عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 103
:: باردید دیروز : 89
:: بازدید هفته : 252
:: بازدید ماه : 3880
:: بازدید سال : 78342
:: بازدید کلی : 236563

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

دلنوشته
چهار شنبه 6 دی 1391 ساعت 9:33 | بازدید : 972 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

غم بزرگی ایست بودن اما نبودن دیدن از دور اما نزدیک نشدن وسوسه شنیدن صدای فرشته و سیلی ابدار بر گوش تابانیدن همه و همه عذاب نبودن و تنها بودن تا شاید خنده و عشق جدیدی را برای فرشته متصور شدن شاید دیگر نیازی به ین حرف ها نباشد اما باید محیای رفتن شد رفتنی که با بودن هیچ تفاوت ندارد رفتنی که هیچ کس نگرانت نخواهد بود حال نفس نفس زدن های او در آغوش دیگریست و این عذاب بالاتر کاش می شد فقط در دنیای بی صدا و بی نور باشم تا شاید در سیاهی زندگیم فقط خاطره های دوست داشتن و عشقم باقی باشد.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دو شنبه 4 دی 1391 ساعت 7:11 | بازدید : 722 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دلنوشته
یک شنبه 3 دی 1391 ساعت 12:42 | بازدید : 594 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

خداوندا مرا به آرامشی برسان که در آن فقط خود باشی و صدای نفس های من که بعد از جاری شدن اشکی بر گونه تو را ستایش می کند خداوندا تنهاییم را بپوشان تا خود مرا در تنهاییم یاری کنی و تنهایی را از قلب پاره پاره ام تار کنی شاید روزی در دیدار فرشته سرافراز باشم چون این تنهایی هم بخاطر اوست که تنها نباشد.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
یک شنبه 3 دی 1391 ساعت 7:27 | بازدید : 680 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

آنچه از من خواستی در یک کلام آورده ام
یک گلستان گــل به رسم ارمغان آورده ام

از درو دیوار دوران فتنه می بارد ولی
از بــرای دلــبـرم دار الامــان آورده ام

لیک از یارم جرس! یک بانگ یاری بر نخواست
درد دلـــهــــا را بــدیـن جـا با فــغــــان آورده ام

قصه ویرانی یم را ار نپرسی خوش تر است
چـــون ، از آن گــلــزار پیغام خــــزان آورده ام

تا نگویی زین جدایی دست خالی آمدم
از برایــت دامــنــی اشـــک روان آورده ام

تا دل نــاز آفــریـنـت را نــرنــجـانـم عـزیــز
گوشه ای از حرف دل را بر زبان آورده ام


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
یک شنبه 3 دی 1391 ساعت 7:21 | بازدید : 634 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

شیر نری دلباخته ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوقه بود و میترسید به وسیله ی حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد.
...فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است.
چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است.
همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چهار شنبه 29 آذر 1391 ساعت 13:48 | بازدید : 764 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

شب یلدایتان به بلندای عمرتان شب یلدایتان مبارک .

عیدی من همان بود که باز تصادفا فرشته را از دور دیدم و چشمانم باز طمع خیس شدن را کشید امیداوارم روزهای من را نیز خودش تجربه کند .


|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
خدا
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 14:27 | بازدید : 677 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

خدايييييييييييييييييااااااااااا

بابت اون روز كه سرت داد كشيدم "متاسفم" .

من عصباني بودم ، بابت انساني كه

تو ميگفتي ارزش نداره و من پا فشاري ميكردم ...!!!

 

 

 

حالا كه رفته اي

ساعت ها به اين مي انديشم كه

چرا زنده ام هنوز؟؟؟؟؟؟

مگه نگفته بودم بي تو ميميرم؟؟؟؟

خدا يادش رفته مرا بكشد ،

يا تو قرار است برگردي؟؟؟؟

 

 


|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
سری هشتم داستان های ترسناک واقعی
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 14:23 | بازدید : 2024 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

قرار دادن اين نوع داستانها در وبلاگ جن نشانه تاييد انها نيست و ممكن است داستانها سند و مدرك نداشته باشند.

چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عید.

ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم

حدودا ظهر بعد از ناهار حركت كردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر كوچكم.

توی جاده مدام به تعطیلات فكر میكردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم

دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من  . . .

چهارشنبه شب 29 اسفند بود و شب عید.

ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم

حدودا ظهر بعد از ناهار حركت كردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر كوچكم.

توی جاده مدام به تعطیلات فكر میكردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم

دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من رویا هستم و 21 سالمه.

مثل همیشه و من و داداشم پشت ماشین بودیم و مامان بابا جلو و بازم مثل همیشه


|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب ...
سری هفتم داستان های ترسناک واقعی
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 14:21 | بازدید : 730 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

گفت و گو با مرد جن گیر (شیخ عباس)

وقتی بچه بودم هر بار پای قصه ي مادر بزرگ و پدر بزرگم مي نشستم

از موجوداتي حرف مي زدند كه آن موقع با اينكه مفهوم آن حرف ها را نمي فهيمدم ولي از شنيدن نام آن موجود مي ترسيدم و با ذهنيات كودكانه ام آن موجود را در اطرافم حس مي كردم . بارها وقتی در منطقه تاریکی تنها می شدم با یاد آوری نام آن موجوداتی که هیچ وقت به چشم ندیده بودم بی اختیار وحشت برم می داشت.آن موجود نا شناخته ای به نام جن بود.بارها در باره او داستان ها شنیده بودم ولی او از دایره فهم من فراتر بود. باور این که موجودی به این نام بر سر راهم سبز شود مرا از تاریکی می ترساند. از آن هنگام هیچ وقت درتنهایی خودم آرام و قرار نداشتم.

زن سالخورده اي برايم تعريف كرده بود كه جن ها در برابر ابزار آلاتي مانند سوزن و ميخ ناتوان هستند. ولی هیچ وقت پاسخ مناسبی برای دلیل این ماجرا پیدا نکردم.

مادرم هر وقت آبي را روي خاكستر مي ريخت زير لب بسم الله الر حمن الر حيم مي گفت .


|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
سری ششم داستان های ترسناک واقعی
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 14:5 | بازدید : 657 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

در حدود بیست و چهار سال قبل دوستی نزد من آمد و گفت حکایتی عجیب دارم و آن این است که مدتها قبل خانه ای خریدم که به هنگام خرید سمت غرب حیاطش دیوار نداشت وقتی علت را سؤال کردم فروشنده گفت ما نتوانستیم دیوارش را کامل کنیم شما خودت زحمتش را بکش تا مدتی دستم خالی بود و آنجا هم محله ای بود که تازه می خواست شکل بگیرد و خانه ها از هم فاصله داشتند و در پایه تپه بودند مدتی قبل دیوار غربی حیاط خانه را درست کردم و چند روزی طول نکشید که در نیمه شب دیوار بدون اینکه یک آجرش هم جدا شود کامل و یک تکه برگشت و خراب شد اول فکر کردم کارگری که آورده بودم کارش را خوب انجام نداده است و پس از مدتی به دنبال کارگری گشتم که کارش خوب باشد و مجدداً به هر زحمت دیواری خوب و محکم ساخته شد اما در کمال تعجب پس از دو روز همان وضعیت تکرار شد با خود گفتم احتمالاً کسانی عمداً در نیمه شب آمده و دیوار را تخریب می کنند دوباره کارگرانی ماهر آوردم و خواستم دیواری بکشند که به هیچ عنوان نتوان خرابش کرد نکته بسیار مهمی وجود داشت و آن این بود که هر بار دیوار به سمت خارج می افتاد فکر کردم هر کس این کار را می کند دیوار را با چیزی به سمت خارج می کشد زیرا در غیر این صورت خطر اینکه خودشان در زیر آوار بمانند زیاد است از اینرو تصمیم گرفتم چند روزی را در حیاط بخوابم تا اگر آمدند و خواستند دیوار را خراب کنند بفهمم از ترس اینکه مبادا این دفعه به سمت داخل خراب شود در جلوی درب حیاط خوابیدم شب سوم بود که صحنه باورنکردنی دیدم در نیمه های شب احساس کردم عده ای دارند دیوار را هل می دهند بلافاصله تکه چوبی را که از قبل آماده کرده بودم برداشتم و به بیرون دویدم صحنه عجیبی بود هیچ کس در آنجا نبود اما دیوار داشت تکان می خورد تا اینکه به زمین افتاد و خراب شد درست مثل دفعات قبل نه زلزله بود و نه طوفان از آن به بعد فکر ساختن دیوار حیات را از سرم بیرون کردم ترسیدم اگر در ساخت دیوار اصرار کنم مشکلی پیش بیاید چند ماهی گذشت تا اینکه همسرم یک شب به من گفت که دختر شش ساله ام حرف های عجیبی می زند چند روز است که صبح که بیدار می شود صبحانه نمی خورد وقتی علتش را پرسیدم گفت دیشب با دوستانم بازی می کردیم و خوراکی های زیادی آورده بودند که من همه را خوردم فکر کردم داستان سرایی می کند پرسیدم دوستانت چند نفرند گفت سه نفر گفتم چرا شب می آیند بازی و روز نمی آیند گفت روزها پدرشان اجازه نمی دهد و شبها می آیند گفتم خانه دوستانت کجاست گفت همینجا تو حیات خانه ما وقتی پرسیدم دوستانت چه شکلی هستند چیزی گفت که خیلی ترسیدم گفت هر سه تا این اندازه و با دست قدشان را نشان داد حدود پنجاه سانتی متر و هر سه چادر سر می کنند این گفته های همسرم بسیار بر نگرانی من افزود شب همه که خوابیدند در رختخواب بیدار ماندم و در نیمه های شب دیدم سه موجود با مشخصاتی که دخترم گفته بود از زیرپله ای که در راهرو وجود داشت آمدند و دخترم را بیدار کردند که در همین حین من فریاد زدم که به دخترم دست نزنید که ناگهان ناپدید شدند یکهفته همسر را به اتفاق دخترم به منزل پدرش فرستادم تا فکری برای این موضوع بکنم چون نمی توانستم خانه را رها کنم یکی از دوستانم را گفتم تا شب را پیش من بیاید ولی فقط یک شب ماند چون در همان اوایل شب بود که پنجره ها شروع به لرزیدن کرد مثل اینکه عده ای پنجره را گرفته و تکان می دادند و بعد از نیم ساعت با سنگ به شیشه می زدند طوری که نه من و نه دوستم تا صبح نتوانستیم بخوابیم و حالا خانه را رها کرده ام و گاهی در روز به آنجا سر می زنم همه اهالی هم موضوع را فهمیده اند و نمی توانم خانه را بفروشم و نمی دانم چکار کنم .

 


|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1