی با این عکس داشت. جالب اینجاست که من وقتی در تاکسی می‌نشینم به طور ناشناس از افراد داخل تاکسی که می‌پرسم این عکس را می‌شناسید، می‌گویند، 15 سالی است که کشیده شده و عکس بسیار جالبی است فکر کنم ایشان لبنانی هستند و ایرانی نیستند، اغلب این را می‌گویند که ایرانی نیست.

اولین آشنایی خود من با شهید هاشمی هم همین عکس بوده، آنجا چه منطقه‌ای است؟
منطقه شمال است که رفته بودند بازدید کنند به دعوت آقای حسین بشیر که قائم مقام لشکر 25 کربلا که از نیروهای شهید هاشمی بودند و با هم عکس هم دارند.
من از شهید هاشمی به کس دیگری رسیدم، چون یک عکس با هم داشتند و این شخص کسی نیست جز شهید عزیز ما، شهید بهشتی. شاید اگر بخواهیم بگوییم سید شهدای ما در جنگ و قبل که بوده من می‌گویم شهید بهشتی و اگر بخواهیم بگویم سید شهدای فرماندهان ما که بوده باید بگویم دکتر مصطفی چمران بوده. البته ما حسب ظاهر می‌گوییم و من خدا را شاکرم که با واسطه عکس ایشان شهید چمران را شناختم و منزل ما پر است از کتابهای ایشان و عکس‌های ایشان.
متأسفانه دیده می‌شود که شهید چمران می‌آید و در کنار فرماندهان دیگر قرار می‌گیرد. اگر ما مطالعه روی زندگی چمران داشته باشیم می‌بینیم که واقعاً نمی‌توان این شهید را با فرماندهان دیگر خیلی قیاس کرد.

از چه منظری این صحبت را می‌کنید؟
جنس زندگی این شهید با دیگران تفاوت داشته، لذا جنس جنگ ایشان هم متفاوت بود.

رابطه چمران و شهید هاشمی چه بوده؟
ما دو فرمانده جنگ‌های نامنظم داشتیم، یکی شهید چمران و یکی شهید هاشمی. شهید چمران به واسطه اینکه در لبنان بودند و کارهای انقلابی‌شان در خارج از کشور قویتر بوده و نماینده حضرت امام بودند و نماینده مجلس و وزیر جنگ هم بودند و کسی را هم داشتند که بعد از شهادتشان برایشان کار شود ولی آقا سیدمجتبی هاشمی نه در سپاه بودند و نه در ارتش، شهید چمران بیشتر در غرب کشور بودند و بعد در اهواز و جنوب ولی شهید هاشمی بیشتر فرمانده جنگ‌های نامنظم گروه فدائیان اسلام در خرمشهر و آبادان بودند که بعداً چندین بار هم به کمک شهید چمران شتافتند، پایه‌گذاری اولین نیروهای مردمی در خرمشهر و آبادان توسط گروه سید شهید مجتبی هاشمی بوده که به نام فدائیان اسلام معروف بوده و در حقیقت آقا سید فرمانده عملیاتی نیروهای فدائیان اسلام بودند ایشان 1500 نیرو از سراسر کشور داشتند. ما وقتی در مورد نقش مردم در جنگ صحبت می‌کنیم باید این را هم بگوییم که چه کسانی اینها را جمع‌آوری و سازماندهی کردند. سردار کوثری در یادواره شهید هاشمی فرمودند وقتی که حضرت امام فرمان ارتش 20میلیونی را داد خیلی از بزرگان مملکت می‌گفتند آقا ما چند میلیون نفری هستیم که 20 میلیونمان هم رزمنده باشد، اما دو نفر در وهله اول سریع‌تر از بقیه به فرمان امام عمل کردند، یکی شهید چمران بود و دیگری شهید هاشمی. ایشان به صورت سازماندهی شده خیلی از نیروهای مردی را جمع‌آوری می‌کند و این در شرایطی بود که در اوایل جنگ ارتش و سپاه خیلی سخت عضوگیری می‌کرد.

سردار مهمان‌نواز که الآن از معاونین وزارت دفاع هستند تعریف می‌کنند که من برای اولین بار حدود 10 تا 15 تن پتو را جمع‌آوری کردم و قصدم این بود که به هوای این وارد جنگ شوم به برادران ارتشی گفتم من این پتوها را می‌دهم تا شما اجازه دهید وارد ارتش شوم و جانم را فدای اسلام کنم، آنها می‌گفتند که ما نمی‌توانیم شما را بپذیریم و اگر بپذیریم نمی‌توانیم شما را تجهیز کنیم و...

وارد سپاه هم که می‌شوم، همین جواب را می‌شنوم و گروه فدائیان اسلام را به من معرفی می‌کنند و در اولین برخوردم با فرمانده این گروه شخصیتی قدبلند و خوش‌سیما و تیپ خاص را مشاهده می‌کنم که من را یاد حمزه سیدالشهدا و یاد مالک اشتر می‌انداخت ایشان که اولین بار من را دیدند پیشانی من را می‌بوسند و از من می‌پرسند چه امری دارم و من می‌گویم می‌خواهم بجنگم و دیگر نگفتم من آنقدر پتو آوردم و اینها... شهید هاشمی هم می‌گویند مسئله‌ای نیست و قدمتان روی چشم و بروید پذیرش و تجهیز شوید.

اینجا دقت شود که مرحله اول جنگ، مرحله ایستادگی مردم بود و این مردم به واسطه شهید چمران و شهید هاشمی به صورت سازماندهی شده در مقابل دشمن مقاومت کردند و این شهدا تک و تنها و در مظلومیت خاصی با مردم بودند، عکس شهید چمران را مثل عکس شهید بهشتی در خیلی جاها پاره کردند. من از محافظ آقای رفسنجانی شنیدم که می‌گفت در آن زمان محافظان شهید بهشتی آمدند پیش ما و ما می‌گفتیم چرا پیش شهید بهشتی نیستید و آن محافظان می‌گفتند ما پیش این آدم انگلیسی، امریکایی پولدار نمی‌رویم و عکس ایشان را پاره می‌کردند، امیرالمؤمنین را هم که شهید کردند می گفتند مگر امام نماز می‌خوانده که در مسجد بخواهد شهید شود.

درمورد شهید هاشمی هم متأسفانه این تهمت ها و... بوده
به هر حال الآن فضای جلسه این نیست، اما این دو موضوع را بگویم که، خود بنده که به دنیا آمدم به واسطه حضرت امام بوده. بنده به هر دلیلی به دنیا نمی‌آمدم، دکتر مادرم به پدر می‌گویند که ممکن است هم فرزند و هم مادر از بین بروند و پدرم به دیدن حضرت امام رفتند و دستهایشان را برای اینکه به جایی نخورد با آرنج دنده ماشین را عوض می‌کردند و با چکمه‌ها درها را باز می‌کردند و آمدند به مادرم دست زدند و چند لحظه بعد به دنیا می‌آیم و به عشق امام، اسم من را روح‌الله می‌گذارند و بعد 8 ماه با فدائیان اسلام کار می‌کنند تا یک منطقه استراتژیک آبادان را بگیرند و نمی‌توانند و یک شبیخون می‌زنند و میدان را می‌گیرند و سپس اسم میدان تیر آبادان را به میدان ولایت فقیه تغییر دادند و ببینید چطور به این شهید تهمت‌های نادرست زدند. یا یک بنده خدایی با بنی‌صدر می‌آیند پیش آقای هاشمی و آقا سید می‌گوید فلانی نوبرش را آوردی. آقا سید مجتبی هاشمی وقتی بنی‌صدر سلام می‌کند، می‌گوید علیک، بغلی می‌گوید که آقا با رئیس جمهور اینطور صحبت نکن.

چطور به آقا سید نسبت دادند که بنی‌صدری است؟
اینجاست که باید بگویم ما یک سری از نیروهای خودی را در اول انقلاب خراب کردیم، این افراد چه کسانی بودند؟
کسانی بودندکه حسادت می کردند، این افراد حتماً همت‌ها نبودند، بروجردی‌های عزیز نبودند، اگر اینها بودند امکان نداشت که شهیدهاشمی سه دهه گمنام بماند، چون شهید همت‌ها دنبال نام و اینها نبودند شما اگر دقت کنید الآن یک ایرادی که داریم این است که سپاه الآن فقط می‌آید عملکرد خودش را کتاب می کند ارتش هم همین‌طور در کوچک‌ترین جایی هم نمی بینیم که سپاه از ارتش بگویدو ارتش هم از سپاه. خوب چطور در این فضا می‌توان از نیروهای مردمی صحبت کرد، نیروهای مردمی که متعلق به جایی نبودند لذا شهید هاشمی از آن شهرت بسیار به این گمنامی در این سه دهه رسیده، من از کلاس سوم چهارم دبستان روی این شهیدکار کردم و عکس‌های ایشان را به مؤسساتی که این ادعا را دارند که پرچم را و حفظ ارزش‌های دفاع مقدس هستند می‌دادم و اینهاهم به به و چه چه می‌کردند اما روی یکی از این عکسها کار نکردند و کارشان این بودکه عکسها، دستنوشته‌های شهیدهاشمی را از من می‌گرفتند و گم می‌کردند و این بزرگترین کاری بود که می‌کردند. ولی همانها در این سالهای اخیر کار می کنند وقتی فلان مؤسسه عکس‌هایی که من به سختی به دست آوردم، به من می‌گوید چرا این عکس را راحت به دیگران می‌دهی و کار ما را خراب می‌کنی این عکسها را که به همه می دهی دست زیاد می شود لذا وقتی من مطلبی می دهم عکس می دهم حتی وقتی این کتاب و این عکس چاپ می‌شود یک قدردانی هم از من نمی‌شودکه عیبی هم ندارد وقتی از آنها این کتابها را می‌گیرم که من هرگز اجازه نمی‌دهم یک دانه هم به من هدیه دهند و پولش را کامل می‌دهم. من یک کتاب شهید هاشمی را که همه‌‌کارش را کرده بودم و آنها فقط چاپ کرده بودند و پولش هم به جیب آنها رفت، من 700هزار تومان تا به حال خریدم و هدیه دادم به برادرم. خوب این کارها را کردم که خدا منت به سر من گذاشت. حتی خانواده با این که آقا سید را خیلی دوست دارند نرفتند در مورد شهید هاشمی بپرسند، حتی خواهر من آن اوایل می‌گفت چرا این کار را می‌کنی حالا که ورشکست شدی( آن وقت در شغل آزاد ورشکست شده بودم) چرا وام می‌گیری و این کارها را می‌کنی. من گفتم اگر ما نمی‌خواستیم این کار را بکنیم که مثلاً حافظ باید قرنها پیش از یاد رفته باشد، دیگر یا اگر ما حتی اگر بخواهیم زبانمان و نوشتن‌مان و آئین نگارشمان را کار نکنیم و درمورد حافظ، سعدی و مولانا کار نکنیم و کتاب ننویسم پس چه کسی باید اینها را بشناسد. اولین کسی که باید یاد و خاطره پدر را زنده نگه دارد ما هستیم دیگر و وقتی من یادم نباشد چه کسی کار کند ولو این که خیلی ها به فکر پیریشان نیستند و بالعکس دولت کار کرده، خیلی کم از افراد هستند که رفته باشند ببینند پدرشان که بوده و چه کرده و از جیب خودشان خرج کنند و وام بگیرند که پوستر چاپ کنند. من شایدحدود 15 میلیون در این یک سال اخیر هزینه کردم و از اصل این پول 100000تومان به من دادند حالا طوری شده که طرف به من تماس می‌گیرد که پوسترها خیلی زیاد فروش‌ می‌رود...

کدام منطقه عکس‌ها را می‌دهید؟
من اکثر عکس‌ها را هدیه می‌دهم ولی دو منطقه است که عکس را می‌دهم تاحضور داشته باشد. یکی بهشت‌زهرا است که تا به حال 10هزار تاعکس به آنها دادم و بعد از 5 سال هم که از این قضیه می‌گذرد چیزی به من ندادند و من هم دنبالش نرفتم و به پاساژ مهستان ، 4راه طالقانی هم این عکس‌ها را می‌دهم. این را می‌خواستم بگویم که اگر شما شهید هاشمی‌را می‌شناسید خدا منت گذاشته و ما کار کردیم ولی دولت کار نکرده.

ایشان با امام موسی صدر هم دیداری داشتند؟
نمی دانم، یعنی به اینجا نرسیدم که ایشان با امام موسی صدر رابطه‌ای داشتندیا نه. چون ما سن‌مان کم بود و از هرکسی نمی‌توانستیم سؤال کنیم بعد هم که بزرگتر شدیم خیلی از همدوره‌ای‌های ایشان فوت کردند. خیلی از فرمانده‌های ما شیمیایی بودند و فوت کردند و این را هم بگویم که خیلی از فرماندهان از نیروهای شهیدهاشمی بودند و الآن هرکدام در سمت‌های بالای نظام مشغول به کار هستند. ولی افسوس که نمی دانم چرا...
مثلاً محافظ ایشان که من اسم نمی‌برم، الآن خودش سردار هستند، ما رفتیم پیش ایشان و گفتیم فلان کار را درباره شهید هاشمی انجام می‌دهید، ایشان چشمانش پر از اشک شد و گفت من اسم پسرم را به عشق شهید هاشمی سید مجتبی گذاشتم، ولی یک قدم هم در رابطه با شهیدهاشمی بر نداشت و این جای افسوس دارد.

در عملیات ها به صورت چریکی و مستقل عمل می‌کردند؟
22روز پس از شروع جنگ شهید هاشمی در کنار مسجد جامع خرمشهر ایستاده و در حال مصاحبه با آقای جوانفکر که الآن معاون مطبوعاتی آقای احمدی‌نژاد هستند و می گوید 22 روز از جنگ گذشته و ما اینجا هستیم و رادیو BBC که خودش را رادیوی ممتاز می داند می گوید که ما خرمشهر را گرفتیم در صورتی که این خبر دروغ و کذبی است و تازه ما فهمیدیم اهالی خرمشهر و آبادان هم فهمیدند که این رادیو، رادیوی دروغگویی است. این در صورتی است که هنوز خرمشهر سقوط نکرده لذا وقتی خرمشهر سقوط می کند شهیدهاشمی طی یک عملیات خودش را از خرمشهر به آبادان می کشاند البته ایشان در اول هم در دو جبهه می‌جنگیدند یکی خرمشهر و یکی آبادان. دروهله اول ایشان در مدرسه فدائیان اسلام آبادان مستقر می‌شوندو بعد از آن یک هتل کاروانسرای آبادان را ستاد عملیاتی فدائیان اسلام قرار می‌دهد و اگر ما بخواهیم به اهمیت این موضوع پی ببریم از افرادی که به آن ستاد می آمدند باید این را بفهمیم، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای آنجا آمدند و بازدید کردند و شهید بهشتی ، آقای رجایی، آقای کروبی، آقای رفسنجانی و آقای شمعخانی ، آقای فکوری و... در آنجا بودند.

خاطره‌ای هم از آن وقت هست؟
حضرت آقای خامنه‌ای که در آن وقت نماینده حضرت امام و امام جمعه تهران بودند آمده بودند خط فدائیان اسلام. ایشان می آیند قدردانی می‌کنند و می گویند ما نام فدائیان اسلام را بارها در جاهای مختلف گفتیم و از شما تعریف کردیم ولی الآن که اینجا آمدیم، می‌بینیم که شما خیلی پرنشاط‌تر و بهتر از آن چیزی که ما تعریف می‌کردیم و تصور می کردیم هستید.

و همین طور محافظ آقای رفسنجانی هم بودند ما ایشان را در بهشت‌زهرا دیدیم که در عکس هم هست که دست روی چانه‌اش گذاشته و من گفتم چرا این طور نگاه می کنی و او گفت من داشتم حسرت می خوردم که ای کاش به جای آقای هاشمی من بودم...

درمورد این مطلب هم که چطور تجهیزات به اینها می‌رسید باید بگویم که شهید سید مجتبی هاشمی تا آنجایی که می توانست از خودش خرج می کرد و از آنجایی که نمی‌توانست از اعتباری که میان کسبه بازار تهران داشت استفاده می‌کرد از آنهاپول قرض می‌گرفت. خوب خیلی ها دوست داشتند این کار را کنند ولی آن اعتبار شهید هاشمی را نداشتند.

علاوه بر آن همه خرجی که برای جنگ می کند بعد از شهادتشان 10 میلیون بدهی برای جنگ می آورند که یک سری‌هایشان را بخشیدند و یک سری‌هایشان را مادرم و خانواده دادند، آقا سید خیلی هم طلب داشت ولی کسی نبودکه بیاید و این طلب‌ها را پس بدهد.

بعد از شهادتشان دیدم که می‌آمدند منزل ما با کیف‌های پر از پول بدهند به مادرم و این نشان‌دهنده محبوبیت شهید هاشمی‌ نزد آنها بود و من یادم هست که مادرم پایش را روی درگاه درمی‌گذاشت که ما شهید ندادیم که این پول‌ها را بگیریم، بروید و دیگر نیایید و این در صورتی بود که ما در وضعیت خیلی بدی به سر می‌بردیم.

حرف آخر شما:
من مطمئنم یک روز خواهد آمد که فیلم شهید هاشمی هم همانطور که الان مستند آن آماده شده، در این دوره آقای احمدی‌نژاد به لطف خدا آماده خواهد شد.
خیلی دوست دارم تشکر کنم از معاون ایشان جناب آقای دکتر دهقان که خیلی کمک کردند، تشکر می‌کنم از آقای مکرمی کارگردان بسیار محترمی که مستند این شهید را دلسوزانه کار کردند و با توجه به محدودیت زمانی که گذاشته بودند (دوتا 35 دقیقه) ایشان خیلی بیشتر کار کردند و اگر اجازه دهند تمام مستند پخش شود چیزی حدود 4 ساعت خواهد بود.

از شخص خود آقای دکتر دهقان، رئیس بنیاد شهید، از معاون ایشان آقای خامیار و الان در خیابان خیام در حال کشیدن عکس ایشان هستند که 30 میلیون هزینه دارد که 15 میلیون را بنیاد می‌دهد و 15 میلیون را شهرداری که از هر دوی آنها تشکر می‌کنم و یک چیز دیگر هم که دوست دارم اینجا بگویم من هیچ وقت مزار شهید هاشمی را نشستم. اولاً که همیشه شسته شده و اگر هم این‌طور نبوده من نشستم، عکس ایشان کشیده شده ولی یک پروژکتور بالای سر این عکس نبوده و من 14 سال است که شب‌ها که آنجا را می‌بینم، خاموش است و وقتی این را پیگیری کردم.

گفتند که آقا صبح‌ها که این عکس مشخص است، شب‌ها هم باید مشخص باشد؟ و این خیلی حرف عجیبی بود و من به احترام امام حسن مجتبی که پدر هم، همنام ایشان بودند کاری به عکس نداشتیم و مزار ایشان را هم هر وقت صلاح باشد خود مردم می‌شورند.

و من به مسئولین می‌گویم که شما که دم از مردم می‌زنید و خود را از مردم می‌دانید، واقعاً چه می‌شود که چنین فرماندهی 3 دهه گمنام می‌ماند؟ خوشحالم که الآن که باز این شهید بزرگوار نامش مطرح می‌شود، من اگر به این نتیجه نمی‌رسیدم که شهید هاشمی نه فقط باید برای من الگو باشد، بلکه برای همه جوان‌ها باید الگو باشد، هیچ وقت برایش کار نمی‌کردم، چون حرف‌های ضد و نقیض که می‌شنیدیم دلم می‌گرفت و می‌گفتم نکند که من اشتباه کرده باشم و رفتم عمیقاً در این مورد فکر کردم و دیدم این یک شهیدی بوده که واقعاً در مسیر تکامل قدم گذاشته و خدا خواست که او را شهید ببیند.

کسی که باعث فخر ماست، و حافظ دعای کمیل بوده کسی که اولین مسجد را در خط مقدم جبهه ساخته، کسی که اسیر را می‌گیرد و اجازه نمی‌دهد کسی بر او تعرض کند، اسیر را به حمام می‌برد و خودش او را تر و تمیز می‌کرد و اگر مریض باشد به درمانگاه می‌برد و شما ببینید این چه تحولی در آن اسیر ایجاد می‌کرد، برایش یک شعری ساخته بود هر یک به این مضامین که آقا شما اشتباه کردید، اینجا اسلام حاکم است و ما شیعه هستیم و رهبرمان امام است، نترسید، شما اسیر نیستید، شما مثل خودمان هستید و با این اشعار آنها را روشن می‌کرد، کسی که با منافقین صحبت می‌کرد تا راهنمایی‌شان کند و در جواب آنهایی که انتقاد می‌کردند می‌گفت اسلام دلیل دارد و می‌گفت ما صاحب دلیل و برهان هستیم، انقلاب اصیل است و با منطق است و خیلی از کسانی که با اسلام و انقلاب مشکل داشتند را راهنمایی می‌کرد و با آنها گفت‌وگو می‌کرد. و این شهید هاشمی ما بود که خیلی مظلوم مانده

اما در مورد شهادت ایشان؟
سال 64 سال ترورها نبود بلکه 2-3 سال قبل از آن ترورها صورت گرفت و ما از آن فضا دور شده بودیم، پس دشمنان آمدند مثل صیاد شیرازی‌ها گلچین کردند، بارها ایشان ترور شده بود و لیکن چون که اسلحه داشتند از خودشان دفاع کرده بودند چرا که ایشان چریک بودند و از خود دفاع می‌کردند، یک بار که آمده بودند درب خانه را قیر مالیده بودند تا آقا سید کلیدش داخل در گیر کند و در این معطلی ایشان را با تیر بزنند و یک جوی کوچک بود که ایشان از آن به عنوان سنگر استفاده می‌کنند و همه کسانی که قصد ترور را داشتند با تیر می‌زنند و یا مادر من را یک بار به گروگان می‌گیرند و داخل ماشین می‌برند و داخل ماشین مادرم اینها را خلع سلاح می‌کنند. یا مثلاً چندین بار خواستند منزل ما را بمبگذاری کنند و متوجه می‌شوند.

و یک بار دو نفر موتوری خواستند آقاسید را ترور کنند و مادرم که چادرش را جلوی آقاسید باز می‌کند که تیر به ایشان نخورد و آنها پشیمان می‌شوند و دلشان به رحم می‌آید و می‌روند و اینجا جا دارد که از مادرم که واقعاً در سختی‌ها و مشقت‌ها فداکارانه ایستادند، آنجایی که آقاسید، ماه‌ها، خانه نمی‌آمدند و ایشان از ما مواظبت می‌کردند.

نحوه شهادت چگونه بوده؟

یک مغازه‌ای داشتند که آن را تعاونی کرده بودند به نام وحدت اسلامی،‌ مدرسه‌هایی که نیازمند بودند ایشان روسری و مانتو و کفش را به آن مدارس هدیه می‌کردند و یا مثلاً زمانی پیرمردی، مستمندی، فقیری که می‌آمد از میوه‌های تعاونی، میوه‌های پلاسیده را بردارد، آقاسید به شاگرد اشاره می‌کرد که سریع میوه درجه 1 را برایشان از هر کدام که خواستند کنار بگذارد و با یک گاری آن را به در منزلشان می‌فرستاد و به شاگرد می‌گفت که برو در منزلشان و به هوای میوه گذاشتن ببین که در و دیوارهای منزلشان چگونه است و اگر تعمیر می‌خواهد آن را تعمیر کنیم. ایشان قبل از انقلاب هر جایی که بودند و اذان می‌شنیدند، خودشان اذان می‌گفتند و همانجا نماز می‌خواندند، یکبار کنار مغازه که بوده دستشان را به حالت دعا برداشته بودند و یک نفر که از کنار ایشان رد می‌شوند یک پولی کف دست آقاسید می‌گذارند و می‌روند.

یا مثلاً در مراسمی عروسی که تازه در تالارها انجام می‌شد، آقاسید می‌دانست که نباید آنجا برود ولی برای اینکه جو را عوض کند آنجا می‌رفت و با صدای بسیار زیبایشان شروع می‌کردند اذان گفتن و جو را عوض می‌کردند و آنقدر این اذان زیبا بود که همه لذت می‌بردند و گوش می‌دادند.

شهادت ایشان هم اینطور بود که، اینها می‌آیند به آقاسید می‌گویند که ما از راه دور آمده‌ایم و کرکره تعاونی را بالا بکشید و از اجناستان به ما بدهید و ایشان هم که اسلحه همراهشان نبوده در را باز می‌کنند و ضاربین سریعاً به داخل تعاونی می‌ریزند و ایشان را با تیر می‌زنند.

البته یکی از دوستان شهید این را می‌گوید که من مطمئنم شهید هاشمی را از پشت زدند، چرا که سیمای آقاسید هم نورانی بود و هم جاذبه داشتن و کسی جرأت نمی‌کرد به صورت ایشان اسلحه بکشد. یک ساعت تمام بود که مردم ماشین می‌آوردند تا آقاسید را به بیمارستان ببرند و به آنها اجازه داده نمی‌شد که ببرند و می‌گفتند به خاطر اینکه آمبولانس بیاید و مطمئن باشد و آقاسید دوباره به دست منافقین نیفتد این کار را کردند، بعد از 2 ساعت که به بیمارستان رسیدند ایشان هنوز زنده بودند و با وجود این که 2 گلوله به سر ایشان اصابت کرده بود و یکی دو روزی هم آقاسید به خاطر پیشواز ماه مبارک روزه بودند و یادم هست که در زمان افطار آقاسید در آشپزخانه فرش انداخته بود و خواهر کوچکم مربایی که سر سفره بود را می‌ریزد و مادرم ناراحت می‌شود و خواهرم هم گریه می‌کند و بعد از مدتی ساکت می‌شود، و آقاسید که می‌خواست برود بیرون، خواهرم یقه پیراهن بابا را گرفته بود (یک بار گفتم بابا) و نمی‌گذاشت آقاسید بیرون برود و بالاخره کاری که تقدیر شده بود، انجام شد و ایشان به آرزوی خودش رسید.

ما می‌گوییم که چرا جوان‌های ما می‌روند به دنبال آرنولد، چرا می‌روند به دنبال پرورش اندام، چرا آمپول‌های آنچنانی می‌زنند تا تنشان به اصطلاح باد کند یا می‌روند به دنبال راکی‌ها و...

آقا ما خودمان یک همچنین کسانی را داریم، پس چگوارا آمده و 2000 تا عکس از ما برده من مسئول در مورد این شهیدان چه کار کردم. کسی که نام یک شهید را نمی‌شناسد و با افتخار کنار این عکس می‌ایستد و عکس می‌گیرد خوب این نشان‌دهنده این است که چقدر رابطه خوبی می‌شود برقرار شود. خیلی‌ها جذاب ظاهری هستند ولی وقتی بررسی می‌کنیم، می‌بینیم طرف ملحد است ولی هرگز شهید هاشمی چنین چیزی نبوده، شهید هاشمی را که ظاهراً خوش‌تیپ هست در ابتدا خوش‌تیپ باطن بوده، همچنین فرماندهی داریم، شیعه علوی جذاب، پس چرا نباید کار کنیم، ما که از مردم حرف می‌زنیم، مگر ایشان جزو مردم نیست ایشان فرمانده اولین کمیته مرکزی تهران بوده، از آن طرف در قائله کردستان بدون اینکه به ایشان بگویند ایشان به کمک شهید بروجردی می‌شتابند و 100 نفر از نیروهای کمیته را جمع می‌کند و داوطلبانه می‌رود به کردستان و اولین گروه ضربت را در آنجا ایجاد می‌کند.

این نکته را هم حتماً بگویید که آقا چرا شهید چمران و شهید هاشمی اصرار داشتند که جنگ‌های نامنظم باشد یک کتاب چگوارا دارد که در این مورد بحث کرده که آقا حتی اگر ارتش داریم به چه دلیل باید جنگ‌های نامنظم نیز داشته باشیم، بعضی‌ها آمدند گفتند که در اوایل گفتند آقا جنگ‌های نامنظم نباشد و اشتباه کردیم که این جنگ‌ها است. ولی ای کاش شهید چمران و شهید هاشمی بودند و دلایل خودشان را می‌گفتند که این دلیل این جنگ‌ها باید رخ دهد، مخصوصاً در آن زمان که ارتش نبوده و از آن طرف هم سپاه هنوز درست شکل نگرفته، آن آقای کهتری یک بار هم نام شهید هاشمی را نگفت، در صورتی که شهید هاشمی در مصاحبه روزنامه کیهان و اطلاعات می‌گفت که 20 نفر، 30 نفر، 100 نفر اسیر می‌گرفتیم باید چه می‌کردیم، باید می‌دادیم به ارتش و در قبال آن چه چیزی می‌گرفتیم؟ کنسرو، که از گرسنگی نمیریم و به نام چه کسی تمام می‌شد؟ به نام ارتش. البته نام مهم نیست ولی دلیل هم نمی‌شود که کسی بیاید همه چیز را به نام خودش کند. شمایی که با شما تماس می‌گیرند و می‌گویند بیا مصاحبه کن و این کار را نمی‌کنی. یک موقعی فرمانده شما شهید هاشمی بوده. شما چطور دم از خلوص می‌زنید و این جای تعجب است.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چهار شنبه 2 مهر 1393 ساعت 20:8 | بازدید : 1108 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

نقش يگانه فدائيان اسلام در آغازين روزهاي جنگ و تلاش‌هاي شهيد هاشمي براي سازماندهي كروه‌هاي پارتيزاني و مقابله كارآمد با دشمن، از جمله مقوله‌هائي است كه كمتر بدان پرداخته شده است. اين گفتگوي جذاببا مرتضی امامی از نیروهای فدائیان اسلام و همرزم ان شهید سرشار است از نكات مهمي در باره ويژگي‌هاي اخلاقي و مديريتي شهيد هاشمي.

*سوال: هنگامي كه به ياد شهيد هاشمي مي‌افتيد، نخستين حسي كه در دل شما پديد مي‌آيد، چيست؟ 

بسم‌ رب‌الشهدا والصديقين. در ابتدا بايد بگويم كه تمام صحبت‌هاي من استنباطم از مطالب است و اگر كم و كاستي مشاهده كرديد، آن را از من ببينيد نه از واقعيت امر. يكي از بزرگ‌ترين افتخارات زندگي من اين است كه در دوران جنگ تحت فرماندهي آقا سيد مجتبي هاشمي جنگيدم. از طرفي خدا را شكر مي‌كنم كه شهيد هاشمي به مقام رفيع شهادت نائل شد، چون هر كسي لياقت رسيدن به اين مقام را ندارد. از سوي ديگر متاسفم كه ايشان به صورت فيزيكي در كنار ما نيستند؛ اگر چه حضور آقا سيد مجتبي را از لحاظ روحاني هميشه در كنار خود حس مي‌كنم و در بعضي مواقع به خوابم مي‌آيد و مرا در مسائل زندگي راهنمايي مي‌كند. 

*سوال: آيا شما نسبتي با شهيدان امامي در فدائيان اسلام داريد؟ 

بله، سيد حسين امامي (عموي من) و پدرم هر دو از فدائيان اسلام بودند. پدرم در سال 1324، احمد كسروي ملعون را در كاخ دادگستري از پاي درآورد. از طرفي چهار سال پس از ان ماجرا عمويم، عبدالحسين هژير را كه بالاترين مقام اجرائي و وزير دربار بود، از بين برد. در پي اين ماجرا فورا انتخابات آن دوره باطل شد و آيت‌الله كاشاني همراه با عده‌اي از مبارزان از عراق راهي ايران شد. در همان اثنا دشمنان، عمويم را به شهادت رساندند. فدائيان اسلام گروه كوچك و در عين حال قدرتمندي بود و افراد زيادي بعد از پيروزي انقلاب به اين گروه پيوستند. مرحوم پدرم قبل از انقلاب دست مرا در دست مرحوم احرار گذاشت. ايشان راننده بود و حدود 195 سانتي‌متر قد داشت و يكي از مبارزان سياسي آن زمان بود. پدرم پول زيادي را در زمينه سياست خرج مي‌كرد و اكثر مبارزان قديمي ايشان را مي‌شناسند. آن زمان هر كسي كه مي‌خواست افتخارآفرين باشد، به گروه فدائيان اسلام مي‌پيوست. در آن روزها اتفاقات زيادي مي‌افتاد. مدتي در كميته استقبال از حضرت امام فعاليت مي‌كردم. 

*سوال: عكس‌هايي از حضور آقاي هاشمي در كميته استقبال ديده‌ام. آيا شما از فعاليت ايشان در اين باره اطلاعي داريد؟ 

خير، در اين باره اطلاعي ندارم. آن زمان آقا سيد مجتبي هاشمي و آقاي رستمي از فرماندهان كميته بودند. كميته مركزي منطقه 9 و مركز پيشا‌هنگ و اتاق بي‌سيم در ضلع جنوبي پارك شهر خيابان بهشت قرار داشت. من مدتي در باشگاه افسران مشغول خدمت شدم، اما در دوران فعاليت بني‌صدر، باشگاه افسران را از ما خواستند، ما هم در مقابلشان ايستاديم، تا جايي كه به خاطر دارم شهيد بهشتي به ما گفت كه حضرت امام فرموده‌اند: "باشگاه را بدهيد تا غائله ختم شود. " بعد از اين ماجرا به ستاد واقع در ميدان فردوسي منتقل شديم. لازم به ذكر است كه در آن‌روزها مسئله رياست و معاونت براي هيچ كس مهم نبود و كوچك و بزرگ در تكاپو بودند تا باري از دوش جامعه برداشته شود. 

*سوال: آقا سيد مجتبي مدتي در كردستان بود و بعد هم به مناطق جنگي جنوب كشور رفت. آيا در طول اين مدت همچنان به كميته وابسته بود يا از آن جدا شد؟ 

آن روزها مانند حالا افراد از جانب تيپ يا لشكري معين به ماموريت اعزام نمي‌شدند. به خاطر دارم فرمانده كميته مركزي آقاي كني حكم كلي صادر و اعلام مي‌كرد كه هر كسي كه مي‌تواند، نيرو جمع‌آوري كند و به مناطق جنگي برود. درآن زمان من يكي از نماينده‌هاي تام‌الاختيار آقاي خلخالي در اروميه بودم. آقا سيد مجتبي هم در پاوه بود. همان طور كه مي‌دانيد ميدان فردوسي و دانشگاه از نقاط استراتژيك تهران و مركز حضور منافقين و درگيري‌هاي دانشگاه بودند، به همين دليل كميته فردوسي و كميته ششم منطقه 9 كه در ضلع شمالي خيابان فلسطين واقع شده بود،‌ جزو فعال‌ترين ستادها به شمار مي‌آمد. كميته فردوسي علاوه بر اعضاي رسمي، نيروي افتخاري هم داشت. افراد زيادي از كردستان و ساير مناطق تهران 10 و 11 به عنوان نيروي افتخاري با ما همكاري داشتند. آقاي اكبر كريمي، محمد كريمي و علي كريمي كه در بازار فرش كار مي‌كردند و همچنين محمدعلي هرسين از جمله افرادي بودند كه به عنوان نيروي مردمي در كميته فعاليت داشتند. همه اين عزيزان دلشان براي انقلاب مي‌تپيد. آن روزها سپاه و بسيج قدرت چنداني نداشتند و در شهرها كميته‌ها قوي‌ترين تشكل به شمار مي‌آمدند. 

*سوال: فدائيان اسلام چه نقشي در جنگ داشتند؟ 

در روزهاي آغازين جنگ فدائيان اسلام مهم‌ترين قطبي بودند كه نيروهاي مردمي از هر قشري جذب و سازماندهي مي‌كردند. آغوش فدائيان اسلام به روي نيروها و رزمندگان باز بود و در پذيرش افراد، گزينشي عمل نمي‌كرد. داوطلبان حضور در جبهه از هر قشري، ريش و سبيل‌دار يا يقه چاك به اين گروه مي‌پيوستند. ممكن بود يك نفر با يقه باز و تفكرات خاص خودش وارد گروه شود، اما بعد از مدتي با تاثيرپذيري از سايرين، تفكرات و حتي ظاهرش تغيير مي‌كرد. آقا سيد مجتبي مثل يك آهن‌ربا نيروهاي مردمي را به سمت فدائيان اسلام جذب مي‌كرد. همان‌طور كه مي‌دانيد براده‌هاي آهن بعد از جداشدن از آهن‌ربا تا مدتي خاصيتشان را حفظ مي‌كنند. گروه فدائيان اسلام هم اين گونه بودند. 

*سوال: چه شد كه شما به اين جمع پيوستيد؟ 

در آن ميان با آقاي خلخالي مشكلاتي پيدا كرديم. فورا با آقا سيد مجتبي، سيد محمود صندوق‌چي و ساير دوستان به گفتگو نشستيم و تصميم گرفتيم تا به جاي عبارت فدائيان اسلام از عبارت فدائيان اسلام و رهبري روي مهرمان استفاده كنيم. در پي اين تصميم از سيد احمد‌آقاي خميني در تهران استعلام گرفتيم. اتفاقا امام در غروب همان روز ضمن مصاحبه‌اي فرمودند: "همه ما مردم ايران، فدائيان اسلام هستيم. " خلاصه با اين حركت مانع از شيطنت‌ها و سوء‌استفاده‌ برخي از افراد شديم. پس از مدتي به تدريچ سپاه و بسيج قدرت گرفتند. بالاترين سرمايه هر كس جان اوست و در دوران جنگ تقديم كردن جان در راه ميهن مهم‌ترين مسئله است و ساير مسائل از فرعياتند. اگر به هر دليلي اشتباهي از كسي سر بزند، بايد با ملايمت و عطوفت، آن شخص را متوجه اشتباهش كرد. برخي كج‌خلقي‌ها و بدرفتاري‌ها باعث شد تا در حق آقا سيد مجتبي و بچه‌هاي فدائيان اسلام بي‌محبتي شود. 

 

*سوال: از ابتكارات آقا سيد مجتبي و برخوردشان با دوستان و دشمنان برايمان بگوييد.

آقا سيد مجتبي با دوستان مروت داشت و با دشمنان مدارا مي‌كرد. تمامي شهداي هشت سال دفاع مقدس شجاع بودند. در اين ميان شجاعت، دليري و نترسي آقاي هاشمي وصف‌ناپذير بود طوري كه زبان از بيان آن عاجز بود. من بارها و بارها به چشم خود ديدم كه فرماندهان كلاه كج نيروي دريايي نزد آقا سيد مجتبي مي‌آمدند و مي‌گفتند: "آقاي هاشمي ما فرماندهي شما را قبول داريم. " چندين بار فرماندهان تكاور نيروي دريايي تحت فرماندهي آقا سيد مجتبي در ميدان مين روبروي پل 12 و ايستگاه 7 عمليات انجام دادند؛ اين درحالي بود كه فرماندهان نيروي دريايي در دوره‌ نظامي سخت و پيشرفته‌اي آموزش ديده بودند. آن زمان حملات به صورت كلاسيك اجرا نمي‌شد و جنگ‌ها نامنظم بودند. منظورم از جنگ‌هاي نامنظم جنگ‌هايي نيست كه هر كسي هر كاري بخواهد طي عمليات انجام دهد. جنگ‌هاي نامنظم نوعي جنگ كلاسيك بسته بودند كه بسيار منظم‌تر از جنگ‌هاي كلاسيك ارتش انجام مي‌شدند. در دوران محاصره آبادان فاصله ما با نيروهاي عراقي حدود ششصد هفتصد متر بود، تا جائي كه وقتي بلند حرف مي‌زديم صداي يكديگر را مي‌شنيديم و به راحتي مي‌توانستيم عراقي‌ها را از آن فاصله ببينيم. 

*سوال: در ماجراي حصر آبادان جبهه شما در كدام منطقه قرار داشت؟ 

ما در ميدان تير جلوتر از ذوالفقاريه مستقر بوديم و سرهنگ كهتر و نيروهايش، يكي از فرماندهان تيپ 77 خراسان،‌ حدود سه چهار كيلومتر عقب‌تر از ما مستقر شده بودند. همان طور كه گفتم جنگ‌ها نامنطم بودند. آقا سيد مجتبي قبل از اجراي هر عملياتي به من و ساير رزمنده‌ها مي‌گفت: "ما قرار است فردا يا پس فردا به دشمن حمله كنيم. " فورا مقدمات كار فراهم مي‌شد. مهمات و امكانات دشمن قابل مقايسه با تجهيزات ما نبود، آنها مجهز به دوشكا،‌كاليبر 50، انواع توپ و موشك، خمپاره 60 و كاتيوشا بودند. ما قبل از هر عمليات خاكريزهاي كوچك دونفره‌اي مي‌كنديم تا اگر رزمنده‌ها زخمي شدند يا خواستند مرحله به مرحله در خط حركت كنند، بتوانند در خاكريزها پناه بگيرند. از طرفي خاكريزها مانع از اصابت گلوله به رزمنده‌ها مي‌شد، چون گلوله بعد از اصابت به خاك سرد مي‌شود. يك روز من همراه با يكي از فرماندهان كلاه قرمز نيروي دريايي، آقا سيد مجتبي و مرحوم قاسم رضايي در خط بودم. اتفاقا آن روز دست آقاي هاشمي مجروح شده بود. از طرفي دشمن منطقه را با دوشكا به آتش كشيده بود. به خاطر تمامي شرايط پيش آمده، رزمنده‌‌ها دائما از آقا سيد مجتبي مي‌پرسيدند كه پايان كار چه خواهد شد ؟ " در همين اثنا آقا سيد مجتبي با وجود اينكه عراقي‌ها در فاصله 300 متري ما بودند،‌كلاه سبزش را بر داشت و به هوا بلند كرد و رو به دشمن فرياد ‌زد: "اگر مرديد اين كلاه را نشانه بگيريد. "‌اين درحالي بود كه دشمن دائما به سمت ما شليك مي‌كرد و ما صداي گلوله را كه از كنار گوشمان رد مي‌شد، مي‌شنيديم. ما اگر مي‌خواستيم به شليك گلوله‌هاي دشمن فكر كنيم، تمام بچه‌ها كشته مي‌شدند؛ اما به واسطه لطف خدا و امدادهاي غيبي، اكثر گلوله‌ها از بيخ گوشمان رد مي‌شدند و آسيبي به ما نمي‌رسيد. 
همان‌طور كه امام راحل فرمودند: "در جنگ امدادهاي الهي و دست فرشتگان به رزمنده‌ها ياري رسانده است. " شايد اين حرف‌ها به نظر نسل سوم و چهارم خيالبافي باشد، اما ما تمامي اين مسائل را به چشم ديديم و با تمام وجود اين شگفتي‌ها را حس كرديم. آقا سيد مجتبي بدون هيچ ترس و واهمه‌اي، در روشنايي روز بيرون از خاكريزي به سمت دشمن حركت مي‌كرد. ايشان در حين حركت مشتشان را گره كردند و با صداي بلند مي‌خواندند: "كار صدام تمام است. خميني امام است. استقلال و آزادي آخرين پيام است. " بچه‌ها با ديدن اين صحنه روحيه‌ مضاعفي گرفتند و يا علي گفتند و به سمت دشمن پيشروي كردند. نيروهاي عراقي وقتي ديدند رزمندگان ما بدون هيچ واهمه‌اي در روشنايي روز و صلات ظهر، به سمت آنها پيشروي مي‌كنند، به‌شدت به وحشت افتادند و ترس تمام وجودشان را فرا گرفت. تمامي اين خاطرات مبين شجاعت بي‌حد و حصر آقا سيد مجتبي است. آن روزها كسي از ما پشتيباني نمي‌كرد. از نظر مهمات و اسلحه در مضيقه بوديم. از طرفي هم اگر ارتش مهماتي در اختيار داشت، به خاطر حضور بني صدر به ما تجهيزاتي نمي‌دادند، با وجود اين توانستيم سه بار جاده ماهشهر - شادگان را از دشمن بگيريم و دو بار هم يكي، دو شب جاده را نگاه داشتيم؛ اما از آنجا كه هيچ نيرويي ما را پشتيباني نمي‌كرد، ناچار شديم دوباره به ميدان تير كه 700-800 متر عقب‌تر از جاده بود، برگرديم. 

*سوال: اگر خاطره‌اي از حضور لوتي‌هايي مثل شاهرخ ضرغام در جبهه به ياد داريد، برايمان بگوئيد. 

در دوران جنگ لوتي‌هايي مانند شاهرخ ضرغام و بچه‌هاي نارمك، سي، چهل نفري از محله‌هاي تهران جمع مي‌شدند و به جبهه مي‌‌آمدند. آن روزها رزمنده‌اي به نام صادق ويسه (تا جايي كه مي‌دانم در حال حاضر در نارمك چلوكبابي دارد)، از داش‌مشتي‌هاي تهران بود. صادق لباس عربي به تن مي‌كرد و بالاي خاكريز مي‌رفت و عربي مي‌رقصيد. از طرفي هم دست و پا شكسته به زبان عربي صحبت مي‌كرد. همه اين كارها باعث شادي رزمنده‌ها مي‌شد. رزمنده‌اي به نام حسين‌زاده كه موهاي فرفري داشت و قدبلند و لاغر بود، كارهاي جالبي مي‌كرد. به خاطر دارم كلاه كج سياهي بر سر مي‌گذاشت و بچه‌ها هميشه با او شوخي مي‌كردند. به او تك تيرانداز مي‌گفتند. به هر جا كه مي‌رفت سروصداي زيادي به راه مي‌انداخت و شروع به تيراندازي مي‌كرد. با ديدن كارهايش ابتدا خيال كردم از ستون پنجم است، اما بعد از مدتي فهميدم كه اخلاقش همين است و خلقيات خاص خودش را دارد. هر وقت كه مي‌خواستيم به عقب خط برويم. گودال به گودال از لابه‌لاي خاكريزها سينه‌خيز حركت مي‌كرديم. يك بار كه حسين زاده اين صحنه را ديد، رو به من و آقاي اصغر رضايي كرد و گفت: "اي ترسوها! شما مثلا فرماندهان محوريد؟ " بعد هم بدون هيچ ترسي از روي خاكريزها به سمت عقب حركت كرد. شهيد اصغر رضايي كه در شلمچه و در عمليات كربلاي 5 به شهادت رسيد، به من گفت: "سيد مرتضي! ولش كن. اتفاقي براي او نمي‌افتد، ولي ما بهتر است از لاي همين خاكريزها رد شويم. " آن زمان يك لندرور و يك شورلت آمريكايي در اختيارم بود. عراقي‌ها هميشه توپ‌هايشان را تنظيم و پر مي‌كردند تا هر لحظه آماده شليك باشد. هر وقت مي‌خواستم با ماشين، رزمنده‌ها را به سمت خاكريزهاي عقب ببرم، خودم راننده مي‌شدم و همراه با بچه‌ها و فرياد "يا علي " از بين خاكريزهاي خودي و دشمن عبور مي‌كرديم. در حين حركت بچه‌ها شعار مي‌دادند: "الله اكبر! خميني رهبر! اين بانك ‌آزادي است... " از طرفي عراقي‌ها فورا شروع به تيراندازي مي‌كردند. من در ميدان تير مسئول گروهان بودم. گلوله توپ بسيار سريع حركت و به هدف اصابت مي‌كند، به همين دليل حتي بعد از شليك توپ فرصت نداشتيم كه رزمنده‌اي فرياد بزند: "توپ شليك شده است. "‌از اين رو من به بچه‌ها سفارش كرده بودم اگر آتش گلوله‌ را ديدند. فورا فرياد بزنند. وقتي كه رزمندگان با ديدن آتش يكصدا فرياد مي‌زدند، سريعا پايم را روي ترمز مي‌گذاشتم. بعد هم گلوله توپ از مقابل ما عبور مي‌كرد و چند متر جلوتر روي زمين منفجر مي‌شد. 

*سوال: به چه دليل به آن ميدان، ميدان تير مي‌گفتند؟ 

از همان ابتدا نام آنجا به ميدان تير مشهور شد. علت دقيق اين نام‌گذاري را نمي‌دانم. اما آقا سيد مجتبي بعد از ماجراي تغيير عنوان حك شده روي مهر فدائيان اسلام در اواخر سال 1359 نام ميدان را به ميدان ولايت تغيير داد. از آنجائي كه همه ما از همان ابتدا آن را به ميدان تير مي‌شناختيم، در حين يادآوري خاطرات از آن با عنوان ميدان نير ياد مي‌كنيم. 

*سوال: شيوه تهيه مهمات براي گروه چگونه بود؟ 

در خرمشهر از نطر سلاح و مهمات در مضيقه بوديم و امكاناتمان را از كميته مي‌گرفتيم. آقا سيد مجتبي نامه‌اي به من داد و مرا به عنوان نماينده تام‌الاختيار فدائيان اسلام در گرفتن مهمات انتخاب كرد. به خاطر دارم جهت گرفتن مهمات به ستاد نيرو در دزفول رفتم. آقاي ظهيرنژاد مرا به كاخ رياست جمهوري نزد بني‌صدر فرستاد. آن زمان محافظان بني‌صدر از دوستان ما بودند و به همين دليل در بدو ورودمان به كاخ، اسلحه‌هايمان را از ما نگرفتند. من و حاج احمد اميني مسئول بيسيم بوديم. بني‌صدر در حين صحبت به ما توهين كرد. من چوان بودم و مثل يك گلوه آتش پر از حرارت. رو به بني‌صدر كردم و گفتم: "اين حرف‌ها را نزن. " اسلحه را برداشتم و به سمت او شليك كردم. شخصي به نام مهدي سياه از محافظان بني‌صدر بلافاصله او را داخل بنز ضد گلوله‌اي كرد و ما را هم هل دادند و با سر و صدا وارد حياط شديم. از اين سو به‌سرعت در را باز كردند و بني‌صدر را فراري دادند. در اين ميان شخصا دو گلوله ديگر ضمن حركت ماشين حامل بني صدر به آن شليك كردم كه البته ماشين ضد گلوله بود. در آن شرايط در مقابل هر حرفي كه عليه ولايت زده مي‌شد، مي‌ايستادم، زيرا واقعا عاشق ولايت بودم، همان‌طور كه الان هم همين حس را دارم. 

*سوال: چگونه آموزش مي‌ديديد؟ 

آن زمان افرادي به عنوان استاد تخريب به ما انواع مين‌ها را آموزش مي‌دادند. اوايل جنگ عراقي‌ها از نوعي مين استفاده مي‌كردند كه ضد نفر بود و سري شبيه چوب يا علف داشت، از آنجائي كه اهل تهران بودم و بومي منطقه ذوالفقاريه و آبادان نبودم، با آن منطقه آشنايي نداشتم. تا قبل از اينكه با اين نوع مين آشنا شويم، از وسط ميدان مين آنها را به عنوان علف يا چوب دسته دسته جمع مي‌كرديم و چون مثل چوب خوب مي‌سوختند، از آنها براي درست كردن چاي استفاده مي‌كرديم. لطف خدا شامل حال ما بود كه آنها در دست‌هايمان منفجر نشدند! پس از آنكه آن مين‌ها را شناختيم، به هيچ‌وجه نزديك ميدان مين نشديم. عراقي‌ها براي آنكه جلوي پيشروي نيروهاي ما را بگيرند ميادين مين متعددي ايجاد كرده بودند. از طرفي آن زمان ما حتي غذا نداشتيم. شبانه حدود ساعت‌هاي دو،‌سه نيمه‌شب با كوله‌پشتي و پياده به سنگر عراقي‌ها تك مي‌زديم و كوله‌هايمان را از مهمات، نارنجك و غذا پر مي‌كرديم و برمي‌گشتيم، غافل از اينكه از ميادين عبور مي‌كنيم! مدتي خمپاره 60 را از سرهنگ كهتر كه با تعدادي نيرو پشت ما بودند مي‌گرفتيم. ايشان مرد شجاع و خوبي بود و با وجودي كه دستش شكسته بود، همچنان ديده‌باني مي‌كرد. فقط به من كه فرمانده بودم مهمات مي‌دادند و ما هم با لندرور به انبار مهمات مي‌رفتيم و ماشين را از مهمان پر مي‌كرديم. به اين ترتيب به لطف خدا و با امدادهاي غيبي، با وجود سختي‌ها و مشتقات كارها برايمان آسان مي‌شد. آن روزها شخصي به نام حسن لودرچي بود كه سن و سال كمي حدود 14، 15 سال داشت. من خيلي او را دوست داشتم و او هم مرا دوست داشت. شب‌ها تا صبح با لودر خاكريز مي‌زد، با توجه به اينكه عراقي‌ها جنگ كلاسيك كرده بودند و در تاكتيك‌هاي نظامي تبحر داشتند، دوشكاها را طوري هم سطح زمين مستقر مي‌كردند كه نيروهاي ايراني را با ضريب بالا مي‌زدند، يعني هيچ‌گاه دوشكاها را بالاي خاكريزشان نمي‌گذاشتند‌ كه از بالاي سر ما رد شود، به همين دليل وقتي حسن لودرچي شروع به زدن خاكريز مي‌كرد، من در سمتي از خاكريز كه مقابل عراقي‌ها بود راه مي‌رفتم. او هميشه به من مي‌گفت: "سيد مرتضي! شما از اين سمت خاكريز سمتي كه رو به نيروهاي خودي بود راه برو. " من قبول نمي‌كردم و مي‌گفتم: "اگر قرار است گلوله به كسي اصابت كند بهتر است به من بخورد، نه به تو كه پشت لودر هستي و خاكريز مي‌زني. " بعدا با اينكه حضرت امام فرمودند: "پيشكسوتان خود و شهادت را نگذاريد در پيچ و خم زندگي له شوند و از بين بروند. "، متاسفانه از جبهه كه آمديم، در حق تعدادي از رزمندگان كم لطفي شد. 

*سوال: آيا شما خودتان صدمه خاصي ديديد؟ 

بله، بعد از 6-7 عمل جراحي كه بخشي از كبد و روده‌ام را برداشته‌اند، شكر خدا حالم بهتر شده، اما در يكي دو سالي كه در بستر بيماري بودم حتي به من كارت جانبازي هم ندادند! دو سه باري مراجعه كردم تا نهايتا كميسيون لشكر 27 كربلا اعلام كرد كه شميايي نيستم و فقط مقداري گاز در ريه‌هايم جمع شده است، در حالي كه حنجره‌ام را جراحي كردم و هم اكنون هم تحت نظر پزشك هستم. به همين دليل تمايل داشتم رئيس كميسيون را ببينم. در ملاقات با او ديدم كه دكتري ريش و سبيل تراشيده است و اصلا دوست ندارد چهره امثال ما را ببيند. به او گفتم: "چرا چنين مي‌گوئيد؟ درحالي كه از بيمارستان بقيه‌الله نامه دارم و چندين عمل جراحي انجام داده‌ام. " او زير بار نمي‌رفت و ضمن صحبت‌ها برخورد زننده‌اي كرد و حرف نامربوطي زد. در آخر به او گفتم: "بدان با چه كساني طرف هستي. اگر باز هم جنگ شود، به جبهه خواهيم رفت و نمي‌گذاريم شما جبهه نديده‌ها سر كار باشيد. " بعد از آن به مسئولين امر تذكر دادم، چرا چنين شخصي را رئيس كميسيون كرده‌ايد كه برخورد نامناسبي با افراد جبهه و جنگ داشته باشد؟ البته خود آنها هم اشاره كردند كه بقيه هم از او شاكي هستند، گفتم: "پس نامه‌اي تهيه كنيد من هم يكي از كساني هستم كه آن را امضا مي‌كنم تا اگر لازم شد كنار گذاشته شود. " در نهايت با اين برخورد دنباله كار را نگرفتم و با خود گفتم: "اگر خدا روزي دهنده است، خودش روزي ما را مي‌رساند. " بايد بگويم با توجه به مهمات و مواد شيميايي كه صدام در جنگ استفاده كرده بود، هر كس به‌نوعي آسيب ديد. آقاي احمدي‌نژاد ضمن صحبت‌هايشان گفته‌اند: "آيا نبايد به ايثارگري كه بخشي از عمرش را در جبهه و جنگ گذرانده است، حتي اگر مجروح نشده باشد، كارت ايثارگري تعلق گيرد؟ " 

*سوال: چگونه به جبهه ها اعزام مي شديد؟ 

آن روزها براي همه افراد حكم صادر نمي‌شد و يك حكم براي يك نفر و كل همراهانش صادر مي‌‌شد. مثلا براي من حكمي صادر شد كه در متن آن نوشته شده بود: "سيد مرتضي امامي با همراهانش به جبهه‌هاي جنوب اعزام مي‌شود. " حتي محل دقيق اعزام نيرو در حكم‌ها نوشته نمي‌شد. بعد از مدتي جنگ‌ها از شكل نامنظم به كلاسيك تبديل شد. از طرفي من بعضي روزها در كميته و سپاه فعاليت مي‌كردم، هرگاه از اوضاع جنگ و حال و هواي جبهه‌ها با خبر مي‌شديم، فورا مرخصي بدون حقوق مي‌گرفتيم و از يگان فرار مي‌كرديم و راهي جبهه‌هاي جنگ مي‌شديم. من دو بار در حين عمليات زخمي شدم و مرا از اهواز به بيمارستان شهيد بقايي اعزام كردند. به خاطر دارم كه هر دو بار از آنجا فرار كردم و به مناطق جنگي بازگشتم. در يك كلام بايد بگويم كه بي‌صبرانه مشتاق حضور در مناطق جنگي بودم. گاهي اوقات به عقب خط مي‌رفتم و از رزمنده‌ها مي‌پرسيدم: "آيا مايلند برايشان خرما بياورم يا نه؟ " آنها هم از اين پيشنهاد استقبال مي‌كردند. من هم فورا با يك لندرور و همراه دو سه رزمنده ديگر به نخلستان مي‌رفتم، لندرور را زير درخت مي‌گذاشتيم و نايلون بزرگي را روي آن مي‌انداختيم. من فلزكار و قالب‌ساز بودم و به‌راحتي با تيغ‌اره‌اي كه داشتم، خوشه‌هاي بزرگ خرما را از درخت جدا مي‌كردم و روي سقف لندرور مي‌گذاشتم. هر نخل حدود 40-50 كيلوگرم محصول خرما داشت. خلاصه خرماها را بين بچه‌هاي خط تقسيم مي‌كرديم. شب‌ها با همان خرما چند نفري دور هم جمع مي‌شديم و مهماني مي‌گرفتيم. گاهي اوقات نيمي از خوشه‌ها را به بانواني كه در بهداري فعال بودند، مي‌داديم. بعضي مواقع كه به آبادان مي‌رفتيم در گوشه و كنار شهر ژنراتورهاي سالمي مي‌ديديم كه بلااستفاده رها شده‌ بودند. فورا آنهايي را كه با ولتاژ برق ايران كار مي‌كرد، روي لندرور مي‌گذاشتيم و در اوقات بيكاري سيم‌كشي مي‌كرديم تا بتوانيم از تلويزيون استفاده كنيم. البته در سنگرمان ديده‌بان گذاشته بوديم و هر وقت متوجه مي‌شديم غريبه‌اي از دور به سمت سنگرمان مي‌آيد، فورا برق‌ها را خاموش و تلويزيون را مخفي مي‌كرديم. عده‌اي هم پيش آقا سيد مجتبي از ما گله كرده و گفته بودند: "سيد مرتضي و دوستانش امكانات خوبي در سنگر دارند. آنها حتي در سنگرشان برق و تلويزيون هم دارند. " در دوران جنگ عراقي‌ها كارخانه پپسي و كوكاكولا را زده بودند. ما هم به كارخانه مي‌رفتيم و شيشه نوشابه‌هاي سالم را برمي‌داشتيم و در يخچال نفتي كه تهيه كرده بوديم، نگاه مي‌داشتيم. درجه يخچال را زياد مي‌كرديم تا نوشابه‌ها يخ بزنند. نوشابه‌ها پس از يخ زدن شبيه يخ‌ در بهشت مي‌شدند و خوردنشان در گرماي 50 درجه هوا بسيار دلچسب بود. گاهي اوقات آقا سيد مجتبي مرا صدا مي‌كرد و مي‌گفت: "سيد مرتضي! بچه‌ها پيش من مي‌آيند و مي‌پرسند: سيد مرتضي! اين نوشابه‌ها را از كجا مي‌آورد؟ من هم به آنها مي‌گويم:اگر زرنگ هستيد خودتان برويد و نوشابه بياوريد. 
در اينجا بهتر است خاطره‌اي جالب برايتان تعريف كنم. در ميان رزمندگان شخصي به نام حسين عزرائيل بود كه صورت و چشمان گرد و موهاي مجعدي داشت. هرگاه حسين براي رزمنده‌اي خاطره يا يادداشتي مي‌نوشت، آن رزمنده تا 24 ساعت بعد به شهادت مي‌رسيد. حسين عزرائيل گاهي پيش من مي‌آمد و مي‌گفت: "سيد مرتضي! مي‌خواهي يادداشت بنويسم؟ " من هم با خنده به او مي‌گفتم: "برو! برو!اصلا سمت من نيا! " 

*سوال: از ويژگي‌هاي شهيد هاشمي خاطراتي را نقل كنيد. 

گاهي اوقات بعضي از رزمنده‌ها به دليل خستگي زياد يا شهادت دوستانشان روحيه‌شان را از دست مي‌دادند و از خطوط مقدم به هتل كاروانسرا مي‌رفتند تا از آنجا به خانه و كاشانه خود بازگردند، اما با سخنراني‌هاي شيوا و دلنشين آقا سيد مجتبي در هتل كاروانسرا از رفتن پشيمان مي‌شدند و دوباره به جبهه‌هاي جنگ برمي‌گشتند. 

*سوال: و گروه فدائيان اسلام؟ 

گروه فدائيان اسلام در جبهه‌هاي جنگ كانوني بود كه در دل مردم ايران جاي داشت. خواهران در كنار ما مي‌جنگيدند، اما به هيچ‌وجه احساس نمي‌كرديم يك زن در كنار ماست. هر ارگان يا شخصي كه جهت بازديد از مناطق جنگي به جبهه مي‌آمد، حتما به ديدار گروه فدائيان اسلام مي‌رفت. در حين بازديد عكس يا فيلمي هم تهيه مي‌شد. يك بار بني‌صدر براي بازديد از مناطق جنگي به جنوب كشور سفر كرد. بني‌صدر قصد نداشت به خطوط مقدم برود، ولي من تصميم گرفتم بدون اطلاع، او را به خط مقدم ببرم. حتي آقا سيد مجتبي هم از تصميم من باخبر نبود. خلاصه بني‌صدر را به بهانه گشت‌زدن در همان حوالي، سوار موتورم كردم و او را به خط مقدم بردم و نيروهاي عراقي را به او نشان دادم. او از قبل، از سر ماجراي تيراندازي در كاخ رياست جمهوري مرا مي‌شناخت. وقتي به خط رسيديم، موتور را به خاكريزي كوبيدم تا او را بترسانم و گفتم: "اگر جگر داري، اينجا حرف بزن! " 

*سوال: آيا عراقي‌ها تيراندازي هم مي‌كردند؟ 

بين ما و نيروهاي دشمن تيراندازي نشد،اما من مسلح رفته بودم. يكي دو تا مسلسل كمري و نارنجك همراهم بود و هر چند وقت يك بار براي ترساندن بني‌صدر تيراندازي مي‌كردم. 
خلاصه آن روز هم سپري شد. در منطقه ابتدا شلمچه، بعد دوربن و بعد از آن خرمشهر قرار داشت. زماني كه ما در پل نو دوربن مستقر بوديم با بعضي از مهمات عراقي‌ها آشنايي نداشتيم. مثلا گاهي اوقات مي‌ديديم كه چيزي شبيه رعد و برق به ساختمان‌هاي گلي داخل نخلستان اصابت و ساختمان را به هوا بلند مي‌كرد و از تعجب مبهوت آن صحنه مي‌شديم. شخصي به نام حاج ناصر، وقتي مي‌ديد ما بهت‌زده خيره شده‌ايم،‌ فرياد مي‌زد: "شما مگر مرد نيستيد؟ يالاّ تكان بخوريد. " فرمانده حاج ناصر شخصي قدبلند بود به نام حاج قاسم قاسمي كه شخصا با آقا سيد مجتبي كار مي‌كرد. حاج قاسم طي يك عمليات مجروح شد. آن زمان در آبادان ماشين لندرور، شورلت و سيمرغ بود. ما با سختي بسيار از پتروشيمي شورلتي تهيه و حاج قاسم و دو سه مجروح ديگر را سوار و به درمانگاه منتقل كرديم. اوايل جنگ بود و ما در سنگري در دژ خرمشهر مستقر شده بوديم. عراقي‌ها با تانك از پل دوربن به سمت ما در حركت بودند. در آن عمليات ما فقط دو آرپي‌چي 7 به همراه داشتيم كه البته سوزن يكي از آن دو شكسته بود. حاج محسن ارومي كه در بعدها فرمانده يگان امنيت پرواز شد و در مكه به شهادت رسيد، پشت سنگر، آرپي چي سالم را به سمت دشمن نشانه گرفته بود. من هم سمت راست ايشان نشسته بودم. ما آن زمان با تانك ضد زره آشنايي نداشتيم و گويا تانك‌هاي دشمن از اين نوع بود. با تعجب مي‌ديديم كه تانك‌ها در اثر اصابت گلوله آرپي‌جي منهدم نمي‌شوند. ناگهان به لطف خدا ماري به داخل سنگر آمد و همگي از سنگر فرار كرديم و به محض اينكه از آنجا دور شديم، گلوله توپي كه عراقي‌ها با تانك به سمت ما نشانه گرفته بودند، به سنگر برخورد و همه خاكريز را منهدم كرد. در واقع بايد بگويم حضور آن مار در سنگر به اذن خدا باعث شد تا اتفاقي برايمان نيفتد. 
ما در پل نو يك گروهان تانك چيفتن داشتيم. اگر كسي بگويد كه تانك در اختيارمان نبود،‌ كم لطفي كرده است،اما هيچ كس آنها را سازماندهي نمي‌كرد. يك روز آقا سيد مجتبي به من گفت: "سيد مرتضي! بچه‌ها را جمع كن. مي‌خواهي راننده تانك داشته باشيم؟ " من كميته‌چي بودم و در چريك‌هاي فدائيان اسلام هم كار با سلاح‌هاي سبك را ياد گرفته بودم، به همين دليل بعد از مدت كوتاهي با طرز استفاده از تانك چيفتن آشنايي پيدا كردم. توپ آنها حدود 22 كيلومتر برد دارد و با آنها مي‌توان با سرعت 120 كيلومتر در ساعت حركت كرد، خلاصه به سرعت تانك‌ها را راه انداختيم. قبل از رفتن به عمليات، گره‌ها را به نيروهاي پشتيباني نشان مي‌داديم بعد به سمت شلمچه پيشروي كرديم و ديگران از عقب خط با تانك از ما پشتيباني كردند. البته در حين عمليات هم با بي‌سيم سايرين را از موقعيتمان باخبر مي‌كرديم. نيروهاي ارتش بايد طبق فرمان وارد عمليات مي‌شدند، به همين دليل گاهي اوقات كه فرمان حركت نداشتند، ما خودمان سوار چيفتن مي‌شديم. در ضمن براي جابه‌جايي نيروها از اسكورپين هم استفاده مي‌كرديم. اسكورپين شكلي شبيه به قوطي دارد و در عين حال كه بسيار جمع و جور است سريع حركت مي‌كند. با سرعت 90-100 كيلومتر در ساعت، 10-20 رزمنده مي‌توانستند در محفظه اسكوربين جاي بگيرند. ما هميشه چند برابر ظرفيت تجهيزات از امكانات نهايت بهره را مي‌برديم و نمي‌گذاشتيم وسيله‌اي بلااستفاده بماند. حتي از سيم‌هاي گاروت براي بريدن سر عراقي‌ها استفاده مي‌كرديم. گاروت سيمي شبيه سيم كلاج و از مو كمي صخيم‌تر است. گاروت را اگر به هر شكلي بپيچانيد، تيزي آن به سمت داخل قرار مي‌گيرد. هر وقت مي‌خواستيم بي‌سر و صدا عراقي را بكشيم، از پشت آهسته گاروت را دور گردنش مي‌گذاشتيم و با كوچك‌ترين حركت سر از بدن جدا مي‌شد. زماني كه هنوز در خرمشهر بوديم به چشم خود مي‌ديدم كه حاج‌آقا شريف چندين بار با سرنيزه و خنجر مي‌رفت سر عراقي‌ها را مي‌بريد و مي‌آورد. قبل از اينكه به جبهه‌هاي جنگ بروم دورادور آقا سيد مجتبي را مي‌شناختم. ايشان با شجاعت و مناعت طبعي كه داشت در كميته فعاليت مي‌كرد. در دوران حضورم در جبهه و بعد از ماجراي زخمي شدن حاج قاسم قاسمي، همكاري تنگاتنگم با آقا سيد مجتبي آغاز شد. 

*سوال: از ويژگي‌هاي ظاهري شهيد هاشمي و تيپ خاص ايشان چه به ياد داريد؟ 

شهيد هاشمي حدود 195 سانتي متر قد و ريش بلندي داشت. همان طور كه مي‌دانيد سادات چهر‌ه‌اي خاص، صورتي معصوم، ابروان پيوسته و دندان‌هاي منظمي دارند.آقا سيد مجتبي هم چهره‌اي نوراني و معصوم داشت. ايشان خالصانه در راه خداي مي‌جنگيد و بدون توجه به ميزان صميميت و دوستي با رزمندگان، همه را تحت پوشش قرار مي‌داد. 

*سوال: از رابطه رزمندگان در آن شرايط حاد و بحراني يادي كنيد. 

آن زمان مادر خرمشهر آشپزخانه نداشتيم. عده‌اي ‌از از خواهران در كوچه‌اي بالاتر از مسجد جامع خرمشهر با هيزم غذا مي‌پختند. آن زمان مقر خاصي نداشتيم و وقت ناهار كه مي‌رسيد، به آن خيابان مي‌رفتيم و در كنار ديگ‌ها غذايمان را مي‌خورديم. گاهي اوقات هم براي رفع خستگي و ديدن دوستانمان به سمت ديگر پل مي‌رفتيم. بچه‌ها بعضي وقت‌ها كنار نخل هندوانه‌اي مي‌گذاشتند و با اسلحه ژ-3 آن را نشانه مي‌گرفتند. يكي از رزمندگان قمي كه مرتضي سنجري نام داشت، پوست هندوانه را برمي‌داشت و رزمنده‌ها را دنبال مي‌‌كرد و فرياد مي‌زد: "نمي‌گوييد ممكن است گلوله به سرم بخورد؟ " به طور كلي به دليل رابطه صميمانه‌اي كه بين رزمنده‌ها برقرار بود، اكثر اوقات با هم شوخي مي‌كردند. آن روزها من و خانواده‌ام ساكن ميدان قيام (شاه) بوديم. قاسم رضايي از بچه‌هاي نياوران و اصغر رضايي هم از بچه‌هاي دولاب بود. البته رابطه من با اصغر صميمانه‌تر بود. زماني كه به تهران مي‌رفتيم، اكثر شب‌ها در خانه يكديگر دور هم جمع مي‌شديم. در واقع در خانه پدر و مادرمان مهمان بوديم و بيشتر اوقات با دوستانمان بيرون مي‌رفتيم. 

*سوال: از بدو ورودتان به هتل كاروانسرا برايمان بگوييد. 

به خاطر دارم روز خيلي گرمي بود. من، قاسم رضايي و اصغر رضايي زير درخت لم داده بوديم. ناگهان فكري به ذهنم رسيد و به اصغر گفتم: "اصغر بيا به هتل كاروانسرا برويم، شايد حمام داشته باشد. " خلاصه براي اينكه سايرين متوجه نشوند، چشمكي به قاسم زديم و به داخل هتل رفتيم. دو كليد برداشتيم كه اتفاقا آنها تا لحظه آخر حضورمان در جبهه كليد اتاقمان بود. 10- 15 روزي بود كه به حمام نرفته بوديم. حمام كرديم و با بدني تميز، اما لباس‌هاي خاكي از هتل بيرون آمديم. آقا سيد مجتبي با ديدن ما پرسيد: "شما كجا بوديد كه اين قدر تميز هستيد؟ " ما هم گفتيم: "آقا حمام نمي‌خواهيد؟ هتل حمام دارد. "‌خلاصه همه بچه‌ها به هتل كاروانسرا رفتند و از حمام هتل استفاده كردند. 

*سوال: پيش از اقامت در هتل، مقرتان در كجا بود و حدود چند نفر همراهتان بودند؟ 

قبل از پيدا كردن هتل مقري نداشتيم و در خيابان‌هاي شهر پراكنده بوديم. جمعا حدود 300 رزمنده بوديم. از طرفي به خاطر وخامت اوضاع و جنگ‌هاي پي‌درپي شهري نمي‌توانستيم در مقري دور هم جمع شويم. بچه‌ها گروه گروه در نقطه‌اي از شهر مي‌جنگيدند. مسجد جامع و همچنين محل خوردن غذا (دو كوچه پائين‌تر از مسجد جامع) جايي بود كه مي‌توانستيم يكديگر را ملاقات كنيم. دستگاه آب شيرين‌كني در هتل بود كه آب شور را از شط مي‌گرفت و به آب شيرين تبديل مي‌كرد. متاسفانه مسئول تاسيسات هتل در حقمان كم لطفي كرد و ژنراتورها و دستگاه تصفيه آب را دستكاري كرد و بعد هم از هتل رفت. ما هم از آن روز به بعد ديگر آب شيرين و برق نداشتيم. بچه‌ها آب را داخل حوض مي‌ريختند و از آن حوض براي نگهداري آب استفاده مي‌كرديم. خلاصه هتل را به عنوان مقرمان انتخاب و تابلويي را هم بر سر در آن نصب كرديم. 

*سوال: از ابتكارات رزمندگان برايمان بگوئيد. 

عراقي‌ها از صداي تانك و نفربر بسيار مي‌ترسيدند. به پيشنهاد آقا سيد مجتبي از شركت نفت مقداري بشكه 220 ليتري به منطقه آورديم، در بشكه‌ها را محكم مي‌بستيم تا هواي داخل آن خارج نشود و شب‌ها در بيابان روي زمين سنگ مي‌چيديم، بشكه‌ها را روي سنگ‌ها مي‌گذاشتيم تا زير آنها خالي باشد، بعد با ريتم خاصي با چوب به بشكه‌ها ضربه مي‌زديم. در اثر ضربه صدايي شبيه تانك و نفربر به وجود مي‌آمد. عراقي‌ها تا صبح از ترس اين صداها نمي‌خوابيدند. تصور كنيد 2000 نفر روي 300 بشكه با چوب ضربه بزنند، مسلما صداي وحشتناكي توليد مي‌شود. حتي خودمان وقتي آبادان (كنار رودخانه بهمنشير) بوديم با شنيدن اين صداها تصور مي‌كرديم كه تعداد زيادي تانك در حركت است. عراقي‌ها از نظر مهمات محدوديت نداشتند. آنها تا صبح منطقه را با كاتيوشا مي‌زدند و از آنجا چهل تا چهل تا گلوله كاتيوشا پرتاب مي‌كردند. ما به كاتيوشا مي‌گفتيم چلچله. در ضمن نيروهاي دشمن توپ‌هاي 120 ميلي‌متري و توپ‌هاي 205 و 155 را پنج تا پنج تا پرتاب مي‌كردند و به همين دليل افرادي كه با مهمات جنگي آشنايي چنداني نداشتند، به آن توپ‌ها خمسه خمسه مي‌گفتند. نيروهاي عراقي از موشكي به نام "تاو " استفاده مي‌كردند كه ما هم اين نوع موشك را به كار مي‌برديم. اين موشك روي شورلت با يك جفت سيم بسته مي‌شد و بعد از پرتاب، 5/3 كيلومتر برد داشت. وقتي عراقي‌ها موشك را به سمت سنگرهايمان پرتاب مي‌كردند، هنگام عبور آن از بالاي سرمان سيم متصل به موشك را به‌راحتي مي‌توانستيم ببينيم. بچه‌ها با يك دسته بيل سيم را تكان مي‌دادند و موشك را منحرف مي‌كردند. به اين ترتيب موشك به هدف اصابت نمي‌كرد. خلاصه رزمنده‌ها در اكثر مواقع از ابتكارات زيادي جهت مقابله با دشمن استفاده مي‌كردند. 

*سوال: وقتي در دوران جنگ يكي از رزمندگان بسيجي يا سپاهي به شهادت مي‌رسيد، ساير رزمنده‌ها زيارت عاشورا و دعاي توسل مي‌خواندند و خلاصه براي او گريه و زاري مي‌كردند. اما شنيده‌ام اگر رزمنده‌اي از گروه فدائيان اسلام به شهادت مي‌رسيد، سايرين براي او جشن مي‌گرفتند و پايكوبي مي‌كردند. آيا اين مطلب صحت دارد؟ 

جشن و پايكوبي را به خاطر ندارم، اما تا جايي كه به خاطر دارم آقا سيد مجتبي با صداي گرمشان در هتل كاروانسرا براي رزمنده‌ها دعاي توسل و زيارت عاشورا مي‌خواندند. البته در جبهه بلندگو نداشتيم. با سختي بسيار بلندگوي بوقي درست مي‌كرديم تا از آن در هتل استفاده كنيم. البته در مناطق جنگي، فاصله رزمنده‌ها با يكديگر كم بود و به‌راحتي صداي يكديگر را مي‌شنيديم و نياز به بلندگو نداشتيم. هتل سن ( يا به قول قديمي‌ها سكو) داشت. همان‌طور كه اشاره كردم گاهي اوقات رزمنده‌ها خسته مي‌شدند و تصميم مي‌گرفتند به شهرهايشان باز گردند و آقا سيد مجتبي روي سن براي 500 نفر سخنراني مي‌كرد، طوري كه همه آنها از بازگشت به خانه منصرف مي‌شدند. 

*سوال: موضوع سخنراني‌هاي آقا سيد مجتبي حول چه محورهائي بود؟ 

آقا سيد مجتبي بيشتر در مورد ولايت، آقا امام زمان(عج) و اهل بيت براي رزمنده‌ها صحبت مي‌كردند و از آنجا كه بچه‌ها بسيار به اهل بيت عشق مي‌ورزيدند، تحت تاثير صحبت‌هاي شهيد هاشمي به خطوط مقدم باز مي‌گشتند. پدر و مادرهاي ايراني فرزندانشان را بر مبناي عشق به اهل بيت تربيت مي‌كنند. اين علاقه در وجود اكثر ايرانيان ديده مي‌شود و به همين دليل صحبت كردن در مورد ائمه براي هركسي، حتي بدترين افراد بسيار تاثيرگذار خواهد بود. من معمولا هر 7-10 روز يك بار با ساير رزمنده‌ها به هتل كاروانسرا مي‌رفتم تا در هتل دوش بگيرم. بچه‌هاي ستادي بيشتر از ما با آقا سيد مجتبي بودند. البته شهيد هاشمي خودشان به منطقه هم مي‌آمدند و سركشي مي‌كردند. 

*سوال: مسلما حضور افرادي مثل شاهرخ ضرغام در جبهه، فضاي خاصي را براي سايرين به وجود مي‌آورد. آيا خاطره‌اي از اين عزيزان به ياد داريد؟ 

شاهرخ ضرغام 130 كيلوگرم وزن داشت و از قهرمانان كشتي ايران بود. من با اين كه كونگ فوكار بودم، حدود 70 كيلوگرم وزن داشتم و در مقابل او ريزاندام به شمار مي‌‌آمدم. گاهي اوقات شاهرخ بر دوش اسراي عراقي سوار مي‌شد و به زبان عربي و فارسي صحبت مي‌كرد. خلاصه كارهايش خنده‌دار بود. البته اسيري را انتخاب مي‌كرد كه بتواند سنگيني وزنش را تحمل كند. من به خاطر اين كار او به رويش اسلحه مي‌كشيدم و با او دعوا مي‌كردم و مي‌گفتم: "نبايد با اسرا اين‌گونه رفتار كرد. " آقا سيد مجتبي به شاهرخ گفت: "درست است كه هيكل سيد مرتضي نصف توست، اما راست مي‌گويد. شاهرخ اين چه كاري است كه انجام مي‌دهي؟ " خلاصه بعد از اين ماجرا هرچه سايرين تلاش مي‌كردند كه من با شاهرخ آشتي كنم، فايده‌ نداشت. مرحوم برادرم از بچه‌ لات‌هاي تهران بود. يك شب كه حسابي شنگول بود به من گفت: "تو بميري من به جبهه مي‌آيم. " چند روز بعد به برادرم گفتم: "بيا به حمام محله برويم. " برادرم پرسيد: "حمام براي چه؟ " جواب دادم: "مگر خودت نگفتي تو بميري به جبهه مي‌آيم؟ " خلاصه برادرم راضي شد تا همراه من به مناطق جنگي بيايد. همان‌طور كه مي‌دانيد ما از نظر مهمات و اسلحه در مضيقه بوديم و از طرفي هم دست روي دست نمي‌گذاشتيم تا بني‌صدر و ارتش به ما اسلحه بدهند. در همان اثنا به مدت ده روز براي تجديد قوا، بردن نيرو و مهمات به تهران رفتم و با برقراري ارتباط با سايرين و با كمك كميته، مقدار زيادي تجهيزات به جبهه‌هاي جنوب كشور بردم. برادرم را هم به منطقه بردم. شاهرخ ضرغام و برادرم از قبل در تهران يكديگر را مي‌شناختند. يك شب در كاروانسرا همراه برادرم بودم كه ناگهان شاهرخ با ديدن برادرم با خوشحالي گفت: "به به! آقا سيد حميد! اينجا چه كار مي‌كني؟‌ با چه كسي آمده‌اي؟ " برادرم گفت: "با سيد مرتضي آمده‌ام. " و مرا به شاهرخ نشان داد. گويا برادرم در تهران راجع به من با شاهرخ ضرغام صحبت كرده بود و او هم بدون اينكه مرا در تهران ببيند، تا حدي مرا مي‌شناخت. شاهرخ وقتي متوجه شد كه من برادر سيد حميد هستم، فورا به طرفم آمد تا دستم را ببوسد. البته به او اجازه ندادم و در آغوشش گرفتم. رزمنده‌ها خيلي بامرام بودند و حتي اگر قدرتشان از سايرين بيشتر بود، زورشان را به ضعيف‌تر از خود نشان نمي‌دادند. آنها معتقد بودند كه بايد زور خود را آن هم براي گرفتن حق به قوي‌تر از خود نشان داد. 

*سوال: آيا از تير دروازه‌هايي كه رزمنده‌ها در منطقه مي‌گذاشتند، خاطره‌اي به ياد داريد؟ 

بله، ما خودمان در ميدان تير اين كار را ابداغ كرديم. آن زمان در گروهان شهيد يزداني بودم. ما دو پوكه 150-155 را در يك طرف و دو پوكه را در طرف ديگر قرار مي‌داديم و از آنها به عنوان تير دروازه استفاده مي‌كرديم. مسلما توپ در اختيارمان نبود و به همين دليل از هر وسيله‌ گردي (چه سبك و چه سنگين) براي بازي استفاده مي‌كرديم. اوقات بيكاري و حتي گاهي اوقاتي كه كار هم داشتيم، مشغول بازي مي‌شديم، ولي هميشه مواظب بوديم كه در حين بازي به پاي هم ضربه نزنيم، چون در جنگ به پاهاي سالم نياز داشتيم. ما هميشه 10-20 گالن 20 ليتري بنزين ذخيره مي‌كرديم. برق منطقه قطع بود و به همين دليل از تلمبه هندلي براي پر كردن گالن‌ها در پمپ بنزين استفاده مي‌كرديم. همان‌طور كه خدمتتان عرض كردم حوضي پر از آب در هتل بود. بچه‌ها هميشه حدود 8-10 گالن آب ذخيره مي‌كردند تا براي دستشويي و حمام از آب ذخيره شده استفاده كنند. گاهي اوقات كه مدت طولاني از حمام رفتنمان مي‌گذشت، در استخر هتل بدنمان را مي‌شستيم. شب‌ها قبل از خواب رزمنده‌ها زياد با هم شوخي مي‌كردند. به خاطر دارم شخصي به نام حاج رحيم خزاعي بچه‌ها را از پشت مي‌گرفت و روي هوا بلند مي‌كرد، آن شخص هم بعد از پنج بار نفس عميق فورا به خواب مي‌رفت. در طول مدتي كه او خواب بود. حاج رحيم از آن شخص اطلاعات زيادي مي‌گرفت و دوباره او را بيدار مي‌كرد، يك بار ساعت سه نيمه‌شب بعد از شوخي و خنده، همه به جاهايمان رفتيم تا بخوابيم. چراغ‌ها خاموش بود و همه در رختخواب بودند. ناگهان شنيديم كه يك نفر آقاي محمود صندوق‌چي را صدا مي‌زند و با فرياد مي‌گويد: "محمود!‌آب بياور سوختم. " گويا آن رزمنده براي رفتن به دستشويي گالن بنزين را با گالن آب اشتباه مي‌گيرد و آفتابه را از بنزين پر مي‌كند و در دستشويي خود را با بنزين مي‌شويد. به همين دليل فرياد مي‌زد: "سوختم، سوختم، آب بياور. " خلاصه همگي خنديديم و ماجراي آن شب به خاطره‌اي برايمان تبديل شد. عده‌اي از رزمنده‌ها كه به جبهه مي‌آمدند، از نظر مالي در مضيقه بودند و عده‌اي هم مشكل مالي نداشتند. از آنجايي كه پدرم از ميليونرهاي قبل از انقلاب بود و معدن سنگ سبز امامي متعلق به ايشان بود، من مشكل و نياز مالي نداشتم. ولي به طور كلي افراد مختلفي در سطوح مالي مختلف به جبهه مي‌آمدند. 

*سوال: نحوه فرماندهي شهيد هاشمي چگونه بود؟ 

همان‌طور كه مي‌دانيد آقا سيد مجتبي كاسب و مغازه‌دار بود و از قديم در ميان مغازه‌داران اعتبار خاصي داشت. شهيد هاشمي گوني گوني پول به جبهه مي‌آورد تا نيازهاي رزمنده‌ها را از اين طريق برطرف كند. آقا سيد مجتبي به جنگ‌هاي نامنظم اعتقاد داشت و هميشه بر اين باور بود كه نبايد بين اجراي يك عمليات تا عمليات بعدي هشت ماه فاصله باشد و هميشه مي‌گفت: "ما آن‌قدر بايد حمله كنيم تا نيروهاي دشمن خسته شوند. نبايد به آنها فرصت بدهيم تا جان بگيرند و تجديد قوا كنند. " نيروهاي فدائيان اسلام تحت فرماندهي شهيد هاشمي دائما در حال جنگيدن با دشمن بودند و بعضي مواقع در يك شب در سه محور به عمليات مي‌رفتيم. به طور كلي ما هر هفته حداقل پنج بار شبيخون مي‌زديم تا نيروهاي عراقي را با حملات پي‌درپي خسته كنيم، به همين دليل آقا سيد مجتبي را ممنوع‌الجبهه كرده بودند. درحالي كه من هم با نظرات آقا سيد مجتبي راجع به جنگ‌هاي نامنظم موافق بودم و به جرئت حاضرم اين مطلب را ثابت كنم كه اگر نيروهاي رزمي در جبهه دائما در تكاپو و جنگيدن باشند، توان بيشتري براي حمله پيدا خواهند كرد، درحالي كه اگر نيروها به مدت طولاني منتظر بمانند و استراحت كنند تا اينكه مدتي بعد در عملياتي شركت كنند، روز به روز ضعيف‌تر خواهند شد و حرارت خود را براي جنگيدن از دست خواهند داد. ما از نظر ويژگي‌هاي جنگ‌هاي كلاسيك با عراقي‌ها در يك سطح نبوديم. در روزهاي آغازين جنگ عراقي‌ها با 12 لشكر زرهي مكانيزه در مقابل ايران مي‌جنگيدند. امكاناتشان روز به روز گسترش پيدا كرد تا اينكه در اواخر جنگ، 50 لشكر كامل در اختيار داشتند. اشتباه ما در جنگ اين بود كه به شكل كلاسيك مقابل عراقي‌ها جنگيديم. شهيد چمران هم مثل آقا سيد مجتبي به جنگ كلاسيك اعتقادي نداشت و به جنگ‌هاي نامنظم علاقمند بود. يك روز به ياد دارم كه شهيد چمران در ديدار با آقا سيد مجتبي جلو آمد تا دست ايشان را ببوسد، شهيد هاشمي به او اجازه نداد. شهيد چمران به آقا سيد مجتبي گفت: "اگر جندي‌ شاپور در دست من نبود مي‌آمدم تا تو فرمانده من شوي. مجتبي اول من شهيد مي‌شوم و بعد تو. " اتفاقا اين حرف به حقيقت پيوست و شهيد چمران پيش از آقاي هاشمي به مقام رفيع شهادت نايل شد. در طول جنگ حداكثر تعداد نيروي ما در اوج قدرت 1300-1400 نفر بيشتر نبود. تصور كنيد اين تعداد رزمنده در مقابل چند لشكر كاملا مسلح قرار داشت، با اين حال دشمن را عاجز كرده بوديم. حتي آنها را از جاده چوت ده بيرون كرديم و در حالي كه به طرف شط بهمنشير فرار مي‌كردند، به سمتشان تيراندازي كرديم. ما هميشه جلوتر از نيروهاي ارتشي مناطقي از جمله منطقه ذوالفقاريه را از دست دشمن مي‌گرفتيم. سرهنگ كهتر و نيروهايش مسئوليت پشتيباني از ما را برعهده داشتند. آنها فورا خودشان را به ما مي‌رساندند، منطقه را از ما تحويل مي‌گرفتند تا ما باز هم به سمت جلو پيشروي كنيم و ساير مناطق را از دست دشمن درآوريم. لازم به ذكر است كه بگويم سرهنگ كهتر از اهالي خراسان هستند و تصور مي‌كنم كه در حال حاضر سرتيپ بازنشسته باشند. در نهايت بايد بگويم كه جنگ كلاسيك كردن به ضرر ايران تمام شد و ناچار شديم كه قطع‌نامه 598 را بپذيريم. 

*سوال: در مقاومت 34 روزه آبادان، شهيد سيد مجتبي چگونه جنگ‌ را پيش مي‌برد؟ 

آقا سيد مجتبي هميشه در بدترين و سخت‌ترين منطقه جنگي حضور پيدا مي‌كرد و مي‌جنگيد، از طرفي بر اساس قابليت و توانايي ساير رزمنده‌ها مسئوليت گروه‌ها را به افراد مي‌سپرد و اين طور نبود كه محوري درست كند و خودش سر قله محور بايستد و به سايرين بگويد كه چه كار كنند. سبك جنگيدن وي از پيش تعيين شده بود. 

*سوال: آيا بي‌سيم داشتيد؟ 

ما تعداد كمي بي‌سيم از كميته تهران به مناطق جنگي برديم كه به علت محدوديت در تعداد بي‌سيم‌ها در نقاط حساس از بي‌سيم استفاده مي‌شد. البته عده‌اي در كميته به ما اجازه نمي‌دادند كه بي‌سيم‌ها را برداريم و مي‌گفتند: "از نظر شرعي اشكال دارد. " ما هم در جواب به آنها گفتيم: "ما در جبهه‌ها جان مي‌دهيم، بنابراين بردن بي‌سيم از لحاظ شرعي هيچ اشكالي ندارد. " 

*سوال: از احداث كانال‌ها به صورت زيگزاك خاطره‌اي به ياد داريد؟ 

كانال‌ها در ميدان تير آبادان قرار داشت. در اصل عراقي‌ها آن كانال‌ها را ايجاد كرده بودند و وقتي ما منطقه را گرفتيم از كانال‌هايشان استفاده كرديم. البته كانال‌زنشان را به اسارت درآورديم تا طرز كانال زدن را به ما ياد بدهد. آقاي لودرچي هم به رزمنده‌ها طرز استفاده از لودر و بولدوزر را ياد مي‌داد. ما در خرمشهر از ديوار خانه‌ها كانال مي‌كنديم و به اين طريق از خانه‌اي به خانه ديگر راه باز مي‌كرديم. تك تيراندازهاي عراقي در بلندي‌ مي‌ايستادند و اگر از حياط، كوچه يا پشت بام عبور مي‌كرديم، مورد اصابت گلوله‌هايشان قرار مي‌گرفتيم، به همين دليل از آن كانال ها براي عبور استفاده مي‌كرديم. 

*سوال: در چه مقطعي جنگ به عقب كشيده شد؟ 

تا ده روز اول جنگ در دژ خرمشهر بوديم. روزها عراقي‌ها با تجهيزاتشان به شكل مكانيزه پيشروي مي‌كردند و بعد شب‌ها ما دست به كار مي‌شديم و مناطق را از آنها پس مي‌گرفتيم. يك بار به خاطر دارم همراه با مرحوم محسن ارومي و 8-10 رزمنده ديگر از كوچه‌اي مي‌گذشتيم كه ديديم 50 تانك و نفربر متعلق به نيروهاي عراقي جلوتر از ما قرار دارد. البته ما هم تفنگ و آرپي‌جي به همراه داشتيم. 

*سوال: معمولا در دوران جنگ از چه سلاح‌هايي استفاده مي‌كرديد؟ 

در آن زمان مجهزترين نيروها با تجهيزات نظامي، گروه فدائيان اسلام بودند. اكثر نيروهاي فدائيان اسلام از بچه‌هاي كميته بودند و از همه جا سلاح و مهمات مي‌آوردند. حتي از پادگان‌ها هم سلاح و تجهيزات نظامي مي‌آورديم. اسلحه‌هايي چون ام-6، ژ-3، آلماني، كلاشينكف، ام-10، يوزي، وينچستر و چند نوع سلاح ديگر. آن روز از داخل كوچه متوجه شديم كه عراقي‌ها به‌شدت مست كرده‌اند. آنها از ترسشان مست مي‌شدند تا در حال مستي بتوانند به داخل شهر بيايند و مقابل ما بايستند. با ديدن اين صحنه رو به حاج محسن ارومي كردم و گفتم: "چه كار كنيم؟ " حاج محسن گفت: "بهتر است اول با آقا سيد مجتبي مشورت كنيم. " فورا ماجرا به اطلاع شهيد هاشمي رسانديم. آقاي هاشمي گفت: "پيش برويد و با آنها وارد جنگ بشويد. " حدود يك ساعت بعد به دل عراقي‌ها زديم و بحمدالله آن درگيري با موفقيت به پايان رسيد و تعداد زيادي از عراقي‌ها كشته شدند و ما تلفات نداديم. بلوار بزرگي به پهناي 24 متر در شهر بود و عراقي‌ها هميشه در حين حركت در آن بلوار، يك تانك را جلوتر از همه پيش مي‌بردند. نيروها پشت سر تانك و از طرفي هم تعدادي تانك و نفربر از پشت، نيروها را پشتيباني مي‌كردند. بعد از آن ماجرا نيروهاي دشمن به‌حدي ترسيده بودند كه تا ده روز جرئت نكردند كه به خرمشهر بيايند. بعد از اينكه آقا سيد مجتبي را از جبهه بيرون كردند، من هر چند وقت يك بار به تهران مي‌رفتم و جوياي احوالشان مي‌شدم. يك بار آقا سيد مجتبي به من گفت: "سيد مرتضي!‌دو سه نيرو برايم بفرست. " پرسيدم: "براي چه كاري مي‌خواهيد؟ " در جواب گفت: "مي‌خواهم غذا و پارچه براي خانواده‌هاي نيازمند بفرستم. " خلاصه تعداد زيادي گوني را پر از گوشت، زغال، چاي و لباس كرديم و بعد هم گوني‌ها را پشت پيكان وانت، وانت لندرور 6 سيلندر مي‌گذاشتيم و ساعت دو سه نيمه‌شب به درب منازل نيازمندان مي‌برديم، در خانه‌ها را مي‌زديم و بعد در تاريكي شب پنهان مي‌شديم تا وقتي در را باز مي‌كنند ما را نبينند. آقاي هاشمي از اين كارها زياد انجام مي‌داد. زمان شهادتشان تعدادي از رزمنده‌ها مي‌گفتند كه آقا سيد مجتبي چندين بار به ما كمك كرده بود. حاج رحيم خزاعي گريه مي‌كرد و مي‌گفت: "شهيد هاشمي بارها و بارها به من وام بلاعوض داد و گفت: "رحيم، اين پول را بگير و براي زن و بچه‌هايت ببر. " 

*سوال: آيا شما با بچه‌هاي داش مشتي در يك گروه بوديد؟ 

در دوران جنگ دو سه گروه داشتيم. بچه مذهبي‌ها كه من هم از آنها بودم در يك گروه با هم بودند. البته اين مسئله به اين معنا نبود كه با داش مشتي‌هاي جبهه ضديت داشتيم. گاهي اوقات كه از كنار هم رد مي شديم، آنها براي رفع خستگي به شوخي به ما مي‌گفتند: "برادرا چطورند؟ " ما هم در جواب مي‌گفتيم: "لولا خريديد؟ " مي‌پرسيدند: "لولا براي چه؟ " پاسخ مي‌داديم: "لولا و چفت برادرا! " و آنها تازه متوجه منظورمان مي‌شدند و همگي مي‌خنديديم. بعضي‌ وقت‌ها هم داش‌مشتي‌ها مي‌گفتند: "بياييد و با ما كشتي بگيريد. " ما هم در جواب مي‌گفتيم: "شما هيكلتان بزرگ است و ما زير دست و پاي شما له مي‌شويم. از طرفي شما رقمي نيستيد كه ما با شما كشتي بگيريم. ما حاضريم با شما مچ بيندازيم. " آنها نمي‌دانستند كه ما كونگ‌فوكار هستيم. مچ‌اندازي شروع مي‌شد و با فشاري كه به انگشتانشان وارد مي‌كرديم، فريادشان به هوا بلند مي‌شد. آقا سيد مجتبي هم در اين ميان به من مي‌گفتند: "سيد مرتضي! به بروبچه‌هايت بگو اين قدر اينها را اذيت نكنند. " خلاصه خاطرات خوشي از آن روزها داريم. خيلي زود هم با آنها صميمي شديم. به خاطر دارم در يكي از عمليات‌ها در روز عاشورا (روزي كه شهيد يزداني به شهادت رسيد)، تعداد زيادي از رزمنده‌هاي داش مشتي و مذهبي به عقب فرار مي‌كردند و مي‌گفتند: "پشت به دشمن، رو به ميهن، الفرار. " ولي با وجود آن شرايط من كاليبر 50 را با يك لوله روي دوشم گذاشتم تا به سمت دشمن شليك كنم. آقاي اصغر رضايي هم دو خشاب كاليبر 50 در دست داشت و همراه با من دويد. آقا سيد مجتبي با ديدن اين صحنه پرسيد: "سيد مرتضي! كجا مي‌روي؟ " كاليبر را گذاشتم و به سوي دشمن نشانه گرفتم. ما هيچ‌گاه عقب‌نشيني نمي‌كرديم. فقط يك بار به خاطر دارم كه ناچار به عقب‌نشيني شديم. آن زمان اگر از پليس راه خرمشهر به سمت اهواز حركت مي‌كرديم با طي مسافت 7-8 كيلومتر به پاركينگ بزرگي به نام پاركينگ وايت‌ها مي‌رسيديم. وايت نام تريلي مدرن آن زمان بود. شنيده بوديم كه عراقي‌ها پشت پاركينگ مستقر هستند. من هم همراه با آقا سيد مجتبي، اصغر رضايي و قاسم رضايي به آنجا رفتيم تا با عراقي‌ها درگير شديم. وقتي كه به آنجا رسيديم، متوجه شديم كه دشمن تانك و نيروي بسياري را در آنجا مستقر كرده است و ما قادر نيتسيم كه با آنها وارد جنگ شويم. به خاطر دارم در حين راه رفتن اصغر و قاسم رضايي پرسيدند: "صداي بلبل از كجا مي‌‌آيد؟ "‌كمي دقت كرديم و متوجه شديم كه عراقي‌ها به سمت ما تيراندازي مي‌كنند. هنگامي كه تيرها پشت سر هم و با سرعت از كنار گوشمان رد مي‌شدند، صدايي شبيه صداي بلبل در گوشمان مي‌پيچيد. از طرفي بسيار تشنه بوديم و قمقمه‌هايمان هم خالي بود. در پاركنيگ دو ساعت گير شديم، ولي در نهايت با ديدن اوضاع پا به فرار گذاشتيم و تصميم گرفتيم برگرديم. عراقي‌ها با تانك ما رادنبال كردند. براي اينكه موقع دويدن سبك باشيم، در طول مسير وسايلي را كه همراهمان بود به زمين مي‌انداختيم: تسبيح دورگردنمان، پول‌ها، قمقمه و خلاصه هرچه داشتيم به زمين انداختيم، تا جايي كه وقتي به حوالي پليس راه رسيديم فقط شورت پايمان بود. اتفاقا در مسير چند نفر وانتي پر از هندوانه را براي رزمندگان مي‌بردند. 300 متر مانده به پليس راه وانت را ديديم و سوار آن شديم. عراقي‌ها هم ديگر ما را دنبال نكردند و دوباره به پاركينگ بازگشتند. ما فورا از تشنگي زياد با سر و زانو هندوانه‌ها را شكستيم و مشغول خوردن شديم. 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چهار شنبه 2 مهر 1393 ساعت 19:53 | بازدید : 586 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
روایت تفحص
استخوان‌ها و پلاک و تجهیزات پوسیده شهید کرمی را داخل کوله پشتی جمع کردیم، آن هیکل بلند قامت و رشید اکنون در داخل کوله پشتی جمع شده بود.
به گزارش مشرق، روزی که فرزندانشان را بدرقه می‌کردند، روزگار را به این امید می‌گذراندند که روزی آنها باز می‌گردند؛ برخی رخ نشان دادند و برخی در زیر آفتاب و برف و باران ماندند.

روایتی که ‌خواهیم خواند از تفحص یک شهید توسط پدرش به نقل از آزاده جانباز «احمدزاده» در کتاب اردوگاه 15 تکریت است.

                                                            ****

ستوان کرمی فرمانده دسته دوم گروهان یکم تکاور بود؛ اهل ایلام بود و مدت 3 ماه بود که ازدواج کرده بود. ستوان کرمی افسری شجاع، بلند قد و قامت مردانه و خشن بود و در پشت آن هیکل تنومند و خشن قلبی مهربان و رئوف داشت؛ او در تاریخ 27 خرداد 66 ساعت 2:30 بامداد حین درگیری بسیار سخت که به کمین عراقی‌ها افتاده بودیم، در میدان مین عراقی‌ها روی مین ضد نفر رفت و در اثر آن پیکر بی‌جان او در داخل مین‌ها به جا ماند و ما نتوانستیم جسد او را به عقب بکشیم.

در آن شب تعدادی شهید و مجروح داشتیم؛ بعد از شهادت ستوان کرمی، همرزمان ناراحت بودند و همواره از اینکه پیکر او در جلو چشمان ما در میدان مین جا مانده بود، احساس حقارت و خجالت می‌کردیم. خانواده او تلاش زیادی داشتند تا پیکر وی را برگردانیم. چون پیکر این شهید بین عراقی‌ها مانده بود، هیچ امکانی نداشت اما در آن روزها اتفاقات جالبی می‌افتاد که هیچ کس نمی‌توانست آن گونه طرّاحی و پیش‌بینی نماید.

یک سال بعد فرماندهی لشکر تصمیم بر آن گرفت که عملیات چریکی جهت گمراه کردن محل حمله اصلی را در سمت چپ لشکر (منطقه قصر شیرین) آغاز کنیم. شصت نفر از نیروهای زبده که در عملیات‌های مختلف و شکستن خط‌های مقدم دشمن شرکت داشتند، داوطلبانه آماده شدند. ساعت 12 ظهر بود که تلفنی اطلاع دادند برادر و پدر شهید ستوان کرمی به منطقه وارد شدند و می‌خواهند خودشان پیکر ستوان کرمی را به عقب تخلیه کنند. ما به چشم خود لطف و رحمت الهی را دیدیم که قرآن کریم در این مورد فرموده است: «نا امید نشوید و از یاد و رحمت الهی غافل نباشید».

                                                            ****

عملیاتی که ما داشتیم درست در همان نقطه بود که شهید کرمی به جا مانده بود. پدر شهید مردی در حدود 60 ساله ولی سالم و قوی بنیه و شجاع و از عشایر ایلامی بود. وی از امام جمعه و نماینده رهبری مجوز گرفته بود تا خود را به منطقه برساند و تعهد داده بود که پیکر پسرش را به پشت خط بیاورد و اگر هم کشته شود خانواده وی رضایت داشتند.

پدرش اول فکر می‌کرد که ما در حق پسرش کوتاهی می‌کنیم. بعد از اینکه وضعیت و موقعیت فعلی برای او باز گو شد کمی آرام گرفت. آنها داخل سنگر فرمانده تیپ مهمان بودند. بعد از اینکه به آنها گفته شد امشب عملیات محدودی در همان نقطه شهادت پسرش داریم اعلام داشت که ایشان هم با ما خواهد آمد و نامه‌ای از مقامات دارد. صحبت و نصیحت‌ها نتیجه نداد. او تصمیم خود را گرفته بود لاجرم با هماهنگی مسئولین مربوطه مقرر شد تنها پدر وی همراه گروه‌های تک کننده حضور داشته باشد.

با توجه به مسئولیت من و بنا به دستور  ایشان در کنارم بود او هم تفنگی را برای خود گرفت تا هنگام نیاز از خود دفاع کند. همه ما احساس شرم داشتیم و سعی داشتیم برای پیدا کردن شهید کوتاهی نکنیم و پدرش دست خالی بر نگردد.

                                                               ****

ساعت 11:30 به وسیله خودروها به منطقه قصر شیرین راهی شدیم. تقریباً ساعت 12:40 با هماهنگی یگان خط نگهدار از خاکریزهای خودی به سوی مواضع دشمن سرازیر شدیم. علی‌رغم آمادگی کامل دشمن در رابطه با مسائل چند روز پیش ما باید اقداماتی انجام می‌دادیم و تازه اینکه مسئله شهید کرمی نیز اضافه شد. پدر شهید کرمی استقامت خوبی داشت و به مسائل نظامی‌گری واقف بود پس او می‌توانست در حین درگیری گلیم خود را از آب بیرون بکشد. هم رزمان به چند گروه مختلف مانند کمین، بکاو بکش، دستبرد، تخریب تقسیم شدیم.

با توجه به اجرای عملیات در همین منطقه در سال گذشته، بیشتر نیروها آشنایی خوبی به منطقه داشتند. ساعت 2:35 بامداد از داخل میادین عبور کردیم هنوز مأموریت ما برای دشمن کشف نشده بود ولی گاه گاه گلوله‌های خمپاره و منور به صورت پراکنده در هر سو اصابت و انفجار مهیبی رخ می‌‌داد چون همه شب اتفاق می‌افتاد شک برانگیز نبود کوچکترین صداها برای ما خطر ساز بود و هر آن می‌توانست وجود عراقی‌ها و شلیک مسلسل‌های آنها بر روی ما اتفاق بیفتد و سرنوشت ما هم مانند شهید کرمی، باشد.

چون من در حین شهادت ستوان کرمی در چند متری وی بودم دقیقاً، آن نقطه را می‌شناختم به پدر شهید و دیگر همرزمان محل مورد نظر را در نور مهتاب نشان دادم و دوربین مادون قرمز را به پدر شهید دادم تا نگاه کند. چشمان رنجور و شجاع پدر شهید پر از اشک شده بود و شاید احساس قلبی او خبر از نزدیکی جسم بی جان و پوسیده جگر گوشه‌اش داشت در آن موقعیت خطرناک یک حالت غریبی به همه دست داده بود به پدر شهید تأکید کردم دیگر مجاز نیست جلو بیاید چون می‌توانست در اثر احساسات پدری مأموریت ما کشف و همگی از بین برویم او را به یک سرباز سپردم و گفتیم شما هوای ما را داشته باشید. پدر شهید تا نقطه‌ای با ما آمد؛ بعد به همراه گروه داخل میدان رفتیم. از کمین دشمن خبری نبود. در داخل میدان مین شیار بسیار کوچکی بود با دوربین کاوش کردیم دیدیم چند شیء مشکوک به چشم می‌خورد؛ نزدیکتر شدیم و دیدیم پیکر شهید کرمی بود البته در بین خار و خاشاک و آفتاب گوشت بدنش ریخته بود و حتی بیشتر استخوان‌های بدنش پوسیده بود.

تنها چیزی که او را می‌شناساند لباس بادگیر آبی رنگی بود که شب شهادت فرماندهان به تن داشتند در چند متری آن طرف چند پیکر شهید از حمله‌های قبل دیده می‌شدند خیلی خوشحال شدم زیرا که در پیش پدر شهید رو سفید شدیم. استخوان‌ها و پلاک و تجهیزات پوسیده شهید کرمی را داخل کوله پشتی جمع کردیم. آن هیکل بلند قامت و رشید اکنون در داخل کوله پشتی جمع شده بود. به وسیله یک سرباز پیکر وی و چند شهید گمنام به عقب کشیده شد.

                                                            ****

میدان مین دشمن به داخل کانال‌های عراقی سرازیر شد در یک لحظه شلیک آتشبارها از زمین و هوا شروع شد. درگیری سختی به وجود آمد تکاوران دیگر به داخل کانال‌ها وارد شده بودند و ادامه درگیری برای عراقی‌ها بسیار سخت و برای نیروهای ما کم تلفات می‌شد به داخل سنگرها نارنجک پرتاپ می‌شد صدای هیاهو و داد و فریاد عرب‌ها به آسمان برخاسته بود آنها سراسیمه با زیر شلواری و زیر پوش در داخل سنگر ها دفاع می‌کردند.

از داخل کانال به طرف سنگرهای استراحت عراقی‌ها تیراندازی می‌کردیم ساعت نزدیکی‌های 4 صبح بود و هوا کم کم روشن می‌شد و نیروهای احتیاط و صدای کامیون‌های حامل نیروهای کمکی عراق به گوش می‌رسید که نزدیک می‌شدند.

نیروهای بعثی از ترس در تاریکی فریاد می‌زدند «الدّخیل الدّخیل ...» دیگر دیر شده بود ما قصد اسیر گرفتن نداشتیم؛ مأموریت ما انهدام مواضع و دشمن و گوشمالی و معطوف کردن توجه فرماندهان به منطقه بود که بتوانیم از منطقه نفت شهر حمله را آغاز کنیم.

نیروهای کمکی عراق خیلی نزدیک شده بودند با بی‌سیم اطلاع دادیم پشت خط عراقی‌ها را زیر آتش بگیرند تا مأموریت خود را بهتر انجام دهیم سنگرهای عراقی یکی یکی از بین می‌رفت و عراقی‌ها از هر سو به طرف عراق فرار می‌کردند و بعضی نیز از ترس که نتوانسته بودند فرار کنند، خود را بین اجساد انداخته بودند.

داخل کانال عراقی‌ها بودم که یکی از سربازان خودی فریاد زد، مواظب باش. برگشتم دیدم یک عراقی قوی هیکل که داخل جنازه‌ها خود را به مردگی زده بود، برخاسته و می‌خواهد با سر نیزه به من حمله کند؛ با اسلحه کلاشینکوفی که در دست داشتم، او را به رگبار گرفتم و مانند پر کاهی به کانال چپانده شد.

وضعیت بسیار خطرناک به وجود آمده بود از هر سو تیراندازی و پرتاپ نارنجک و آر پی جی ادامه داشت از ته کانال یک عراقی که به طرز وحشتناکی مجروح شده بود و احتمالاً نیز موجی شده بود فریاد کشان در حالی که یک قبضه آر پی جی داشت به طرف من حمله ور شد و قبل از اینکه بتواند از سلاح خود استفاده کند یک رگبار بی هدف به داخل کانال بستم که در اثر کمانه کردن تیر، کاسه زانوی پایش پرید و چند تیر هم به سرش که کلاه آهنی به سر نداشت اصابت کرد و کشته شد.

دیگر احتمال اینکه نفرات خودی همدیگر را هدف بگیرند بسیار بود دستور بر این شد مجروحین و شهدای ما به عقب تخلیه شود و تا دور شدن آنها ما درگیری را ادامه دهیم سریعاً برابر دستور اقدام شد.

تلفات عراقی‌ها بسیار زیاد بود چون همگی غافلگیر شده بودند و صحنه‌های وحشتناک به وجود آمده بود. بعد از دور شدن، مجروحین و شهدای‌مان را از کانال‌ها تخلیه کردیم و از آن سو هم نیروهای کمکی عراق وارد کانال ها شده و پیش روی می مردند ماندن ما یعنی مرگ حتمی با استفاده از آتش و حرکت های متوالی عقب نشینی کردیم.

بوسیله بی‌سیم اطلاع دادیم حالا مواضع خط مقدم عراقی‌‌ها با توپخانه بکوبند و ادامه دهند تا ما دور شویم آتش توپخانه و خمپاره‌های ایران شروع شد و باقی مانده عراقی‌ها و نیروهای کمکی در داخل کانال‌ها تکه‌تکه می‌شدند توپخانه عراق نیز حد واسط خط عراق و ایران یعنی ما را هدف قرار داده بود و در این بین چند نفر هم شهید شده بود ولی دیگر جسدی باقی نگذاشته بودیم خود را به مواضع نیروهایمان رساندیم و به وسیله خودروها سریعاً منطقه را ترک کردیم و مأموریت دفاع را به نیروهای خط نگهدار محول کردیم بسیار خسته شده بودیم و همگی نشانی از زخم و خون.

                                                         ****

هوا دیگر روشن شده بود از هم دیگر سراغ یاران و دوستان را می‌گرفتیم یکی می‌گفت شهید شد؛ دیگری مجروح و بعضی هم از شجاعت دوستان و بزدلی عراقی‌ها احساس افتخار می‌کردیم که توانستیم دشمن را تنبیه کنیم تا مدتها فراموش نکند.

بی‌اختیار یاد پدر شهید کرمی افتادم تا رسیدیم به یگان اولیه سراغ او را گرفتم گفتند در تخلیه شهداء است و جنازه فرزند خودش را از محل کشف تا آنجا در بغل خود حمل کرده و گفته که با خدای خود عهد بسته پسرش را خودش پیدا کند خودش حمل کند و خودش به خاک بسپارد. بالای سر شهید رفتم کل وزن او بیش از 10 کیلو نبود برای بهتر شناختن پیکر پلاک او را از جیب درآوردم تا برای پدر و برادرش مشخص شود اما پدرش گفت او فرزند اوست و می‌تواند از استخوان‌های پوسیده نیز تشخیص دهد. او گریه می‌کرد و ما هم بیشتر برای این شهید گریه کردیم چون اتفاق جالبی رخ داده بود او یک ‌سال در کنار من شهید شد و درست یکسال بعد نه کم و نه زیاد در همان ساعت شهادتش، پیکر وی را کشف کردیم.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چهار شنبه 2 مهر 1393 ساعت 19:52 | بازدید : 544 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

بسیجی بی سر خمینی، شهید رضا شاکری

سیدالشهدای گردان حمزه

شکرانه شهید شاکری با اهدای سرش + تصاویرمنتشرنشده ازپیکر بی سر شهید

 
 

من تو طویله مشغول دوشیدن گاو بودم. یهو دیدم بلندگوی مسجد خبر شهادت، شهیدی رو اعلام  می کند با ظرف شیر اومدم بیرون، خوب گوش دادم دیدم میگه: رضا شاکری...سست و بی حال شدم؛ شیر از دستم افتاد و و بچه ها مرا گرفتند…آخرین باری که داشت به جبهه می رفت، آمد منزل ما، پدرش نبود مرا از حوض حیاط دوش گرفت و تا ایوان خانه برد و گفت: مادر جان زحمت شیر دادن تو فراموشم نمی شود.

 
 

یک جان دارم اما ده بار خدا این جان ناچیزم را بگیرد ولی امام ما سالم بماند و راضی نیستم کوچکترین ناراحتی امام داشته باشد.

کوچیکتر که بودم شنیده بودم، آخرین باری که شهیدشاکری از جبهه برگشته بود، سر در بدن نداشت.  هر وقت پسر شهید(آقاجوادشاکری) رو هم که می دیدم یاد باباش می افتادم و به رفیقام که جواد رو نمیشناختن اینجوری معرفیش میکردم: این پسر همون شهیدی ست که باباش سر نداشت...                                                                                                                         چند روز قبل بود برای نماز به مسجدصبوری قائمشهر رفته بودم، جانبازعزیز حاج ناصرعلی نژاد المشیری رو دیدم. بهشون گفتم: حاجی میخام تو وبم رو شهید شاکری کار کنم. ایشون هم خیلی راهنماییم کرد.(خدا، حفظش کنه)                                                                                                                            خلاصه اینکه رفتیم کنگره شهدا و بازهم مزاحم آقامفیداسماعیلی شدیم وبا همکاری آقای نورشاد پرونده شهید شاکری رو مطالعه کردیم...                                                                                                راستشو بخاین خودم هم اصلاً دوست نداشتم این عکسها رو تو وبم بزارم خیلی برام سخته، ولی مثل اینکه یه سری آقایون، دهه 60 رو کلاً فراموش کردن. میخام یادشون بندازم که اونطوری دسته گلهای خمینی پرپرشدن و اینطوری اونا...                                                                                                                    بغض گلومو فشرده یه حسی بهم میگه: نزن این عکسها رو. ولی بازهم با شرمندگی پشت سیستم نشستم و به نام نامی حضرت عشق روح الله کبیر شروع به کار کردم.

 

 

 

پدرشهید می گوید: در سال 1329 به دنیا آمد پدربزرگش  آقا ابراهیم به عشق امام رضا(ع) نامش را رضا گذاشت...از همان کودکی مرا در امور کشاورزی کمک می کرد و چون فرزند اول خانواده بود از بچه های دیگر هم مراقبت می کرد.

 
 

در سال 1354 با شركت در جلسات مذهبی شهرستان بابل فعاليت عليه طاغوت را عملاً آغاز می‌كند و به خاطر انجام فرايض دينی و حفظ شعائر مذهبی و برخورداری از حس مسئوليت اجتماعی بعنوان فردی شاخص و مذهبی در محل كار و زادگاهش مطرح می‌شود و در دوران انقلاب اسلامی با عشق به امام و تنفر از رژيم منحوس پهلوی فعاليت چشمگيری در توزيع اعلاميه‌های امام خمينی (ره) و شركت در تظاهرات شهرستان بابل و قائم‌شهر انجام می دهد.

مادرشهید می گوید: یادم می آید که قبل از انقلاب بود، آقارضا هم علاقه زیادی به امام(ره) داشت و محاسنش رو بلند می کرد. یک روزی وقتی به محل کارش در اداره برق بابل می رفت دستگیرش کردند. محاسنش را می کشیدند و می گفتند: خال خالش را می کنیم، خودت بتراشش.

 
رمضانعلی قاسمیان(دایی شهید) می گوید: قبل از انقلاب از تهران نشریه های امام(ره) را می آوردند و ایشان اعلامیه ها را پخش می کردند وحتی در هفتم محرم یکی از همین سالها بود که از ایشان نشریه ها و اعلامیه ها را گرفتند و دستگیرش کردند. و ایشان با انبردست خودش را نجات داد. و سخت دنبالش بودند و قصدجانش را داشتند.
 

همسرشهید می گوید: در دوران طاغوت، شهید بسیار فعالیت می کردند و با منافقین درگیر می شدند و بارها دستگیر شدند و کتک می خوردند.

 

شهيد شاكری با آگاهی كامل وخشم نسبت به رژيم پهلوی در اثنای مبارزه در كنار دوستان خود در روستای المشير در چند مرحله با عوامل ناآگاه رژيم درگير شده كه در اين رابطه تحت تعقيب مأمورين ساواك قرار گرفته بود. در شهرستان بابل به دليل فعاليت‌های سياسی مأمورين ساواك او را دستگير می نمايند كه پس از چندی آزاد می‌گردد. رضا در سال 1356 بعلت علاقه وافر به مراكز مذهبی و روحانيت، به همراه مرحوم حجت الاسلام بابايی در ترميم و بازسازی مسجد مسلم ابن عقيل روستای المشیرقائمشهر داوطلبانه و خالصانه نقش موثری ايفاء نمود و نسبت به برق رسانی و سيم‌كشی منازل افراد محروم روستای المشير بطور داوطلبانه و رايگان اقدام می‌نمود.

 

در سال 58 از بابل به اداره برق شهرستان قائم‌شهر انتقال يافته وبا شناسايی دوستان مذهبی و انقلابی به اتفاق يكديگر به فعاليت‌های خود ادامه می دادند به گونه ای كه با همكاری آنها اقدام به تشكيل بسيج و پايگاه مقاومت اداره می نمايند. همزمان در روستا با نيروهای مذهبی و انقلابی فعاليت داشت و در قالب عضويت پايگاه مقاومت بسيج و انجمن اسلامی همكاری می‌نمود از طرفی چون رضا درمنطقه سيدمحله قائم‌شهر سكونت داشت با نيروهای حزب‌الهی حسينيه اباذر سيدمحله در تشكيل انجمن اسلامی و پايگاه مقاومت همكاری نزديكی داشت. همچنین رضا در دوران مبارزه با گروه‌های منحرف و منافقين شهرستان قائم‌شهر و درگیری های پل هوایی نقش فعالی داشت.

 

 

 

مادرشهید می گوید: به خواهرش که سه سالش بود نماز خواندن را یاد می داد. اکثراً به نماز جمعه ساری می رفت.                                                                                                                                بعداز شهادت رضا خواب دیدم (حاج محمدجعفر) به خانه ما آمده و می گوید: آقارضا دارد می آید من وقتی دم درب رفتم رضا وارد خانه شد و وضو گرفت،سجاده را پهن کرد و به نماز ایستاد. در همین حین یک خانمی آمد و به من گفت: خاله پسرت سر نداشت. رضا نماز را تمام کرد و گفت: چه کسی گفت من سر نداشتم و بعد وقتی شروع کرد به نماز خواندن به من گفت: خانه شما مرحم است، مرحم لیلی و مجنون...من وارد اتاق شدم مرحم گرفتم وقتی دوباره آمدم او دیگر نبود.

 

گفت: ای دیوانه لیلایت منم             در رگت پنهان و پیدایت منم

 

سالها با جور لیلا ساختی                من کنارت بودم و نشناختی

 

در دوره طاغوت به سربازی رفت و حدود یکسال به خانه نیامد و من خواب دیدم که او را کشتند و لباسش را تکه تکه کردند.

 

من تو طویله مشغول دوشیدن گاو بودم. یهو دیدم بلندگوی مسجد خبر شهادت، شهیدی را اعلام  می کند با ظرف شیر آمدم بیرون، خوب گوش دادم دیدم میگوید: رضا شاکری...سست و بی حال شدم؛ شیر از دستم افتاد و و بچه ها مرا گرفتند.

 

خدا می داند تا وقتی که زنده هستیم می سوزیم!

 

آخرین باری که داشت به جبهه می رفت، آمد منزل ما، پدرش نبود مرا از حوض خانه مان دوش گرفت و تا سکوی خانه برد و گفت: مادر جان زحمت شیر دادن تو فراموشم نمی شود.

شهید رضا شاکری در وصیتنامه ملکوتی خود، چنین نقل می کند:

 

 

 

بنده علاقه زيادی داشتم كه از اوائل جنگ به جبهه روانه شوم ولی به علت ضعف بدنی و بيماری‌های جسمی نتوانستم به جبهه بروم؛ از اين جهت خيلی ناراحت بودم ترسيدم كه روزی از دنيا بروم كه يك بار به جبهه نرفته باشم و جواب خداوند و امام عزيز را چگونه بدهم؛

 

لذا نتوانستم تحمل ماندن در پشت جبهه را بكنم. مدتها دنبالش را گرفتم،‌ تا روزی نوبت بنده شد كه روانه آموزش نظامی اعزام به جبهه شدم و از اين بابت خيلی خوشحال شدم كه توانستم حداقل به اندازه خيلی كوچك دين خود را برای اين انقلاب و اسلام و خداوند بزرگ اداء نمايم بعد از انجام آموزشی به لشكر اسلام پيوستم. توفيق حاصل شد كه دوباره به سربازان اسلام بپيوندم و اينك روزی دارم وصيت‌نامه می‌نويسم كه در جبهه و سنگر هستم و چند ساعتی به شروع عمليات مانده خدا می‌داند كه قلبم برای اين همه آواره ها چگونه می‌زند انسان بايد بيايد اين جنايت های صداميان را ببيند كه چگونه مردم مسلمان جنوب و غرب كشور را آواره كردند.

شهید شاکری برای اولین بار در سال 1362 بعنوان نيروی رزمی به جبهه‌ها اعزام شد و در منطقه دهلران در عمليات والفجر 6 بعنوان رزمنده شركت نمود. كه پس از بازگشت با روحيه‌ای شاداب و خندان می گفت: در منطقه كاملاً‌حالم خوب بود و ديسك كمرم بهبود كامل يافت.

 

شهید مجدداً قبل از عمليات والفجر8 به جبهه اعزام شد و در گردان حمزه سیدالشهداء لشکر25کربلا حضور یافت و درهمین عملیات والفجر8 براثر اصابت گلوله مستقيم توپ در تاريخ 25/11/64 در جاده فاو-بصره به همراه شهیدان سادات نیا و خانلری، همچون مولايش امام حسين(ع) سرش از بدن جداگرديد و به شهادت رسيد.

نصرالله شاکری (برادرشهید) می گوید: یک شب قبل از شهادت آقا رضا خواب دیدم که من و آقارضا درمیدان جنگ هستیم و هرکدام یک اسلحه دستمان هست و با همدیگر با آتش و حرکت به سمت دشمن تیراندازی می کنیم ناگهان در همین حین دیدم تیری به وسط پیشانی آقارضا خورد و از حرکت باز ایستاد و من به سمتشان رفتم، دیدم که آقا رضا شهید شده ناگهان از خواب بیدار شدم و انگار به من الهام شده بود که آقارضا شهید شده است. دقیقاً فردای آن روز ایشان شهید شد و بعد از چند روز خبر شهادتش به ما رسید.

 

خوابی خود شهید دید که در دفترچه یادداشتش نوشته بود. یک شب قبل از اینکه این خواب را ببیند آنها را برای عملیات آماده کرده بودند. شهید خواب می بیند پدرش به آنجا می آید و با هم روبوسی می کنند و بعد پدرش گریه می کند و می گوید تو نرو که به شهادت می رسی. ایشان گفت: نگران نباش هیچ گونه مشکلی پیش نمی آید. وقتی از خواب بیدار می شود از این قضیه نگران بود، که این چه خوابی بود؟ چرا پدرم ناراحت است؟

 

آخرین باری که می خواست به جبهه اعزام شود پسرش جواد که 2ساله بود را در بغل داشت وقتی می خواست برود مادرش بچه را نمی گرفت و می گفت: اگر می خواهی بروی بچه را هم با خودت ببر. بالاخره بچه را بغل دایی خودش(آقارمضانعلی قاسمیان) داد تا بتواند خلاص شود و با کاروان برود. انگار داشت پرواز می کرد.

حسین شاکری(برادرشهید) می گوید: دو روز قبل از شهادت آقارضا، خواب دیدم که ایشان با موتور تصادف کردند و سرشان به شدت زخمی شده و من به بیمارستان برای دیدنشان رفتم. دقیقاً چند روز بعد خوابم با شهادت آقا رضا تعبیر شد و من برای دیدن جنازه بی سر برادرم به بیمارستان ولی عصر(عج) قائمشهر رفتم.

همسرشهید می گوید: هر شب نماز شب می خواند و صبح ها قبل از نماز بیدار می شد و تا قرآن نمی خواند به اداره نمی رفت.                                                                                                   

شهید هر وقت دختران همسایه را بی روسری در کوچه می دید، پدرانه با آنها صحبت می کرد و می گفت: روسری بگذارید و گرنه خدا شما را دوست ندارد.

بسیار ساده زیست بود و ایشان زمانی که در انجمن اسلامی فعالیت می کردند. ما تکه ای موکت فقط در خانه داشتیم و فرش نداشتیم. یک روز به ایشان گفتم شما که در انجمن هستید اسم بنویسید و کالا یا فرشی دریافت کنید. در جواب گفت: حرفش را نزن این تکه موکت را هم می خواهم بفروشم و صرف مخارج انجمن کنم.

 

می گفت: تو دنیا هیچ کسی را جای امام(ره) نمی دانم. یک جان دارم اما ده بار خدا این جان ناچیزم را بگیرد ولی امام ما سالم بماند و راضی نیستم کوچکترین ناراحتی امام داشته باشد.

 

خیلی عاشق شهادت بو و اگر کسی شهید می شد سر نماز گریه می کرد و می گفت: چرا من لیاقت ندارم که شهادت نصیبم شود.

برای اولین اعزام قبل از اینکه برود خیلی خوشحال بود و آن شب را نخوبید تا صبح بیدار بود و هِی به ساعت نگاه می کرد و می گفت: کِی می خواهد روز بشود. نماز خواند و صبحانه را نوش جان کرد و آماده شد. آن شب پدر و مادر ایشان و پدر من هم منزل ما بودند و به ایشان می گفتند: چقدر عجله می کنی؟ ایشان گفتند: عجله نیست، نیرو زیاد است و اسم ما خط می خورد و زودتر باید برویم و در همین حین آقای سیدمحمد موسوی نژاد به دنبال ایشان آمدند و بعد گفتند: سریع تر برویم جا پر می شود و ما را نمی برند. خیلی خوشحال بود.

 

خیلی به خانواده های شهدا ارادت داشت و برای آنها ناراحت بود و می گفت: من به جبهه رفتم و برگشتم ولی عده ای به جبهه رفتند و برنگشتند وقتی من برگشتم بچه هایم و خانواده ام مرا دیدند خوشحال شدند و روحیه گرفتند ولی خانواده های شهدا چه حالی دارند؟ مدام به فکر آنها بود.

 

شهید از قائمشهر تا روستای المشیر تشییع جنازه شد و بسیار شلوغ بود و شهید اسدی روی ماشین نشسته بودند و سخنرانی می کردند. دختر دوم من کلاس اول بود و همیشه برای پدرش نامه می داد و همیشه می گفت: بابا کِی می آید؟ و وقتی فهمید پدرش شهید شد از قائمشهر تا المشیر جیغ می زد که من بابایم را زنده می خواهم. چرا بابا شهید شد. اینجا بود که من به یاد حضرت رقیه(س) افتادم.

 

بعد از شهادت پدر بچه ها خیلی ناراحت بودند و همیشه لج می کردند و از من پدر می خواستند. جواد2ساله ام، تا شش ماه وقتی که می خوابید در خواب بیدار می شد و می گفت: بابا کجاست؟ عکسی از پدرش را به او نشان می دادم، جواد عکس را بغل می کرد و بی خیال می شد و وقتی عکس را از او می گرفتم لج می کرد و دوباره عکس را به او می دادم آرام می شد. بسیار وابسته به پدرش بود.

 

آخرین باری که داشت اعزام می شد خیلی سفارش می کرد می گفت: بچه هایم را خوب نگهداری کن و به درس و حجابشان بیشتر برس. زمانی که از سر کوچه می خواست رد بشود قرآن بالای سرش گرفتم و هنگامی که از کوچه رد می شد یک قدم به جلو می رفت و دوباره به پشت سرش نگاه می کرد، و بچه ها را نگاه می کرد. چندبار این کار را تکرار کرد و بعد به من گفت: از مدرسه برای بچه ها اجازه بگیر و آنها را به بدرقه ی من بیاور. من گفتم: بچه ها کوچک هستند. آنجا بسیار شلوغ است. دوباره ایشان گفتند: نه حتماً برو از مدرسه بچه ها را بیاور. دختر بزرگم فرشته وقتی پدر را در لابه لای جمعیت دید بسیار گریه می کرد تا اینکه پدرش رد شد.

رمضانعلی قاسمیان(دایی شهید) می گوید: بعد از شهادتش خواب دیدم که به من می گوید دایی جان فکرنکن که من شهید شدم بلکه من زنده ام و شما کم کاری نکنید و همچنان فعالیت داشته باشید.

فرازهایی از وصيت نامه ملکوتی سیدالشهدای گردان حمزه لشکر ۲۵کربلا

بسيجی شهيد رضا شاكری

 

 

 

لااله الاالله، محمدرسول الله، علی ولی الله، معبودم الله، هاديم رسول الله، كتابم كلام الله، امامم بقيه الله، راهم سبيل الله، هدفم لقاء الله، بر زبانم ذكر الله، در نهانم حب الله، حزبم الله، رهبرم روح الله، و به نام الله ما پيروز هستيم...

 

 

 

بياد آوريم كه ما چگونه در زير ظلم و ستم و فساد طاغوت بسر می برديم؛ حتی می خواستيم نمازمان را در مساجد بخوانيم به ما می‌خنديدند در چنين جوی امام عزيز، آن مرد بزرگ جهان،‌آن مجاهد خستگی ناپذير وآن اسوه مقاومت با ندای الله اكبر برظلم و جور ستم‌شاهی تاخت و مانند كوه ايستاد؛ خم به ابرو نياورد؛ جامعه را رهبری كرد طاغوت و طاغوتچه‌ها را نابود كرد و ملت رنج ديده ايران را نجات داد؛ اگر امام نبود خدا می داند كه ما سرازچه فسادهايی در می‌آورديم... 

 

 

 

ای كافران شرق و غرب بدانيد كه نور خدا خاموش شدنی نیست. ما از مال و زندگی و فرزندان خود گذشتيم و خون خود را در راه اين انقلاب و اسلام و قرآن عزيز و امام می‌ريزيم تا به اين انقلاب اسلامی ايران آسيبی وارد نشود اين انقلاب را به صاحب اصلی‌اش امام عصر(عج) ارواحناله الفدا بسپاريم...

 

 

 

اين انقلاب، انقلاب نورانی است كه ما را از تاريكی نجات داده چنانکه انقلاب پیامبر(ص) نوری بود که در تاریکی های قريش تابيد و روشنايی بخشيد...

 

 

 

البته شهادت لياقت و سعادت می‌خواهد؛ شهادت نصيب كسانی می شود كه در برابر قانون خداوند بزرگ مطيع باشند و امر ولايت فقيه را اجرا نمايند آری ای ‌برادران مردن حق است پس چه بهتر كه مردن در راه خدا باشد و علی ابن ابی طالب(ع) محراب را با خون سرخ خود رنگين كرد و امام حسين سالار شهيدان در صحرای كربلا به استقبال شهادت رفت وبا آغوش گرم شهادت را پذيرفت. ما كجا و آنها كجا؟ يك دنيا فاصله است. ولی ما درس را از او آموختيم.

 

 

 

 آری مرگ، برفرزندان آدم نوشته شده و برايش زينت قرارداده شد، آن اندازه گردن بند برای زن جوان زينت است مرگ با شرافت يعنی مرگ در راه خدا مايه افتخار است. من چقدر مشتاقم كه ملحق شوم بر پيشينيان بزرگوارم حسين ابن علی(ع)...

 

 

 

الهی ما همه بيچاره‌ايم و تنها تو چاره‌ای و ما همه هيچ كاره‌ايم و تنها تو كاره‌ای بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرينت نورم ده خدايا وای بر من كه اگر دستم را نگيری و اگر رهايم كنی در ظلمتكده هوی و هوس فرو خواهم رفت و از جمال، جمال آفرينت دور خواهم ماند. خدايا ما را نجات ده كه نجات دهنده تویی...

شادی روح همه شهدا فاتحه ای با صلوات...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چهار شنبه 2 مهر 1393 ساعت 19:50 | بازدید : 509 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
شهیدی که روی دیدار با امام را نداشت

سایت ساجد - درد و رنج مردم اذیتش می کرد. هرگز بی تفاوت نبود. همیشه در حال جهیزیه دادن به یک خانواده بود. مخصوصاً دختران شهدا. به فقرا و مستمندان می رسید. کمک به ساختن مسجد می کرد.

کمترکسی چون یک همسر فداکار و هوشمند می تواند زیر و بم احساسات و عواطفی را که شهید را به ایثار جان خویش مشتاق می سازد، بشناسد و چون او، مشوق شهید برای این فداکاری باشد. پیوسته گفته اند که پشت سر هر مرد بزرگی، زن قدرتمند و وفاداری ایستاده است. این گفتگوی کوتاه و صمیمی نشانه ای از قدرت زنان بزرگ سرزمین ماست.

معمولاً خاطره انگیزترین روزهای زندگی مشترک به روزهای اول باز می گردد. در صورت امکان خاطره ای از آن روزها بگویید.

به یاد دارم روزی در اوایل ازدواج من با شهید هاشمی، به بازارچه شاپور رفتیم تا خرید کنیم. در حال خرید بودیم که برخوردیم به پدر و مادر آقا سید. لحظه ای نگذشت که با صحنه ای تماشایی مواجه شدم. آقا سید خم شد و زانو زد روی زمین و شروع کرد به بوسیدن پاهای پدر و مادرش. این صحنه برای من که اولین بار بود چنین رفتاری را می دیدم، تعجب آور بود. ولی برای‌آنان که بارها این صحنه را دیده بودند، عادی به شمارمی آمد. آقا سید با آن قامت رشید و تنومندش و با آن شهرتش خیلی مردمی و خاضع و دل رحم و فروتن بود.

مردمی بودن شهید را توصیف کنید.

درد و رنج مردم اذیتش می کرد. هرگز بی تفاوت نبود. همیشه در حال جهیزیه دادن به یک خانواده بود. مخصوصاً دختران شهدا. به فقرا و مستمندان می رسید. کمک به ساختن مسجد می کرد. برای بچه های بی سرپرست مکانی درست کرده بود که تا چندین سال بعد از شهادتش من نمی دانستم. اگر می خواست پولش را جمع کند، یکی از ثروتمندترین افراد می شد. ولی همین که انقلاب شد، مغازه اش را کرد تعاونی وحدت اسلامی. از جیبش می گذاشت تا اجناس را ارزانتر به مردم دهد.

از علاقه شهید به امام بگویید. آیا شما را به ملاقات امام برده بود؟

نه، می گفت تا خاکمان در دست دشمن است، روی دیدن امام را ندارم. او به امام خیلی معتقد بود. می گویند میدان تیر آبادان که با زحمت فراوان او و همرزمانش گرفته شد، در شرایطی که هنوز بنی صدر مصدر امر بود، آقا سید گفته بود به کوری آنهایی که ولایت فقیه را زیر سوال می برند، نام اینجا را به میدان تیر تغییر می دهیم. او آنقدر به امام ارادت داشت که وقتی نام امام به میان می آمد، اشک توی چشمانش حلقه می زد.

رفتار شهید هاشمی در منزل چگونه بود؟

از وقتی انقلاب اوج گرفت تا وقتی از جبهه بازگشت، ما اغلب او را نمی دیدیم. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن به سرعت نیروهای انقلابی پرشور منطقه 9 را سازماندهی کرد و کمیته انقلاب اسلامی منطقه9 را تشکیل داد و فرمانده آن کمیته شد.

غائله کردستان که شد، شهید هاشمی تعدادی از بچه های کمیته را گلچین کرد و به فرمان امام به کردستان رفت. با اینکه فرمانده کمیته مرکزی تهران بود، در شروع جنگ هم همین کار را کرد. فرودگاه مهرآباد که بمباران شد، سید یک ساک برداشت و رفت جنوب و 9 ماه از او بی خبر بودیم. بعد از 9 ماه در حالی که دستش مجروح بود، با ریشهای بلند و انبوه و ژولیده به خانه برگشت.

بعد از آنکه ستاد جنگهای نامنظم تعطیل شد باز هم با جبهه ها همکاری می کرد؟

در خیابان مهدی خانی خانه ای داشتیم از قبل انقلاب قریب به هزار متر که آقا سید آن را فروخت و خرج جنگ کرد. او روحش در جبهه بود. آقا سید به من گفته بود تا زنده است و حتی بعد از شهادتش از کمکهایش به جبهه و یا دیگر کمک ها حرفی به میان نیاورم. حتی صمیمی ترین دوستانش هنوز نمی دانند که آقا سید به جز آپارتمانی که داشتیم، 3 خانه دیگر هم داشت که فروخت برای جنگ و همچنین به جز مغازه هایی که دوستانش می دانستند، مغازه دیگری هم داشت که فروخت و خرج مایحتاج جبهه کرد. روزی آمدم شکر و قند از حاج اسماعیل بقال محل بخرم که با نگاه و لبخندی متعجب، مرا نگاه کرد و گفت شما واقعاً قند و شکر ندارید؟ آقا سید با من تماس گرفته که قند و شکر تهیه کنم و به جبهه بفرستم.خودم هم وقتی شهید هاشمی شهید شد، فهمیدم چندین میلیون بدهی هم بابت جنگ بالا آورده است.

کمی از خصوصیات دیگر شهید برایمان بگویید.

او یلی بود، در زورخانه بزرگترین و سنگین ترین و بلندترین میل برای او بود. میلهای به آن بزرگی را جوری به بالا پرتاب می کرد انگار اسباب بازی بودند. از قدرت بدنی بالایی برخوردار بود. بسیار با معنویات عجین بود. هیچگاه نماز شب آقا سید ترک نمی شد. در نماز شبش همیشه دعا برای تعجیل در ظهور آقا می کرد. خیلی رئوف بود. هر روز غسل شهادت می کرد، بعد می رفت بیرون. به حضرت زهرا علاقه بسیار داشت و همیشه به ایشان متوسل می شد. می گفت او مادر تمام شیعیان است.

حتی قبل از انقلاب وقت اذان که می شد، مهم نبود کجا باشد، در بازار، در کوچه و محل، در سر چهار راه شروع می کرد به اذان گفتن. نماز اول وقت و نماز جماعتش هرگز ترک نمی شد. اوایل جنگ در یکی از مصاحبه هایش نکاتی گفته بود که بد نیست به آنها اشاره کنم تا روحیات او مشخص شود. او گفته بود: "آنهایی که می گویند روحانیون چرا در جنگ شرکت ندارند، بایستی بگویم که در حال حاضر دو گروهان از فداییان اسلام را طلاب علوم دینی قم تشکیل داده اند که در جبهه ذوالفقاریه مردانه در برابر مزدوران بعث می جنگند و کارشان بسیار عالی است. از اول جنگ تا به حال 6 ماه می گذرد و ما حتی یک بار نماز جماعت را ترک نکرده ایم، چون عقیده داریم که نماز ما را حفظ می کند".

خیلی در کارهایش ابتکار داشت. یکی از همرزمانش تعریف می کرد قرار بود برای آزادی میدان تیر آبادان عملیاتی انجام دهند. این میدان، مساحت زیادی داشت و عراق از آنجا جاده های ارتباطی شهر آبادان را با خمپاره مورد هدف قرار می داد. چندین ماه بود که سید مجتبی برای آزادی این منطقه نقشه می کشید و هر شب به عراقی ها شبیخون می زدند. یکی از شبها 300 نفر عراقی را کشتند و 400 نفر را اسیر کردند و بیش از 10 تانک را منهدم ساختند، اما سید مجتبی آرام نمی شد و هر روز یک نقشه جدید می کشید تا زمینه را برای حمله نهایی آماده کند. به همین علت 10 الی 12 عدد بشکه 220 لیتری نفت تهیه کرد و آنها را به فاصله چند متر از یکدیگر چید و به همرزمانش گفت :«با میله های آهنی یا چوب، محکم روی آنها بکوبید». در تاریکی شب صدای وحشتناکی ایجاد شد و عراقی ها شروع کردند به شلیک توپ و خمپاره و به اندازه یک انبار مهمات منطقه را بی هدف آتشباران کردند. سید خیلی شجاع بود. یادم هست قبل از انقلاب آقا سید یک گروه از بچه های گردن کلفت و به اصطلاح مشتی را جمع کرده بود و شبها علناً در مقابل چشم عوامل رژیم شروع می کردند به نوشتن شعار روی دیوارها، شعری هم درست کرده بود که همه با هم می خواندند به این مضمون که "وقت، وقت خواب نیست، وقت انقلاب است ،مردم بیدار شید، بیدارشید و امام رو یاری کنید "و...

وصیتنامه معمولاً انعکاس دهنده بسیاری از ویژگیهای فردی است. به بخشهایی از وصیتنامه شهید اشاره کنید.

شهید سید مجتبی هاشمی در وصیتنامه اش نوشته است: "امیدوارم که خدا گناهم را مورد بخشش قرار دهد. از لیه کسانی که به طریقی دینی به آنها دارم طلب مغفرت می کنم. خواهش می کنم مرا ببخشید تا خدای مهربان شما را ببخشد. کسانی که دینی دارند، همه آنها را می بخشم، امید که خدای قادر متعال همه آنها را بیامرزد. از پدر و مادر عزیزم حلالیت می طلبم و همسر و فرزندانم را به شما می سپارم، امید که آنان را در جهت دین مبین اسلام به رهبری امام تشویق کنید. از همسر و فرزندانم که نتوانستم بیش از این وسیله آسایششان را فراهم نمایم امید دارم که مرا ببخشید. از خواهران و برادرانم حلالیت می طلبم، از دوستان و آشنایان پوزش می طلبم. توصیه من به شما عزیزان این است که خدا را فراموش نکنید".

آقا سید در یکی دیگر از دست نوشته هایش هم نوشته بود: "آیا می توان در حالی که دشمن خاک میهن اسلامیمان را متجاوزانه مورد هجوم قرار داده و جولانگاه تانکها و نفربرهای خود کرده و سربازهای بعثی کافر به پیر و جوان ما رحم نکرده و امت به پا خاسته را زیر باران آتش گلوله هایش به شهادت رسانیده، دست از ستیز کشید و به نبرد حق جویانه تا محو کامل آثار جنایات و تجاوز ادامه نداد؟ مگر می شود به عنوان یک مسلمان متعهد به خود اجازه داد تا اسراییل غاصب همچنان به سرزمینهای اشغالی فلسطین عزیز بتازد و مردم محروم و آواره فلسطین را هر روز قتل عام کند؟ در حالی که آنها در خانه های خود اجازه نفس کشیدن ندارند و محکوم به مرگند، زیرا مدافع ارزشهای اسلامی هستند، ما هرگز نمی توانیم ساکت بنشینیم. ای جوانان! می دانم که می دانید غنچه های نشکفته ای را به زیر تانکهای بعثیون فرستادیم تا شما درآرامش به سر برید. یک لحظه اندوه شما تمام وجودم را می شکند و اثری از من نمی گذارد. من و تمام پرستوهای دلم به عشق شما به پرواز در می آییم و در آسمان با تمام وجود شما را صدا می زنیم. ای جوانان وارسته وطنم! من فقط به عشق شما و حفظ اسلام، دردها و زخمهایم را تحمل می کنم و طاقت می آورم. وقت رها شدن روح از زندان تن به زودی فرا می رسد. شما را به خدا می سپارم و به سوی تمام هستی ام پرواز می کنم....".


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چهار شنبه 2 مهر 1393 ساعت 19:45 | بازدید : 561 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

چند روز از عملیات بدر گذشته بود وبدلیل فشارهای ارتش بعث و مقاومت ها و تک های بسیار قوای در سایه ادوات نظامی اهدائی کشورهای غربی ماندن وحراست از دستاوردهای این عملیات عملا غیر ممکن شده بود.جاده خندق بطور کامل تصرف نشده بود.عدم الحاق یکی از قرارگاه ها  به نیروهای ما جهت تکمیل خط دفاعی باعث شده بود نیروهای عراق از شکاف در صف رزمندگان باخبر و با تانک و نفربر وارد خطوط نیروهای ما شده و بچه های ما ناخواسته بسوی مواضع خودی عقب نشینی کنند .جزایر مجنون کلید مهمی بود که عراق بخاطر بدست آوردن آنها دست به هر جنایتی میزد.ظهر روز آخرین حضورمان در سنگرهای آنطرف جزایر مجنون و زمانی که کمتر کسی در خطوط ما مانده بود باتفاق سرادر شهید حاج قاسم خورشیدزاده و یکی دیگر از دوستان که از ناحیه دست زخمی شده بود آماده شدیم تا از مسیر لشکر علی بن ابیطالب که تنها راه رسیدن به عقبه لشکرها بود بطرف آبراه مورد نظر حرکت کنیم.بدستور حاج قاسم دو دستگاه آمبولانسی که به ابتکار بچه ها به آنطرف آب برده بودیم و بخاطر اینکه نمیشد آنها را به عقب برگردانیم باید منفجر میشدند.رفتیم و با چهارنارنجک موتور آنها را منفجر کردیم و عازم خطوط عقب شدیم.هرازگاهی به عقب نگاه میکردیم و دود خاک تانک های عراقی را میدیدیم که داشتند با سرعت بطرف ما می آمدند.از کنار آب حرکت میکردیم تا هم از تیررس دشمن در امان باشیم و هم مسیر کنار آب بهترین آدرس برای رسیدن به مسیر بازگشت بود.حدودا 2 کیلومتری از سنگرهایمان دور شده بودیم که به پیکر شهیدی رسیدیم که درست جلو ما افتاده بود.حاج قاسم تا این شهید را دید گفت.چیکار کنیم نمی توانیم که او را با خودمان ببریم.نزدیک شدیم.شهیدی که سر در بدن نداشت.این شهید بی سر عجیب هیچگونه نشانی نداشت.یک لحظه بفکر پلاک شهید افتادم .اشک چشمانم امان نمیداد.بیاد اربابم سیداشهدا افتادم .در این چند ثانیه با خود گفتم اگر قرار باشد پلاکی در گردن بماند باید سری باشد تا آن را نگهدارد.این شهید که سر ندارد.


در این افکار حاجی داد زد.زود باش آنطرف جنازه رو بگیر تا او را جائی بگذاریم که اگر شد بچه های تعاون بداند باید از کجا او را پیدا کنند.جنازه رو بلند کردیم و کمی بطرف خشکی و کنار جاده خاکی که در دید عراق بود حرکت کردیم.یه لوله احتمالا نفت بود بقطر 10اینچ که با بیل لودری چیزی بصورت کج از زمین بیرون زده بود.گفتم حاجی این بهترین نشانه است برای پیدا کردن محل این شهید.جنازه بی سر شهید رو کنار اون لوله رها کردیم وبا اندوه فراوان به راه خودمون ادامه دادیم.در حالی که اشک چشمانم قطع نمیشد به مظلومیت شهدا فکر میکردم.نگاهی به جنازه شهید میکردم واینکه چرا نتونستم جنازه رو با خودم بیارم.پشیمانم.پشیمان

راوی(امیر ابراهیمیان)


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0